هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
نه کنجِ خلوتِ خود
-
گریستن نتوانستم که آفتاب بیاید
-
نیامد...
-
مردیم از بیخوابی
-
DexterMoreRight
عع دکستر موررایت(((=
خیلی کم پیدایین ،خوبین؟سلام...
شما چطوری...
اوضاع احوال دانشگاه؟
منم آره دیگه...
خیلی خوب نمیگذره برا همین اینجا نمیام -
️
️
-
میزان دیدن خواب های چرت و پرت و انرژی بگیرم>>>
-
حال ندارم برم خونه
اونم وقتی که اولین نفر باید با خونوادهی عموم مواجه شم
که میگن چرا قبولش نکردی...
و اون که گفته حالا که نمیپذیرید لطفا از اعتقادمم نگید(منظورش به خواهرش بود اما در کل...) -
به سرم زده که محرم هرطور شده برم خونمون...
شاید دیدمش...
هوم؟...
.
هعی...
از پسرا فراری بودم و حالا...
دنبال دیدنِ کسی ام که همه چی براش تموم شده...( : -
اینقدبه خودم مطمئن بودم که به این راحتیا عاشق بشو نیستم که
دعا کردم اگه خوبه بیاد
شدن و نشدنش زیاد مهم نیست(صرف یه حرفِ مامانم بود...)
و حالا...
بفرما...
تحویل بگیر... -
خب بخواببببب ۲ ساعت خوابیدی بیدار شدی ک چی ://
-
مامانم گفت تو بهش قول داده بودی که حضوری بری باهاش صحبت کنی
این که تموم شد
اما در کل
دیگه با کسی اینجوری نکن...( :
پن: نرفتم چون تلفنی حرف زدیم و حرفامو زدم...
هرچند بازم گفت که قرار بود حضوری بیاید...
گفتم بیام چی بگم؟...
.
حقیقتا...
میشد رفت...
نمیمردم که...
اما نگران بودم...
هم برای اون
هم خودم...
که این مداوم دیدنه و حرف زدنه کار دستمون بده و همه چی احساسی بشه...
و خدا میدونه که بیشتر نگران اون بودم...( :
چون من اون موقع با اینکه دوست داشتم
اما منطقی بودم...
اون یا احساسی شده بود یا واقعا اون مسئله اونقدرا براش مهم نبود که کنار اومده بود...هرچند که اون همون روزای اول کنار اومد و تکلیفش با خودش مشخص بود...
من نیومدم...
.
(قرار بود بریم بیرون...و من ترجیحم این بود که خونواده ها نیان که راحت تر باشم...و کلا هم فک میکردم نمیان...
اما خب ایجوری ام احساس میکردم که چون وقت کافی هست
یعنی میشه ۴_۵ساعت حرف زد
و از دست آدم در میرفت که چی داره میگه...)
و خلاصه که نرفتم...
جدای از اینا
اون مسئله برایمن خیلی مهم بود...خیلی...خیلی...
خیلیم تحت فشار بودم از همه طرف...که
چی شد؟به کجا رسیدین؟چیکار میکنید؟
و بچگی کردم و برای فرار از همه چی
عجولانه تصمیم گرفتم...
اما بعد از اون رفتم و با مشاور راجع به اون مسئله صحبت کردم...گفت از نظر خدا ایرادی نداره...
من فقط میخواستم همینو بدونم...( :
اما تو اون موقع رفته بودی...
و خیلی نامردی که حتی اجازه ندادی این حرفا رو به خودت بزنم...
اگه به خودت گفته بودم اینقد خودخوری نمیکردم...
اگه در جوابم میگفتی: ببین! به درک! هرچی بود تموم شد! یه خواستگاری ساده بوده که نشده و فدا سرم!
برام قابل پذیرش تر بود تا این......
چی بگم...
نشدنی نمیشه دیگه...
حالا به هربهانه ای... -
بگم نرفتم چون دلم براش سوخته که عاشق تر میشه؟...
خواستم از سرش بپره و موفق بودم؟...
هعی...