هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
امشب داشتم با مامانم حرف میزدم
گفت خاله و داییت بهت زنگ نزدن؟
گفتم نه
خندید و گفت آفرین...مطمئنم با هرکسی ازدواج کنی ان شاءالله خوشبخت میشید چون بلدی چه طور حرف بزنی و رفتار کنی؛ مثل ما نیستی...
اون موقع متوجه نبودم...
اما الان عمیقا دلم سوخت...( :
که شاید اگه مامانم بلد بود چه طوری با بابام رفتار کنه
(یه کمم بابام بیشتر بلد بود...)اون زندگیِ عاشقانهی اولیهشون ادامه دار میشد...(زندگیشون جوری بوده که الان بزرگترا تعریفمیکنن باورم نمیشه اینا همونان...)
مامانم تو زندگی خیلی از خودگذشتگی داشته و داره...خیلی زیاددددد...اما متاسفانه به خاطر یه سری رفتارا اینا توسط بابام دیده نمیشه...( :
مامانم سختیای زیادی کشیده و یه جاهایی که عمیقا به حمایت بابام نیاز داشته،بابام نبوده...
الانم دیگه مامانم اونقدرا صبر و حوصله نداره...
بابامم مقصره...
اما خب...زندگیه دیگه...
اما کاش حالشون کنار هم خوب بود...( :
کاش...
پن: خاله و داییم خیلی پاپیچم بودن و دخالت زیادی...(اسمش دخالتنبود،از نظر خودشون داشتن دلسوزی میکردن...)اما من واقعا تحت فشار بودم و اذیت میشدم...
تهشم خالهام ازم ناراحت شده و من تا همینجاشو بلدم...الان روم نمیشه زنگ بزنم عذرخواهیکنم...
با داییم بهتر بلدم صحبت کنم اما فعلا زمان مناسبی نیست...
سختمه به فامیلی که تاحالا زنگ نمیزدم یهو زنگ بزنم و زبون بریزم... -
ولی واقعا عمل بینی به پسرا نمیاد
بدون عمل قشنگ ترن -
اما اعتراف میکنم که
خانما خیلی موجودات پیچیده ترین نسبت به آقایون...
بابام تو کار خونه اصلا همکاری نمیکرد
به قول مامانم
یه لیوان جلو پاش بود پاش میخورد بهش اما برش نمیداشت
یه بار مامانم بهش گفت ظرف بشوره
بابام شروع کرد که
حضرت زهرا فلان میکرده و فلان(اینو همیشه میگفت)
من: شما که از حضرت زهرا میگی
حضرت علی ام میگن از جنگ و کار و اینا که برمیگشته
تو کار خونه کمک میکرده!
عدس پاک میکرده کمک حضرت زهرا!
حالا اینم یه ظرفه دیگه...مگه چی میشه؟از حضرت علی که بالاتر نیستیم...
دیگه هیچی نگفتم
بابام رفت شست
مامانم داشت میگفت تمیز نمیشوره و بلد نیست و فلان(در واقع حس کرد لطمهای به غرور بابام وارد میشه که بخواد ظرف بشورهاما خب واقعا زندگی مشترک مشترکه دیگه...)
گفتم اشکال نداره یاد میگیره
هنوزم گاهیییی میبینه ظرف مونده ، میشوره -
هویججج
آره
مردونه ترن...
با یه سری عملا
دیگه خیلی ظریف میشن
البته که سلیقه ایه
️
-
اما اعتراف میکنم که تو این چند ماه خیلی بزرگ تر شدم...
( : -
با تموم غرغرایی که میکنم
پدر و مادر رو بهتر درک میکنم...
میتونم احساسات آدما رو بفهمم و درکشون کنم...
حتی اگه بدونم اون احساس،یا مدل بیانش اشتباهه...
اما اینکه ته دلشون و نیت پاکشون رو که میبینم
باعث میشه دوسشون داشته باشم...
حس خوبیه...
قبلا در درکِ احساساتِ متفاوت با خودم
و درکِ عمیقِ حال آدما
ناموفق بودم...
اداشو در میاوردما! سرکوب نمیکردم کسی رو
اما درونم اینجوری نبود...
الان اما میتونم احساسات آدما رو بفهمم
و
خداروشکر...( : -
کولرا رو درست نکردن و گرمههههه
فردا ام ۸صبح کلاسم
حوصلهشو ندارم... -
هویججج
آره
مردونه ترن...
با یه سری عملا
دیگه خیلی ظریف میشن
البته که سلیقه ایه
️
-
ولی بچه ها
دانشگاهم مثل تمام مراحل زندگی
سختی و شیرینی خودشو داره
اما به نظرم مهم ترین دستاوردش
میتونه اون فرصتی باشه که برای شناخت خودت بهت میده...
که فرصت کنی خودتو و خوبی و بدیاتو بغل کنی و عیباتو برطرف کنی...
اینجوری حالت خوب میشه... -
زهرا بنده خدا بعد از اندکی حسِ خوبِ تغییر:
️
-
اما شیفت شبش خیلی سخت بود...
کاری که دوست نداری اما به خاطر شرایط اقتصادی مجبوری ادامه بدی و راه دیگه ای نداری...
۱۲شب تا ۷صبح...
نمیدونم دقیقا اونجا چیکار میکرد
اما اونقدری بود که مجبور بود بره و نتونست بیشتر صحبت کنه...
خدایا لطفا حواست بیشتر بهش باشه...