هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
امیدوارم فردا، همهتون بهترینِ خودتون باشین
-
چون ادبیاتیام، صرفا برای چارچوب ادبیاتی میتونم نظر بدم و دعا کنم و امیدوار باشم
-
تا اینجاش با منه
-
نتیجه عدم سکوت -
بکشش، اون بچهدختر رؤیاپردازو بکش
بسه دیگه.
اون خیالِ احمقانه رو بنداز تو جوی فاضلاب.
دوستی؟
یه جوک چرنده که کمپانیهای انیمیشن بهت فروختن.
دیـزنـی؟ اون سگ پیرِ دروغگو
که دهن بچگیت رو پر کرد از مزخرفاتی مثل "همیشه یکی هست که بفهمدت."هیچکس نمیفهمه.
هیچکس قرار نیست بفهمه.
اونا فقط تا وقتی خوبن که چیزی ازت بخوان.
بعد؟
تو هم میشی مثل تهسیگارشون،
خاموش، مچاله، پرتشده توی جوب.تو دوست داشتی.
تو صبر کردی.
تو بخشیدی.
و چی نصیبت شد؟
سکوت، خیانت، پشتکردن، و یه مشت نگاه بیروح که ازت رد شدن انگار اصلاً وجود نداشتی.بیدار شو،
اون بچهدختری رو که فکر میکرد با عشق میشه دنیا رو نجات داد، خفه کن.
بکشش با همون بالش خیالهاش.
تو به یه قاتل نیاز داری توی خودت،
یکی که وقتی دلش گرفت،
بره وسط آینه نگاه کنه و بگه:
«هی دختر،
هیچکس قرار نیست نجاتت بده،
این تویی و این چاهِ کثیفِ زندگی.
یا یاد میگیری شنا کنی تو لجن،
یا غرق میشی با لبخندِ احمقانهات.»دنیا؟
یه بازیهی کثیفه با قوانین نانوشته.
اگه دنبال پاکی باشی،
اولین کسی که خورده میشه، خودتی. -
هویججج
خیلی ممنون
سلامت باشین
آره بگه پس از مدت ها گفتم از دوستان یادی کنیم
ببینیم چه خبره
چیشده کهHamed.s در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
آره بگه پس از مدت ها گفتم از دوستان یادی کنیم
ببینیم چه خبرهخسلس کار خوبی کردین
-
نمیدونم چیشد که انقدر تنبل شدیم حوصلمون نمیکشه یه کتاب بگیریم دستمون و مداوم بخونیم مثلا نصفه ولش میکنیم یا یه متن بلند بالا رو حوصلمون نداریم بخونیم انقدر تنبل شدیم حتی هر خبری رو که توی شبکه های مجازی میبینیم قبول میکنیم بدون اینکه از منبعی رسمی جستجو کنیم و...
-
مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع
-
️
خب
ما یه پسرِ هم دانشگاهی داشتیم که
من براش رفتم تحقیق راجع به یه دختری(من واسطهی دوم بودم و با خود اقا پسر صحبتی نداشتم)
نشد
الان دارم میرم راجع به پسره
برا یه دختر دیگه بپرسم
#واسطهگر ازدواج هستم
اما مجردم
اما خوبه
از کارم راضی ام
اگه متاهل بودم
همه رو به هم پیشنهاد میدادم
الان دست و بالم بسته است -
آخرشم شیرینی نخورده از این دانشگاه میریم
️
-
همه جا دارن این نمرات رو میذارن
واقعیه؟ -
دو روز دنیا برام قفستر از قفسه
بهم نفس برسون
هوام دوباره پسه
هوامو داشته باش -
یزد از همه بیشتره
-
همیشه میلنگه یه جای زندگیم
-
️
خب
ما یه پسرِ هم دانشگاهی داشتیم که
من براش رفتم تحقیق راجع به یه دختری(من واسطهی دوم بودم و با خود اقا پسر صحبتی نداشتم)
نشد
الان دارم میرم راجع به پسره
برا یه دختر دیگه بپرسم
#واسطهگر ازدواج هستم
اما مجردم
اما خوبه
از کارم راضی ام
اگه متاهل بودم
همه رو به هم پیشنهاد میدادم
الان دست و بالم بسته استزهرا بنده خدا 2 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
️
خب
ما یه پسرِ هم دانشگاهی داشتیم که
من براش رفتم تحقیق راجع به یه دختری(من واسطهی دوم بودم و با خود اقا پسر صحبتی نداشتم)
نشد
الان دارم میرم راجع به پسره
برا یه دختر دیگه بپرسم
#واسطهگر ازدواج هستم
اما مجردم
اما خوبه
از کارم راضی ام
اگه متاهل بودم
همه رو به هم پیشنهاد میدادم
الان دست و بالم بسته استفقط ازدواجی بودنِ پسره
تازه این دوتاست
بقیه ام بودن اما من نبودم که واسطه شم -
MSina در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
Succinate سخت نبود
ولی جزوهی قابل فهمی نداشتیم
و از اون مطالبی که نمیشد فهمید، غلط املایی و علمی و هزار چیز دیگه، امتحان گرفته شد
برا همین احتمال تکرار شدن اون چیزی ک با اطفال پیش اومد، واسه اینم هستبابا هعی....خب منبعی رفرنسی نبود بخونی؟
من هفته بعد یکشنبه دوشنبه خونین دارم
الانم تکالیف بیوفیزیک حل میکنم(خود استاد میگه مشق شب)Succinate
منبع که بود
ولی یه کوچولو زیاد بود
حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ صفحه ناقابل🥲خونین واسه چی؟ امتحانتون فایت با اساتیده؟
یادش بخیر...چقدر تو ابتدایی مشق نوشتم🥲تک تک درسهای کتاب فارسی به علاوه گاهی اون شعراشو هم میگفتن
🥲
-
ما انسانها زندانی افکار خودمان هستیم به جای آنکه زندگی را همان گونه که هست تجربه کنیم آن را در قالب افکارمان تفسیر میکنیم درگیر گذشته ای که تغییر پذیر نیست یا آینده ای که فقط در ذهنمان وجود دارد زندگی واقعی در لحظه حال جریان دارد اما ذهن ما هر لحظه را به یک داستان بدل میکند؛ داستانی پر از قضاوت ترس و انتظارات این داستانها نه تنها واقعیت را از ما میگیرند بلکه ما را به شخصیت های فرعی در نمایشنامه ای تبدیل میکنند که خودمان آن را نوشته ایم
ما به جای اینکه زندگی را لمس کنیم آن را تحلیل میکنیم به جای اینکه ببینیم درباره اش فکر میکنیم و این همان جایی است که رنج آغاز میشود. چرا که افکار، برخلاف زندگی پایانی ندارند ما نه با جهان بیرون که با تصوراتی که از آن داریم میجنگیم هر چه بیشتر به این توهمات چنگ میزنیم بیشتر از جریان طبیعی زندگی دور میشویم
زندگی ساده است اما ما آن را پیچیده میکنیم؛ چرا که خودمان را از آن جدا میدانیم گمان میکنیم باید کنترلش کنیم یا آن را مطابق انتظار اتمان تغییر دهیم. اما حقیقت این است که زندگی نیاز به کنترل ندارد، بلکه تنها به حضور نیاز دارد. حضور در لحظه ای که همه چیز در آن جریان دارد، لحظه ای که افکار نمیتوانند آن را به اسارت بگیرند.
شاید اگر بیاموزیم که ذهن ابزاری برای زندگیست نه فرمانروای آن آنگاه آزادی واقعی را پیدا کنیم آنجا که زندگی دیگر یک مسئله نیست که باید حل شود بلکه یک تجربه است که باید زیسته شود زندگی نه در گذشته نهفته است نه در آینده؛ بلکه در همین نفس همین نگاه همین لحظه ای که بی تفاوت از کنار آن عبور میکنیم آیا وقت آن نرسیده که به جای زندگی کردن افکار زندگی را زندگی کنیم؟