خــــــــــودنویس
-
....
میلرزم
زمستان هم طولانی
چاره چیه
نه میتونم رو آتیش هیزم بیشتری بذارم
نه میتونم آب بریزم روش
لباس گرم نمیخوام
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
خیلی فکر کردم تا اینو بنویسما -
پ.ن: نمیشه گفت خود نویس
ولی
اینو ی کسی برام فرستاده که خیلی عزیزه برام گفتم پست بزارم
یهویی همین جا .... -
بعضی ها مثل همین چرخ و فلک هستند، کمی دورتر و آنطرفتر پشت چند تا خیابان و گرد و غبار هوا، همیشه دلم میخواهد از خیابان رد شوم و بروم انجا کنارش بنشینم (یادت باشد من نه سوار تو میشوم و نه با تو بازی میکنم!) فقط میخواهم کنارم باشی و با هم حرف بزنیم و بچرخیم با هم کتاب بخوانیم و بخندیم...
بعضی غریبهها آشنایت میشوند خیلی آشنا که آشناها را غریبه میکنند
تولدت مبارک ایلقار
فک کردی تولدتو یادم میره ؟
خیلی فکر کردم چی بهت هدیه بدم که هم یه فایدهای برات داشته باشه هم من نخوام پول خرج کنمآخرشم به نتیجه ای نرسیدم
ولی خب برات یه آهنگ دارم و یه شعر که شعر اگر چه تلخه ولی حقیقته
Hapy birthday
.
.
ابرم! که توی هر نفسی گریه میکنم
شمعم! که روی کیک کسی گریه میکنمموزیک، از بلندتر از هر بلندتر
زخمی به روی صورتم از پوزخندتر!پیکی که به سلامتیِ مست میزنند
جمعیّتی که توی سرم دست میزنندزهر است یا شراب؟! که محوِ پیالهام
این کیک مال کیست و من چندسالهام؟!از حرکت خودم به عقب فکر میکنم
با چشمهای بسته به شب فکر میکنماز آرزوی فوت شده بعد مکثها
لبخند زورکیم به باران عکسهااین کادوی کی است؟ که تویش سر من است!
یا این یکی: جنازه و خاکستر من است!قلبم روبان زده وسطِ کادویی رها!
انگشتهای له شدهام توی جعبهها!با خنده روی روح و رگم تیغ میکشند
شبگریههام توی سرم جیغ میکشنددیوانگی نشسته دقیقاً به جای من
چاقو نشسته در وسطِ دستهای منگیجم که ترسهای خودم را چه میکنم
من پشت کیک و شمع در اینجا چه میکنم؟!در من کسی رها شده از شاخه مثل برگ
جشنیست به مناسبتِ سالگردِ مرگ!دردیست در سرم، وسط شعر، در تنم
با قرصهای مسخرهام حرف میزنمتنهام مثل گریهی در دُور افتخار
تنهام مثلِ در وسط میوهها خیار!تنهام مثل باد... رها از هرآنچه هست
تنهام مثل گریهی فرمانده از شکستدر من جویده میشود از درد، ناخنم
به شمعهای خستگیام فوت میکنماز روزهای اینهمه بد تا به کودکی
خاموش میشوند دقیقاً یکی یکیپرتاب میشوم وسطِ زندگیِ گند
از گریهام تمام جهان دست میزنند!مبهوتم و تمام سرم، بوقِ ممتد است
جشن تولّد است ولی حال من بد استمن درکی از سیاه، میانِ سپیدیام
من پوچیام! عصارهای از ناامیدیاممن درکی از حقیقتِ جبرم در انتخاب
دیدم که روز خوب، دروغیست در کتاب!ابری که در میان عطش گریه میکند
شمعی که روی نعش خودش گریه میکندبالا میآورم وسطِ جشن، روی میز
چیزی عوض نمیشود امسال... هیچ چیز...
#سید_مهدی_موسویراستی یه فیلم هم بهت پیشنهاد میدم بعید میدونم دیده باشی قشنگه امیدوارم لذت ببری
Run lola run
پ ن : دل میرود ز دستم ... -
خنده شیرین باشد
قد یک شاخه نبات
کار دل را تو ببین
که دهد خنده نشان از یک داد
ان غم پنهانت
ان هوای نمناک
همه گویای تو اند
ومن ان کس که تو را میفهمم
زندگی یک رود است
ابتدایش دل دریایی توست
انتهایش با تو
بلکه باشد احساستقدیم بهه همه بچه هایی الایی که شب یلدایی تنها بودیم و توی تودلی خندیدیم:)
اخر سر کاری کردن که تغییر فاز دادم نتونستم ادامه بدم به خوندن
یلداتون مبارک :))) -
گاهی دلت میگیرد...
از شنیده ها... از بی رحمی ها... از سنگدلی ها...
گاهی این مردمان چه راحت زخم میزنند..
چه راحت با کلامشان نیش میزنند..
چه راحت دل میشکنند...
اما در میان همه ی این احساسات تلخ و سیاه...
نوری در دل میتابد..
نوری که حرف میزند..
که میگوید ببخش...
که میگوید فراموش کن...
نوری که میگوید زخم نزن که اگر زدی تو با انان چه تفاوتی داری؟
تو هم گناهکاری...
میگویم: شاید قضاوتم کنند..
و آن نور چه زیبا میگوید : خداوند قضاوت دیگران را نمیخواند...
میگویم: شاید فکر کنند که...
میگوید: خدا عادل تر از انست که با افکار دیگران حکم کند...
میگویم: چرا هر چه میگویم پای خدارا پیش میکشی؟ مشکل من با مردمان زمین است..
نور طلایی لبخند میزند... صدای آرام و آرامش بخشش درگوشم میپیچد :
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟ -
در مورد یه چیزی میخواستم بنویسم که این جا رو دیدم.
فقط یه یادداشت شخصیه برای خودم:
بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. این که تونستم ذهن یه نفر رو از یه چیز به یه چیز دیگه منحرف کنم فقط با حرفام اونم یه ادم کارش همین خوندن ذهن ادم هاست سخت بود ولی شد
این برام اولین قدم بود برای اینکه امادگی این رو پیدا کنم که پذیرش عام رو حذف کنم. قرار نیست همه منو قبول داشته باشن یا دوست داشته باشن. ترجیح میدم توی ذهن همه ادم بدی باشم و ازم انتظاری نباشه و تو دید نباشم تا بتونم به بهترین وجه کارم رو انجام بدمهنوز هم اون صحنه یادم میادکه طرف مقابل که که خودش رو فرد بزرگواری و والا مقامی میدونست
با یه محیط شبیه سازی شده توی دام افتاد و من تونستم کاری کنم که تو ذهنش منفی بشم و خیالم راحت بشه و انتظار ازم 0 بشه و بتونم تمرکز کنم روی اینده و اهداف و از منفی برگریزیم
.. این واقعا خیلی جالب بود ... بدون خونریزی و بدون اینکه طرف مقابلت ناراحت بشه خودت یه محیطی تو ذهنش ایجاد میکنی که اننظارش از تو رسما 0 بشه و تو بتونی کامل الان رو اهدافت تمرکز کنی.:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: یعنی تو جمله ساده این که خودت رو طوری که هستی نشون ندی و پر از ایراد نشون میدی که انتظار ازت 0 بشه و بتونی تنها باشی و رو اهدافت تمرکز تمام داشته باشی.
اولین قدم# دردناک و مخالف میل باطنی الانم# ولی لازم بود برای قدم های بزرگتر.
round 3 has already started.....but so earlier than what i was thinking and expecting
...
برای خودم اعتراف میکنم که این حرکت خیلی دردناک بود. چون پذیرش رو از دست دادم ولی یه چیز دیگه عایدم شد: اینده-موفقیتعالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
طرف مقابل ازم یه بت ساخته ولی یه بت با تمام ویژگی های منفیخودم دوست داشتم تصویره تصویر خوب بود ولی چاره ای نیست این شروع داستان هست... این اولین قدم بود. بریم برای قدم های بعدی
-
یه وقتایی هست ک تو خودت یه کمبودیو احساس میکنی و یا اینکه یه شکستی میخوری تمام تلاشتو میکنی ک بتونی جبرانش کنی درواقع همون عقده حقارته آدلر ک فرد با تلاشش تبدیلش میکنه به عقده برتری تا اون حس حقیر بودنو حس نکنه اما من میگم آدلر اشتباه میکنه یه جاهایی هست ک رو دلت یه زخمی هست یه حال بد یا یه شکست ک با هیچ عقده برتری جبران نمیشه خودتو میکشی ک ندیده بگیریش ولی نمیشه
لعنتی ترین حس دنیا همینه
نه میدونی باخودت چند چندی
نه میدونی باید چیکار کنی
فقط صبر میکنی و میگی میگذره
اما لامصب نمیگذره ک هیچ تازه یه جوری کل دلتو میگیره ک از یه جایی به بعد تو زندگیت به این باور میرسی ک چقدر زود پیر شدی برمیگردی به خودت و میبینی سنت به دلت نمیخوره با این حال بازم میگی
درسته حال خوبی نیست
ولی
میگذره -
نه خوابی و نه رویا و سرابی..
من را تو بگو این همه بی تاب چرایی؟
3:05 بامداد -
وایییی داشتم ایمیل های قدیمیم رو که فرستاده بودم میخوندم یعنی ایمیل های دوران جاهلیت (
اسمش رو گذاشتم جاهلیت چون اون دوران با الانم قابل مقایسه نیست. یعنی پیشرفته خوب بوده)
خلاصه چیزایی که خودم میدیدم نصفه رهاشون کردم
چیز خاصی نیست... حس های دوران18 سالگی یعنی نیاز به دیده شدن
ولی چیزی که جالبه اینه که هنوز خیلیا حتی با اینکه 30-40 سالشونه ولی تو اون حالت باقی موندن و این حسه قطعا کمک کننده نیست
نمیدونم به خاطر محیطه یا چه چیز
همه رو حذف کردم -
دوتا گلدون رو که پشت یه پنجره ن، توی یکیش گل نرگس توی یکی گل یاس. نور کافی برا هر دو هست آب هست خاک هست ، اما این دو تا گل کمسن کمکم به همدیگه علاقه مند میشن به هم نزدیک میشن و نزدیک تر. همیشه از دوری گلایه میکنن و ساقه هاشون رو به هم متمایل میکنن تا به هم برسند، روزها رو به همین امید شب میکنن و حس میکنن خوشبختن.
صبح که میشه جای نرگس خالیه، دیگه نیست، با ریشه های خیسش از جا کنده شده و فقط یه سوراخ جاش مونده. -
دلگیرم ، میگریم ، میخشکم ، میمیرم ...
نفس هایم بسی تنگ است
_چرا؟
+چون لحظه ها، اندیشه هایم پرزآهنگ است..!
وزآن چین وشکن هایی که بررخسار روزهایم فتادست...
اعمالم کمی کمرنگ وخاموش،وبیش سردو بسی لنگ است://
_چه آهنگی؟!
+تامل اندکی...اندک درنگی...!
نمی آیدبه یادت آن قضاوت های یک سوو فشنگی؟!
همان آهنگ حکم تندو تلخت
که تحمیلی مرادرشنیدارش فکندی..
وتوچه میدانی...؟
چه میدانی...؟
چه میدانی..!
پ.ن:قلم سخن رو فی البداهه ذهن بدست گرفت:)
F -
دلم بدجور گرفته خیلی بد.... ولی نمیتونی به کسی بگی چون ناراحتی که دارن برای خودشون زیاده فقط میتونی نشون میدی که حالت خوبه و هیچی نیست ولی توی دل اشوبی هست یه اشوب بزرگ و عمیق یه بغض عمیق ......... نمیدونم چی بنویسم و اصلا برای چی بنویسم و از چی بنویسم. فقط میتونم که ...
خیلی چیزها تو دلم بوده و هست و تو سه نقطه بالایی بود ولی گفتنی نیستن.
عذر میخوام منفی شد :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: ولی یکم تنوع بد نیست.
فقط هایده و "ای یار من" .
-
ناخن های ذهن فرسوده و مریضم به دیواره های مغزم چنگ می اندازد و خط خطی هایش روی کاغذ می پاشد.
جایی در میان سنگری که مدت هاست بعد از تو به آن پناه بردم، دیگر آرام گرفته ام؛ آرام تر از ضربانِ ریتمیکِ نبضِ یک مُرده...
از پَسِ سکوت مرگباری که هوای اتاقم را پُر می کند، خشم اطرافیانم از کم حرفی و سکوتم را می بینم و باز هم با همان دهان دوخته شده، با حنجره ای که نایی برای تولید صدا ندارد، با چشمانی پر از حرفِ ناگفته، بدرقه شان می کنم.
جانا مگر نگفته بودم که من می گویم اما تو نشنو؟
مگر نگفته بودم تنهایی دانستن ها برایم زیادی زیادند و این رازِ دوست داشتنت برای یک دانه من زیادی زیاد است؟
به لطفت، حالا دیگر از تنهایی دانستن ترسی ندارم! هیچ کدام از راز هایم برایم زیادی نیستند!
اما از هر 2 نفره دانستن و رازی، گریزانم...
به جای خالیِ واقعی ات در صفحه ی مجازیِ موبایلم خیره می شوم.
چطور من متوجه این حجم از تهی نبودم؟ این مقدار قابل توجه از هیچ!
چطور تا به الان اینگونه ملموس نبود برایم؟
فاصله را می گویم... فاصله ی من از تو ی واقعی! فاصله ی علایق و عقایدمان!
نمی فهمم چطور ممکن بود که نبینمشان؟
ولی دقیق تر که می شوم، می بینم ما روی زمینی زندگی می کنیم که خودش را هم دور می زند؛ از آدم هایش دیگر چه انتظاری باید داشت؟
خنده ام می گیرد که دلم برای کسی تنگ شده که حتی یک بار هم او را ندیدم...
برای آن مجازی ای که آغوشِ عشقش جان می داد برای جان دادن...
می دانی؟! از وقتی آمده بودی، خداحافظی و رفتنت را در پَسِ سلام ات دیدم.
نمی دانم منِ دیوانه که از همان اول می دانستم که تو خواهی رفت، که نخواهی ماند؛ چرا دل بستم؟
شاید «عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمَت ** چشمِ بیمار شده، تار شدن هم دارد»
شاید هم خواب باشم و این کابوسِ لعنتی، متعلق به این دنیا نباشد... نمی دانم!
و حالا این منم که دل خسته ی خسته ی خسته ی خسته، از زندگی خسته ام... :))خواستم از شادی بنویسم! از بهار!
جوهر سبز خیالم ته کشید...! :))
#چکامه_نویس -
تابستان 97
این قافله عمر عجب میگذرد