خــــــــــودنویس
-
وایییی داشتم ایمیل های قدیمیم رو که فرستاده بودم میخوندم یعنی ایمیل های دوران جاهلیت (
اسمش رو گذاشتم جاهلیت چون اون دوران با الانم قابل مقایسه نیست. یعنی پیشرفته خوب بوده)
خلاصه چیزایی که خودم میدیدم نصفه رهاشون کردم
چیز خاصی نیست... حس های دوران18 سالگی یعنی نیاز به دیده شدن
ولی چیزی که جالبه اینه که هنوز خیلیا حتی با اینکه 30-40 سالشونه ولی تو اون حالت باقی موندن و این حسه قطعا کمک کننده نیست
نمیدونم به خاطر محیطه یا چه چیز
همه رو حذف کردم -
دوتا گلدون رو که پشت یه پنجره ن، توی یکیش گل نرگس توی یکی گل یاس. نور کافی برا هر دو هست آب هست خاک هست ، اما این دو تا گل کمسن کمکم به همدیگه علاقه مند میشن به هم نزدیک میشن و نزدیک تر. همیشه از دوری گلایه میکنن و ساقه هاشون رو به هم متمایل میکنن تا به هم برسند، روزها رو به همین امید شب میکنن و حس میکنن خوشبختن.
صبح که میشه جای نرگس خالیه، دیگه نیست، با ریشه های خیسش از جا کنده شده و فقط یه سوراخ جاش مونده. -
دلگیرم ، میگریم ، میخشکم ، میمیرم ...
نفس هایم بسی تنگ است
_چرا؟
+چون لحظه ها، اندیشه هایم پرزآهنگ است..!
وزآن چین وشکن هایی که بررخسار روزهایم فتادست...
اعمالم کمی کمرنگ وخاموش،وبیش سردو بسی لنگ است://
_چه آهنگی؟!
+تامل اندکی...اندک درنگی...!
نمی آیدبه یادت آن قضاوت های یک سوو فشنگی؟!
همان آهنگ حکم تندو تلخت
که تحمیلی مرادرشنیدارش فکندی..
وتوچه میدانی...؟
چه میدانی...؟
چه میدانی..!
پ.ن:قلم سخن رو فی البداهه ذهن بدست گرفت:)
F -
دلم بدجور گرفته خیلی بد.... ولی نمیتونی به کسی بگی چون ناراحتی که دارن برای خودشون زیاده فقط میتونی نشون میدی که حالت خوبه و هیچی نیست ولی توی دل اشوبی هست یه اشوب بزرگ و عمیق یه بغض عمیق ......... نمیدونم چی بنویسم و اصلا برای چی بنویسم و از چی بنویسم. فقط میتونم که ...
خیلی چیزها تو دلم بوده و هست و تو سه نقطه بالایی بود ولی گفتنی نیستن.
عذر میخوام منفی شد :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: ولی یکم تنوع بد نیست.
فقط هایده و "ای یار من" .
-
ناخن های ذهن فرسوده و مریضم به دیواره های مغزم چنگ می اندازد و خط خطی هایش روی کاغذ می پاشد.
جایی در میان سنگری که مدت هاست بعد از تو به آن پناه بردم، دیگر آرام گرفته ام؛ آرام تر از ضربانِ ریتمیکِ نبضِ یک مُرده...
از پَسِ سکوت مرگباری که هوای اتاقم را پُر می کند، خشم اطرافیانم از کم حرفی و سکوتم را می بینم و باز هم با همان دهان دوخته شده، با حنجره ای که نایی برای تولید صدا ندارد، با چشمانی پر از حرفِ ناگفته، بدرقه شان می کنم.
جانا مگر نگفته بودم که من می گویم اما تو نشنو؟
مگر نگفته بودم تنهایی دانستن ها برایم زیادی زیادند و این رازِ دوست داشتنت برای یک دانه من زیادی زیاد است؟
به لطفت، حالا دیگر از تنهایی دانستن ترسی ندارم! هیچ کدام از راز هایم برایم زیادی نیستند!
اما از هر 2 نفره دانستن و رازی، گریزانم...
به جای خالیِ واقعی ات در صفحه ی مجازیِ موبایلم خیره می شوم.
چطور من متوجه این حجم از تهی نبودم؟ این مقدار قابل توجه از هیچ!
چطور تا به الان اینگونه ملموس نبود برایم؟
فاصله را می گویم... فاصله ی من از تو ی واقعی! فاصله ی علایق و عقایدمان!
نمی فهمم چطور ممکن بود که نبینمشان؟
ولی دقیق تر که می شوم، می بینم ما روی زمینی زندگی می کنیم که خودش را هم دور می زند؛ از آدم هایش دیگر چه انتظاری باید داشت؟
خنده ام می گیرد که دلم برای کسی تنگ شده که حتی یک بار هم او را ندیدم...
برای آن مجازی ای که آغوشِ عشقش جان می داد برای جان دادن...
می دانی؟! از وقتی آمده بودی، خداحافظی و رفتنت را در پَسِ سلام ات دیدم.
نمی دانم منِ دیوانه که از همان اول می دانستم که تو خواهی رفت، که نخواهی ماند؛ چرا دل بستم؟
شاید «عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمَت ** چشمِ بیمار شده، تار شدن هم دارد»
شاید هم خواب باشم و این کابوسِ لعنتی، متعلق به این دنیا نباشد... نمی دانم!
و حالا این منم که دل خسته ی خسته ی خسته ی خسته، از زندگی خسته ام... :))خواستم از شادی بنویسم! از بهار!
جوهر سبز خیالم ته کشید...! :))
#چکامه_نویس -
تابستان 97
این قافله عمر عجب میگذرد -
زمستان بود و
برفی سخت و
سوزی سرد...
در میان شعله ی زرد بخاری گویی
دل من میسوزد...
شاید این قطره سرد
که ز میان آسمان
بر سر پنجره ای خشک فرو می افتد
اشک لرزان من است..
شاید آن چلچله ی غم زده ی روی درخت
یا که این گنجشکک سرما زده
دل تنهای من است..
چه میداند کسی؟
شاید این سرمای طاقت فرسای شهر
یا نگاه محزون اسمان
شایدم این سکوت مرگ بار خیابان
انعکاس آه من است... -
داشتم به این فکر میکردم که باید چیکار کنم سنی که توش هستم به نسبت سنای دیگه (سن بیشتر و سن کمتر) متفاوته و یه جورایی دوست داشتنی هست. نه فقط از نظر خودم از نظر همه. نمیدونم شما هم همینطور حس کردین یا فقط من اونم اینکه بقیه افراد مثلا همسنای من رو بیشتر دوست دارن نسبت به بقیه افراد
اینکه چرا اینو گفتم هنوز تحت بررسی هست که علت چیه و چرا....
ولی چیزی که واضحه و دارم میبینم اینه که اینجا یعنی تو این کشور هر چقدر که سنت بیشتر میشه دیگه همون ادم قبلی (یعنی الانت) نیستی. نمیدونم همش احساس میکنم بعد از دور و بر 25 سالگی انگار همه مردن و فقط چشماشون بازه و نفس میکشن. یعنی خیلی چیزا مردنی شد.
نمیدونم تو فکر این بودم که چطوره بزنم همین الان همه چی سیو بشه. چیزی که هست یعنی مانعی که هست اینه که به مشکل برمیخوری از جهاتی.
یعنی مثلا40-30 سال سن داشته باشی ولی مثل یه ادم باشی که 20 سال سن داره.باید بررسی کرد -ولی به احتمال خیلی زیاد سیو کنم این دوره رو . یعنی کنجکاوی و دوست داشتن
و فکرای غیر عادیش و یه تمایزی که هست بین ما و سنای دیگه
-
نامه پنجم
عزیز من!
"شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیقتر است. %(#7a0000)[غم عمیق است] اما %(#b00606)[شادی از آن هم عمیقتر است]".
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست میدارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. %(#4ab006)[من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمیکنم]؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما %(#0660b0)[میدان دادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم]؛ چرا که %(#9906b0)[غم حریص است] و بیشترخواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
%(#b00674)[هر قدر که به غم میدان بدهی] ، %(#e603b1)[میدان میطلبد] ، %(#fa2fcb)[و باز هم بیشتر] ، %(#ff4fd6)[و بیشتر…]
%(#259400)[هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ،] %(#35cc02)[قد میکشد،] %(#3ede09)[سلطه میطلبد،] %(#5cf529)[و لِه میکند…]
غم ، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمیگیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هرگز از تهاجم خسته نمیشود.
و هرگز به صلح دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
از کتاب چهل نامهی کوتاه به همسرم/نادر ابراهیمی
خودنویس نیست نادر ابراهیمی نویسه
میخواستم اینجا هم باشه -
گلایه از شکست خوردن و ترس از شکست خوردن تو اینده(نیومده) و ترس از ریسک کردن, مسخره ترین چیزایی هستن که وجود دارن. شکست میخورم تا راه بهتر رو پیدا کنم. از امتحان کردن راه های جدید نمیترسم. با امتحان کردن راه های جدید یا به چیز هایی که میخواستم میرسم و یا اینکه بررسیش میکنم تحلیلش میکنم تا ببینم مشکل چی بود.مهم اینه دایم در حال تغییر باشم.
کنار رفتن یه ادم از زندگیت جا رو برای یه ادم دیگه بار میکنه برای یه دنیای دیگه باز میکنه.یهویی این ادم به ذهنم اومد
یه چیزایی تو ذهنمه-باید تو دفتر یادداشت بنویسم و عملیشون کنم :face_savouring_delicious_food:
-
میخواهم در جاده ای متروک به دور از همهمه قدم بزنم
این جاده را ادامه دهم و آنقدر ادامه دهم تا به بهشت برین خودم برسم
به دور از همهمه شهر
به دور از این مردم!!!
در لاک خودم ...
حصاری به دورم بکشم از جنس تنهایی ...
آنقدر در خودم غرق شوم که دیگر جایی برای دیگری نباشد
حالم از مردم این شهر گرفته است
مردمی که فقط و فقط دیگر نمیخواهم ببینمشان
ای کاش آدم به سمت درخت ممنوعه نمیرفت ...
تا الان مایی وجود داشته باشد...
#خود نویس دلی ... -
از این فکر و خیال ها چیزی عایدم نشد و باید هم نمیشد. در نتیجه باید بندازم دور :face_savouring_delicious_food:
یه عادت که باید روش کار کنم تا ایجاد بشه کاملا: تمرکز کامل رو هدف. میدونم این فکرا به خاطر چی هستن این طبیعیه.
تمرکز عمیق رو هدف هام. این اخرین باری بود که فکر و خیال داشتم :face_savouring_delicious_food:
دقیقا دست خودم بوده و هست.. اهنگ غمگین زدن پست غمگین زدن -فکر و خیال ایجاد کردن برای تفریح و تنوع ! بود(همیشه حالت خوب و یکنواخت باشه خیلی لذت بخش نیست
)
دارم تمرین میکنم که تمرکز رو کامل بدم به هدف هام.
این یه خاصیت تغییره خب . دایم باید تو تغییر باشی