خــــــــــودنویس
-
به قول سهراب سپهری:کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم -
حالم خوب است اما...
درحالت خنثی به سر میبرم
نه خوشحالم...... نه ناراحت......
افسرده هم نیستم
اما دلم گرفته است
نمیدانم چه چیز یا چه کسی هستم...
گویی دنبال چیزی هستم که پیدایش نمیکنم
حتی....
نمیتوانم حالم را توضیح بدهم
خنثی هستم
اما به اندازه تمام دنیا فکرم درگیر است...و من اصلاحال این روز هایم را دوست ندارم
-
مدعی گر صد هنر دارد توکل بایدش....
اعتماد به خدا ساده ترین ودر عین حال سخت ترین کاریه که میتونیم انجام بدیم!
ساده اونوقت که از کل عالم یک شبه میبریم وپناهی غیر از اون نمیابیم وسخت اینکه چشمامون کور میشه وغبارنیاز به مردم وتوقع های بیجا وسعت دیدمونو میگیره!
هیچ وقت یعنی هیچ وقت چشم امیدبه خلق جایز نیست!
حتی اون زمان که تکیه گاه زنگیتو هم که پیدا کردی نباید بهش وابسته باشی،عظمت استقلال رو با تکیه بر خدا به دست بیار!ودر هر حال ذکر نیاز به درگاهش که یا اله المتوکلین ویا ملجاالهاربین ویا....!حتما کمکمون میکنه!
راه رو با توکل به اون پیدا کردم شما هم امتحان کنید کم نمیارید!چون برامون کم نمیذاره...! -
مدعی گر صد هنر دارد توکل بایدش....
اعتماد به خدا ساده ترین ودر عین حال سخت ترین کاریه که میتونیم انجام بدیم!
ساده اونوقت که از کل عالم یک شبه میبریم وپناهی غیر از اون نمیابیم وسخت اینکه چشمامون کور میشه وغبارنیاز به مردم وتوقع های بیجا وسعت دیدمونو میگیره!
هیچ وقت یعنی هیچ وقت چشم امیدبه خلق جایز نیست!
حتی اون زمان که تکیه گاه زنگیتو هم که پیدا کردی نباید بهش وابسته باشی،عظمت استقلال رو با تکیه بر خدا به دست بیار!ودر هر حال ذکر نیاز به درگاهش که یا اله المتوکلین ویا ملجاالهاربین ویا....!حتما کمکمون میکنه!
راه رو با توکل به اون پیدا کردم شما هم امتحان کنید کم نمیارید!چون برامون کم نمیذاره...!@R-Niafele در خــــــــــودنویس گفته است:
مدعی گر صد هنر دارد توکل بایدش....
اعتماد به خدا ساده ترین ودر عین حال سخت ترین کاریه که میتونیم انجام بدیم!
ساده اونوقت که از کل عالم یک شبه میبریم وپناهی غیر از اون نمیابیم وسخت اینکه چشمامون کور میشه وغبارنیاز به مردم وتوقع های بیجا وسعت دیدمونو میگیره!
هیچ وقت یعنی هیچ وقت چشم امیدبه خلق جایز نیست!
حتی اون زمان که تکیه گاه زنگیتو هم که پیدا کردی نباید بهش وابسته باشی،عظمت استقلال رو با تکیه بر خدا به دست بیار!ودر هر حال ذکر نیاز به درگاهش که یا اله المتوکلین ویا ملجاالهاربین ویا....!حتما کمکمون میکنه!
راه رو با توکل به اون پیدا کردم شما هم امتحان کنید کم نمیارید!چون برامون کم نمیذاره...!یه بار دیگه بلدش میکنم:مدعی گر صد هنر دارد *توکل*بایدش
-
-
سلام به خود خودم
مدتی گمت کرده بودم
نبودی؟
راستش بودی وحواسم نبود
از آغوشم ول شده بودی
میدانم کی وکجا !
میدانم چرا !
از دستم در رفتی
آن زمان که من درگیر ادم های شهر بودم
شهری که به خودش هم رحم نکرد
ظلم،کینه،حسادت
تنفر،ریا،نامهربانی
جنگ،سنگدلی،خود خواهی
کی وکجایش را گفتم
ولی..
چرایش را؟!
راستش نمیدانم ،نه !
ساده نیستم!
شاید مهربانم،نمیدانم شاید خود پسندی باشد،
ولی شاید هم ساده باشم
نمیدانم هر چه هست
انسانم
قلب دارم،دل دارم
هرچه میکنم که دلم سنگ شود
نمیشود که نمیشود
اخر دل وسنگ مگر جور میشود؟!
نمی شود که نمیشود!
نمی توانم،نمی توانم
نسبت به ادم های دور وبرم بی تفاوت باشم
ولی
آغوش خودم را میخواهم
میخواهم نفس گرمم را حس کنم
میخواهم دست روی سرم بکشم
وخودم را نوازش کنم
میخواهم یک دل سیر
باخودم صحبت کنم
میخواهم یک عمر
با خودم تنها باشم
تا ابد!
ولی
ولی
با خود تنها بودن؟
مگر امکان دارد
حواسش هست به تو
آغوشش گیراست ودلربا
زنده ات میکند ونفست را گرم میکند
وقتی دستانت را از آغوش گرم و پرمهرش برمیداری
دیگر پینه ای نمانده
میخواهی یک عمر خودت را نوازش کنی
دیگر با خودت هم صحبت نمیشوی
او راداری
دیگر تنها نیستی
زیرا
او.....
ازهمه کس رمیده ام
با تودر آرمیده ام
تقدیم به خدا -
کاکتوس وجودم
گل می دهد، یک روز
مطمعنم -
خاموش
در کوچه های تنهایی
بی صدا آمدی جهانم را
سیاره ی روی ماهِ خود کردی -
-شما کارت چیه؟
-چندتا صفحه پرینت دارم
-چندتا؟
-حدودا 180 صفحه
-من نمیزنم، شما برین روبرو تعداد بالا میزنه
-آخه قبلا اومدم زده بودین
-برای من فرقی نداره ولی تعرفش 500 تومنه، برای خودتون میگم
-نه مشکلی نداره
-فقط ورقه A4 از خودمه
-باشه مشکلی نیست برات 420 میزنم، چون بالای 100 هم هستی 400
-ممنونتونم
برگه ها رو از زیر حفاظ تلقی که برای حفظ فاصله درسته کرده بود، رد کردم و دادم بهش
به بیرون خیره شدم، دو ماهی بود اینطوری بیرون نرفته بودم، درونم شاد بود و پر از انگیزه
-آقا بفرما
-نه خواهش میکنم، بفرمایین
مرد مسنی روی صندلیِ جلوم نشست که کارشو راه بندازه. ته لهجه و صداش و هم چنین چهرش شبیه شمالیا بود.
یه مدتی بود با دیدن مردم، خیلی شاد میشدم و انگیزه میگرفتم، دلیلشو هم نمیدونستم
-تو فلشه؟ گوشیه ؟
-چی؟
-فایلایی که میخوای پرینت بگیری
-تو فلشه
-بدش به من
رفتم ته مغازه واستادم که همونجا هم پرینتر بود
بعد از چند تا صدا از پرینتر، دونه دونه صفحه ها پرینت میشدن و من خیلی خوشحال تر میشدم، چون تا به الان نتونسته بودم برای جمع بندی درسام اماده بشم، با اینکه هنوز کلی درس مونده بود تا بخونممرد مسن از جاش بلند شد و اومد روبروی من که یه سری صندلی برای بقیه مشتریا گذاشته شده بود، نشست و با یه سری کاغذ وَر میرفت و میخوندشون
یه خانومه اومد و اون طرف سر مغازه روی همون صندلیا نشست
-آقا جعفر، این قبضو برام پرداخت میکنی؟ زیر 10 تومنه، نمیشه با گوشی پرداخت کرد
بعد از چندبار رفت و آمد تازه اسم کسی که میدیدمش رو فهمیدم
یه جوون 25 26 ساله که حس میکردم دانشجو باشه و برای امرار معاش توی کافی نت کار بکنه، البته همیشه هم سرش شلوغ بود خداروشکر-آقا جعفر اینا اوکیه، همونی رو که گفتم بهش اضافه کن، دستتم درد نکنه
یه لحظه چشم تو چشم شدم باهاش
-آخه میدونی که این رئیسا معمولا آخر نامه ها رو میخونن و حوصله ندارم همشونو بخونن، اونم شهردار باشه
با یه لبخند حرفشو تایید کردرو کرد به خانومه گفت:
-قبض تلفنه؟
-بله
-اره جدیدا اینطوری شدهو طبق معمول شروع کردن به گپ زدن و از مشکلات زندگی هم تعریف کردن
من حواسم رو به جزوه هام جمع کردم و با خودم برنامه هامو مرور میکردم و میگفتم که دیگه امسال تموم میشه و بالاخره دانشجو میشم
تو همین افکار و احوال بودم که کلمه ای به گوشم خورد که 5 سال براش وقت گذاشته بودم و از خیلی چیزام زده بودم به خاطرش
ناخوداگاه گوشمو تیز کردم
-اره دیگه، خداروشکر آزاد نیست
-بله، کی دیگه میتونه پول آزاد رو جور کنه؟
-دختر برادرم هم پزشکی میخونه، برای دولتی باید زیر 100 شد!
-بله دختر منم رتبش خوب شد الحمدلله و گرنه نمیتونسیم از عهده خرجش بربیایمنمیدونم چِم شد، ولی یه لحظه کل عذابا و رنجایی که تو این مدت کشیدم اومد جلو چشم، کلی غم و ناراحتی اومد سراغم، حرفاشونو میشنیدم و با خودم کلنجار میرفتم
چرا من نتونسم باعث افتخار مامان بابام بشم؟ چرا من نتونسم؟ و کلی چراهای دیگه که هجوم آورده بودن به من
خانومه به یه دختری که بیرون از مغازه واستاده بود اشاره کرد که بیاد بشینه کنارش
یه لحظه چشم تو چشم شدیم، با اینکه ماسک زده بودم ولی حس کردم از نگاهم یه چیزایی فهمید و حس کردم خجالت کشید
-برای کنکوره؟ یا دانشگاه ؟
-کنکور
-اها، خودت کنکور میدی؟
سرمو تکون دادم و ماسکمو دراوردم و گفتم بله
-چند سالته جوون؟
متوجه نگاه سنگین خانومه شدم و گفتم 22
با یه چهره ای که از تهش اکراه رو میشد فهمید گفت موفق باشی
-تشکر-آقا اینا آماده شد
-چقدر تقدیم کنم؟
-میشه 52900
-بفرمایین این 40تومن بقیشم از این کارت بکشیناز زیر محافظ جزوه هایی رو که کلی بخاطرشون تا غروب خوشحال بودم و الان هیچ میلی بهشون نداشتم، بهم داد
وقتی داشتم بیرون میرفتم، یه لبخند که تصنعی هم نبود، به دختری که چهرش ناآشنا نبود برام، زدم
-آقا آقا
برگشتم سمت مغازه و دیدم که آقا جعفر یه فلش و یه کارت بانکی تو دستشه
-یادت رفت
از دستش گرفتم و گفتم ممنونم، خداحافظ -
این پست پاک شده!
-
چراغ اضطراري را بر ميدارم-به رسم هر شب-و همين طور دفتر چرم مصنوعي به رنگ مشكي را كه خودماني اش را بگويم مي شود همان سررسيدِ هفت،هشت سال پيش.
روي تخت دراز مي كشم و قصد ميكنم به نوشتن،اما قلم اصلا نمي لغزد فقط ايستاده يك جا و تقلاي مرا براي نوشتن تماشا مي كند نمي دانم شايد به سخره مي گيرد اين تلاش فوقِ بيهوده را.
به ياد دارم زمان هايي را كه كلمات آنقدر به در و ديوارِ سرم ميخوردند و آنقدر عجز و لابه مي كردند براي اجازه خروجشان، كه گاهي در همين به در و ديوار خوردن ها مي شكستند و خرد شده ،در ديگر كلمات و جملات جاي ميگرفتند و آنها را هم نا مفهوم و بي مصرف مي ساختند. درست مثل يك خطا ي تايپي نا به جا ، عجيب و خجالت بر انگيز!
مثل يك جهش ژنتيكي منجر به سرطان ، دردناك!
اما اين من نبودم كه ويزاي خروج كلمات بي پروا را صادر نميكردم ، قلم مقصر بود. او بود كه تند و سريع مثل يك آهو بره ي جوان و چالاك روي سطور دفتر دور گرفته بود و گه گاهي حتي از دستانم سر مي خورد و دفتر خط خطي ميشد. اما خط خطي هايي متشكل از خطوط با مفهوم براي صاحب قلم، كلمات خرد شده و قلم حتي!
اما حالا!
كلمات تا مي آيند تكاني به خودشان بدهند در نطفه خفشان مي كند درست مثل يك خزنده ي مرموز-در ديد يك دختر-مثل يك خزنده ي پير و بيمار كه فقط ادعاي شكارچي بودن دارد .
راستش كلمات هم آنقدرها مصر نيستند –مثل قبل منظورم است- و با اخمي يا چشم غره اي و شايد جهشي كوتاه از قلمِ شبه خزنده ي من ،مي نشينند سر جايشان و آنها هم مشغول زل زدن به من مي شوند.از سرِ خالي من متولد شوند و بشوند موجب آزارِ همين پوچيِ سر!
عجب بي رحميِ بي رحمي!
از آن خزنده ي پيرِ بيمار و حتي از آن كلماتِ صامت نيز انتظاري نميرود، اما درد آنجاست كه من ، خودِ خودِ من،ايستاده ام و از دور به خودم زل زده ام!
چه عجيب و بيش از آن تحقير آميز است نگاه من به من از بيرون!
از اين بيرون فاطمه يك پوچيِ بنا شده بر هيچ و ،هيچِ بنا شده بر پوچي است و اين بنا در خلاء شناور!
يعني عملا من و ذهنم در ديد كلمات،خزنده هاي پيرِ بيمار و حتي من ها تهي و خالي هستيم.يعني شايد در واقعيت چنين باشد،(پنهاني و درِگوشي بگويم كه،مطمعنم از اين پوچي اما ميترسم من بفهمد و هيچ در هيچ بكوبد و دنيايم را نابود كند_نابود تر منظورم است_)
برگرديم سرِ بحث كلمات گستاخِ لگام گسيخته كه از دسترسم خارج اند ، مي ترسم يك وقت به خودم بيايم و ببينم كه نوشتن را از پيِ فرار كلمات و زل زدن هاشان به فراموشي سپردم.
ميترسم از روزي كه نتوانم حرف هايم را بنويسم(درست مثل امروز).
يكي از دغدغه هاي ديوانه كننده ي من اينروزها ناتواني در بيان حرف هايم است !
ناتواني در نوشتن!
در خواندن!
و در نهايت فهميدن...
-
دیدی ندیدنت؟!
رفتی و غمشون نبود؟!
مردی و نفهمیدن؟!
گریه کردی وخندیدن؟!
فهمدیشون و نفهمیدنت!
تنهابودی، تنها ترت کردنهمشون...
معرفت داشته باشیم.