هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
شاید اینجا، ته چاه، همان جاییست که قرار بود برسم. نه اوجی، نه رهایی. فقط سقوطی بیانتها، که هر روز عمیقترم میبرد
-
چه فرقی دارد چند بار زمین خوردم؟ چه اهمیتی دارد چند بار خواستم برخیزم؟ خستگی فراتر از جسم، روح را میگیرد، استخوان را نه، صبر را میساید… و وقتی صبر تمام شود، انسان نه میمیرد، نه زنده میماند، فقط بیاثر میشود.
-
به خویشتنِ فراموششدهام،
به آن تصویر محو در آینه،
که روزی "من" بود... -
تو را کشتم.
نه ناگهانی...
بلکه قطرهقطره، آهسته، بیرحم، با بی تفاوتیِ ممتد. -
هر بار که چشم بر ندای درون بستم،
هر بار که حقیقت را در گور خفقان دفن کردم،
تو کمی بیشتر در من مُردی. -
من، خالق زخمها، من، عامل تباهی،
من، که هر چه را که میتوانست نجات دهد،
خود با دستان خویش خفه ساختم.من بودم که سکوت را بر فریاد برگزیدم،
فرار را بر مواجهه،
فروپاشی را بر بیداری. -
و اکنون، پس از سالها، ایستادهام بر خرابههای خودساختهام،
و تنها تو را میبینم…
که خاموش،
خسته،
و اندوهبار، -
من تو را ندیده گرفتم.
تو را از یاد بردم.
و اینک، تمام آنچه ماندهاست،
یک جسد زنده است…
که شبها نفس میکشد،
و روزها وانمود میکند که هست. -
چگونه میتوان شکایت نکرد از خود؟
وقتی در هر گام، در هر لحظه، در هر نفس، خودم را به یاد میآورم…
خودم را، با آن اشتباهات، با آن خاموشیها، با آن نگاههای بیفروغ.
وقتی روزها تنها در سایهی خودم زندگی کردهام، -
من دوای درد خودم هستم،
اما کجا باید به دنبال آرامش بگردم؟
در دل خود، در اعماق وجودم که پر از جراحات است؟
آیا درمان از درون ممکن است، یا تنها زخمی عمیقتر به جا خواهد گذاشت؟ -
زخمی عمیقتر....
-
دُژَم
انشالله -
این پست پاک شده!
-
یه زمانی دوست داشتم برم بهشون سر بزنم ولی از وقتی خانومیه گفت نباید بغلشون کنین چون بغلی میشن اونوقت دیگه کسی نیس بغلشون کنه. دلم گرفت :((
-
یه زمانی دوست داشتم برم بهشون سر بزنم ولی از وقتی خانومیه گفت نباید بغلشون کنین چون بغلی میشن اونوقت دیگه کسی نیس بغلشون کنه. دلم گرفت :((
هویججج
من حتما یه بچه از پرورشگاه میارم -
وااااااای
خیلی ناز نازی ان -
گوگولی مگولی
-
بتنیجصجص