هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
با هر چیز دلنشینی و مورد علاقه ای که یه مدت زیاد تماس داشته باشی باهاش، بهش وابسته میشی و دنیات میشه
مثلا یه مدت انیمه میدیدم، انقدر برام خوب و جالب بود که میخواستم داخل اون انیمه زندگی کنم
شاید مسخره به نظر برسه اما بنظرم واقعیه -
_ Reza _ اگه مجتبی جباری بمونه خیلی خوب میشه ولی نمیدونم چه مرضی هست همه دنبال سرمربی خارجیان
ولی فکر کنم خود جباری نمیخواد بمونه که به سرنوشت نکونام دچار نشه
حتی کریم باقری هم از نشستن رو نیمکت پرسپولیس امتناع میکرد
دوباره بازیاشو دنبال کن
البته این نسل جدید نمیتونه مث نسل قبل برات دوست داشتنی باشه ولی خب تو با بازیکن عاشق تیم نشدی که با نبود بازیکنای قبلی از عشقت کم بشهRamos9248 من از نسل آرش برهانی فرهاد مجیدی خسرو حیدری جواد نکونام رحمتی پاتوسی ... اینام واقعا با نبودشون حست به تیم اون حس قدیم نیست شایدم :))
حالا باید دنبال کنم بعد کنکور شاید مجدد مث قدیم شدمتوی اونور بازارم نسل قدیم رئال :)) مودریچ رونالدو راموس تونیکروس و ... اصن تیمو میبینی انگار رئال نیست نمیتونم هضم کنم فوتبالو بدون اینا
-
Ramos9248 من از نسل آرش برهانی فرهاد مجیدی خسرو حیدری جواد نکونام رحمتی پاتوسی ... اینام واقعا با نبودشون حست به تیم اون حس قدیم نیست شایدم :))
حالا باید دنبال کنم بعد کنکور شاید مجدد مث قدیم شدمتوی اونور بازارم نسل قدیم رئال :)) مودریچ رونالدو راموس تونیکروس و ... اصن تیمو میبینی انگار رئال نیست نمیتونم هضم کنم فوتبالو بدون اینا
-
توان اینکه بخوام برم خونه رو ندارم...
احتمالا عموم منتظره که بازجوییم کنه...
توان دفاع ندارم...
نمیخوام پدر و مادر اون یکی پسره رو ببینم...
دارم حدس میزنم که شاید برنامه بریزن که بخواد تاسوعا عاشورا بیاد منو ببینه...نمیخوام اصلا برم خونه...
هیچ کسی رو از اهل اون روستا نمیخوام ببینم...هیچ کسی رو...به جز داداشم...
اینجا هم هم اتاقیه فضولم هست و نمیتونم تحملش کنم...اما ترجیحش میدم به اونجا...
ولی...
اینا همش بهانه است...
مسئله تویی...
خود خودت...
تویی که نباید باهام این کارُ میکردی...( :
بلاکت کردم...
چون آیدیمو داری...
نمیخوام دیگه چشمتم به پروفایل من بیفته...
خیلی اذیتم کردی...خیلی...خیلی...خیلی...
درسته زمانی این کارا رو کردی که دیگه چیزی درست بشو نبود...درسته وقتی اینکارُ کردی که حس کردی دوست ندارم...درسته وقتی این کارا رو کردی که همه چی تموم شده بود...درسته تلاشتو کردی و وقتی من نمیتونستم بپذیرم دیگه کاری ازت برنمیومد...حق میدم که اون موقع رفتی...و خودمم ازت خواستم...اما از خیلیا که پرسیدم
گفتن عاشق نبوده...گفتن آدم عاشق به این زودی پا پس نمیکشه...گفتن دوست نداشت وگرنه حداقل جواب عذرخواهیتو میداد...
راست میگن...اگه دلت میخواست حداقل یه درصد احتمال میدادی که شاید نظرم عوض شده باشه...بلاک نمیکردی و یک درصد احتمال میدادی که شاید پشیمون شم و بخوام بهت بگم...اما از اونایی که هستی که بگم بدتر میری...باید برات ناز کرد...اما دیگه هیچ کاری نمیکنم...دور میشم...خیلی دور....
هرآدمی حق انتخاب داره...از اینکه دیگه تلاشی نکردی ناراحت نیستم...از این ناراحتم که حتی جواب عذرخواهیمو ندادی...از این ناراحتم که نکنه دروغ گفتی که دلت میخواد...
من ازت توقع نداشتم...تو اینم نمیدونستی...
مشکل از من بوده که ازت توقع داشتتم؟...
نه! نمیخوام...!
میخوام یه بارم که شده بهت حق ندم...بسه...بسه...بسه...
من کسی رو اندازهی تو نمیخواستم...کسی رو اندازهی تو دوست نداشتم...!
نباید خرابش میکردی...!
میدونی...
دارم کلااا بیخیال ازدواج تو این سن و سال میشم...
شاید نامردی باشه
اما همهی پسرای دور و برم همینن...
همهشون...
تو خوبشون بودی...
تو واقعا خوب بودی...
همه میدونن که تو فرق داشتی..با همشون فرق داشتی...من نمیگم...همه میگن...
تویی که خوب بودی باهام اینجوری کردی...
تو اشک منو درآوردی...
تو باعث شدی اونقدری حالم بد باشه که استادم، هم اتاقیام و حتی هم کلاسیام و همه بفهمن...
جوری که استادم بگه خانم فلانی ساکت شدی...جوری که زل بزنه تو چشمام و بگه من همتونو میشناسم و میدونم برا هرکدومتون چندتا خواستگار اومده و چندجا خواستگاری رفتید...جوری که هم کلاسیام و هم اتاقیام غممو به روم بیارن...جوری که بی حوصلگیمو استادم فهمید و به روم اورد...
تو کاری کردی که از شدت حال بدم ۱۰_۱۲ ساعت بخوابم که فقط بتونم زنده بمونم...
چون قلب و مغزم توان زندگی نداشت...
کاری کردی که همه فهمیدن چقد دوست داشتم...و این برا یه دختر سخته وقتی نمیشه...هرچند دیگه نگاه بقیه مثل قبل برام مهم نیست...
اما من این مدت به زور ادامه دادم...
چه روزایی که زل زدم به استاد و تخته و گوش ندادم و متوجه شد
چه روزایی که همکلاسیام فهمیدن خوب نیستم و گفتن...چه روزایی که دوستای فرهنگیم گفتن نمیای سر بزنی و حالمو فهمیدن...
چه روزایی که تو خیابون مدل ماشینتو دیدم و فکرم رفت سمت اینکه الان یعنی کجاست؟چیکار میکنه؟کنار اومده با قضیه و حالش خوب شده؟(اصلا بد بودی؟...شک کردم به خواستنِ همون موقعتم...)هنوزم همینم...مدل ماشینتو ببینم زل میزنم بهش...الان دارم تلاش میکنم که کمترش کنم...
چه روزایی که وقتی هم اتاقیِ کارآموزم که خیلی حرف میزنه و حوصلشو نداشتم
از سختیِ کارتون گفت،نشستم پای حرفاش و سوال پرسیدم و غصه خوردم...اصلا اسم اقای فلانی(شغلش) رو میاره ذهنم درگیر میشه...
فهمیدی چقد با همین حال و روزم از ته دلم برات دعا کردم که بهتر از من نصیبت بشه جوری که یادت بره زهرایی هم بود؟...
میفهمی؟!
نه نمیفهمی...
دوستم گفت آخرین تلاش رو من کردم...و تو دیگه پشیمون شده بودی...
تو تمام این ماجرا
بیشترین چیزی که اذیتم میکنه
سرعت عوض شدنته...
شایدم من اشتباه کردم که دل دادم...
الانم از هیچ کس هیچی نمیخوام...
فقط...
خانم ام البنین؟...
من از شما خواستم که اگه صلاحه بیاد...
اگه نشدنی بود نباید اصلا میومد...
اما من بهتون توسل کردم و ۳_۴روز بعدش مامانم گفت مطرح کردن...
مطمئنم کار شما بوده!
چرا؟چون کمِ کم ۳سال حرف من تو اون خونه بوده
از اینکه به خونوادش گفته بود لطفا اینقد واسه من اظهار نظر نکنید...
کمِ کم ۲ماه از برخوردِ بدون نگاه و کلاممون و هم سفر شدنمون گذشته بود...از حسِ نفرتم ازت و نیم درصد خوشم اومدن...و شناخت مبهمم...از اینکه نمیدونستی کی ام و بعدش که پیاده شدم بهت گفتن و تلاشت برای دیدنم و موفق نشدنت...
اون موقع هیچ حسی هیچ عشقی هیچ تصوری هیچ حرفی هیچی هیچی هیچی بین ما نبود...!هیچ مسئلهی خاصی نبود...
حتی اون شبی که خونه بودم و قرار بود بیاید و افتاد فردا شب
ندیدی که من چقد گریه کردم...گریه کردم چون مامانم گفت بهت سخت نگیرم و پسر خوبی هستی و من حس سرراهی بودن بهم دست داد...اونقدری گریه کردم که چشام تا ظهر فرداش که قرار بود شب بیاید پف کرده بود...
اما...
خانم ام البنین...
الان...
من نمیدونم...
من فقط میخوام که بقیهشم خودتون درستش کنید...
من یه بار به شما توسل کردم...
اذیتم نکنید...( :
خانم...
من خسته تر از این حرفام...
میدونید...
همهی این خاندان میدونید...
خودتون یه کاری کنید...
یه مسیری جلو روم بذارید...
همین الانم میگم!
اگه صلاحمون نیست نمیخوامش!
نشه!
اگه قراره این رسیدنه از خدا دورمون کنه نشه...
هیچ جوره نشه...!هیچ جوره!!
اما این حالمونو کی خوب کنه؟....
میدونی که دوطرفه بود همه چی...میدونی که...(
شایدم نبود...شایدم الان حالش خوبه...)
نمیدونم...
فقط میدونم من دعا کردم اگه صلاحمون نیست خیرش کنید و اگه هیچ جوره نمیشه
این قضیه جوری تموم شه که دیگه شروع نشه
و الان همینه...
اما...
دوستم گفت آخرین تلاش برای درست شدنش از طرف من بوده...درسته اون خیلی تلاش کرده اما نهایتا اونه که خرابش کرده...
چی بگم...
با شناختی که ازش پیدا کردم از اوناییه که بهش بگی بدتر دور میشه...باید خودمو ازش دور کنم...بهترین کار همینه...نه برای جلوکشیدنش...برای اینکه این کار بهتره...
این هفته خیلی اذیت شدم...و متقابلا بلاکش کردم...( :
حرکت سمیه...چون اگه لیست بلاکیاشو با اکانت اصلیش و اون یکی نگاه کنه متوجه میشه...
اما همینه که هست...
فقط میتونم بگم ان شاءالله که هرچی خیره...
اگه قرار بر فراموشیه
خب بتونم مثل بقیهی آدمای رهگذر مثل غریبه ها مثل اونا ببینمش...اگه قرار بر اینه ، دیگه هیچ حسی بهش نداشته باشم...و اونم همین طور...بتونیم بریم دنبال زندگیمون...
خدایا توانشو بده که بتونیم درست رفتار کنیم...
#تودلی -
زهرا بنده خدا 2
خواهرم کلاس پنجمه از الان اسم بچه هاشو انتخاب کرده
یعنی بچه های این نسل...
ملکا پرنسا پریماه رو انتخاب کرده
هرکسی خواهر برادر دهه نودی داشته باشه میفهمه چی میگمGharibe Gomnam
بچهی فعال
دختر خالهی کلاس چهارمی منم همینه
حالا اسم بچه نه
ولی خب تو این زمینه هاخیلی جلو ان -
برم شام بخورم و برم پی درسم
فردا عصر دوستم بعد از ۳سال میاد که ببینمش...
اخرین بار؟
روز کنکورم همدیگه رو دیدیم...
تو این ۳سال
عقد کرد
عروسی کرد
و من نبودم که برم...
الانم بارداره
دیگه ان شاءالله فردا بشه و یه یک ساعتی بریم بیرون...یادآوری خاطرات... -
امیدوارم مشکل خاصی نباشه
بعد از گرسنگی طولانیمدت
غذا که میخورم نفسم میگیره و نمیتونم نفس عمیق بکشم
گاهی در حالت عادی ام همینم
شاید واسه حرص خوردن زیادیه
اما فعلا عزمِ دکتر ندارم... -
امیدوارم مشکل خاصی نباشه
بعد از گرسنگی طولانیمدت
غذا که میخورم نفسم میگیره و نمیتونم نفس عمیق بکشم
گاهی در حالت عادی ام همینم
شاید واسه حرص خوردن زیادیه
اما فعلا عزمِ دکتر ندارم...زهرا بنده خدا 2 خب شاید همین گرسنگی طولانی مدت دلیلشه
چرا برای یه مدت زیاد گرسنه میمونید؟ -
-
استاد نا تراز: -
استاد نا تراز:واا