خــــــــــودنویس
-
یه جای خوندم نوشته بود :
پیدا کردن بعضی ها شروع گم شدن خودته !
حالا اگه اون بعضی ها خود آدم باشه چی ؟
یعنی ؟
یعنی یه آدمی که خودشو پیدا کرده و گم شده؟
یا یه آدمی که تو خودش گم شده ؟
یا یه آدمی که خودش رو که گم کرده بود رو پیدا کرده و دوباره گم شده !
وقتی یکی خودش رو پیدا می کنه و گم میشه خودش میبینه که از پیدا کردنش از فکرش داره میره تو دیوار خودش میاد شروع به گم شدن خودش می کنه تا خودش پیدا بشه که نره تو دیوار طوری که خودش هم خودش رو نمیشناسه و وقتی باهاش حرف میزنه میگه خودتی؟
حالا به نظرت خودش فهمیده که این گم شدن برای خودش بوده و حالا خودش گم شده ؟!
یعنی با پیدا شدن خودش دوباره گم میشه یا پیدا ؟
اینکه یکی باشه که من باشه یعنی شروع گم شدن من ؟!
اصلا درسته این حرف ؟#نگار من یاد تو میافتم
اما آبان می تونست یه شکل دیگه ای باشه نمیدونم کدوم روزش اما یه روزش فرق داشت
-
بعد از تو دیگر هیچ چیز مرا به وجد نیاورد..
بعد از اینکه فهمیدم مسیرمان از هم جداست
بعد از اینکه فهمیدم هرگز به تو نخواهم رسید
تنها باید از دور نگاهت کرد..
سیاهی بی کرانت را
درخشش ستارگانت را
ماه نقره فامت را
مگر من از این دنیا چه میخواستم؟
جز غرق شدن در بیکرانت؟
جز ساعت ها محو تو بودن...
هنوز هم تنها نام تو میتواند اشک را مهمان چشمانم کند..
چشمانی که تنها نظاره تورا میخواهد...
چشمانی که آرزویشان گم شدن در سیاهی توست...
همه میگویند بیخیالت شوم..
میگویند نمیتوانم به تو دست یابم...
میگویند تو محال ترین آرزوی منی...
نمیدانم... شاید باشی...
اما از دور که میشود نگاهت کرد...
قول میدهم روزی فرا رسد که من باشم و تو و یک تلسکوپ
تو و ستارگانت دلبری کنی و من فقط نگاهت کنم...
میدانی شاید مسخره باشد اما...
من با تو خدارا یافتم..
ذره کوچکی از بزرگی خداوند را من با تو فهمیدم...
میگویند اسمان شب که جز سیاهی چیزی ندارد..
میپرسند چرا دوستت دارم...
نمیبینند؟
چلچراغ هایت را نمیبینند؟
بیکرانت را چه؟
سیاه چاله هایت...
منظومه ها و کهکشان هایت
خورشید هایت...
هزاران هزار اسرار زیبایت...
میدانی؟ تو یکی از زیباترین جلوه های زیبایی خداییی..
تو آشکار ترین آیه ی خدایی...
آیه ای که از بس هست کسی نمیبیندش... کسی نمیخواندش...
ای زیبا ترین نشانه ... خدارا شکر میگویم برای بودنت..
حتی اگر هرگز به تو نرسم..
اما میدانم آفریدگارت به من نزدیک است... نزدیک تر از رگ گردن...
و او که تو و زیبایی هایت را آفریده چقدر زیباست؟ -
و درد تا مغز استخوانمان رسیده ... و هنوز میخندیم و سرمان از این همه خندیدن و مبارزه کردن های زندگی درد میگیرد ...
-
ناراحت بود ومعلوم بود دلش گرفته...
ته احساسشوباهمون پیامای خشک وخالی اما پر٬ حس میکردم
گفت میشه یه شعر بخونی واز این بگی که خدا برام کافیه
و از بقیه بیزارم؟
گفتم باشه وشروع به نوشتن کردم....
شاپرک داد خبر
که خدا همدم توست
چشم امید به غیر از خود او باز مکن
دیگران دل شکنند
دل تو میشکنند
دیگران در طمع یک هوسند
به بهانه گیرند...
ناگهان دل به جواب امد وگفت
شاپرک گوش به فرمان توعم
و خدا همدم من بوده وهست
دیگران را به درک
تاخدا هست همانم کافیست
دل به غیر او سپردن یک امید واهیست
سریع نوشتم و زیاد خوب نشد
ولی وقتی فرستادم براش گفت هیچوقت کسی اینجوری با نوشتن خوشحالم نکرده بود
ک اشک شوق از چشمام بیاد
ته دل غمگین بودم چون ناراحت بود..و با من راحت نبود ک بگه...ولی
فقط خداروشکر.....که تونستم خوشحالش کنم