خــــــــــودنویس
-
همیشه دلم میخواست صبحا که بیدار میشم پنجره رو که باز میکنم تهش ختم بشه به دریا نه چندتا ساختمون !
ولی میدونم
میدونم که بالاخره این کارروانجام میدم و ی روز با صدای دریا از خواب بیدار میشم (:بارون طوری ..
-
میدونم که زیاد پست گذاشتم تو خود نویس
میدونم
ولی واقعا این عکس رو نمیشد نزارم ):
پرتغال جان من
-
به دنیا اومدیم و برای خودمون رویایی ساختیم رویایی که باهاش نفس میکشیم! رویا پردازی نکردیم که در ارزوی رسیدن بهش بمیریم تا همیشه حسرتشو بخوریم رویامونو ساختیم تا بهش برسیم تا واقعیش کنیم !!! من به دنیا اومدم تا قهرمان زندگی خودم باشم تا هرگز حسرت ارزومو نخورم پس بدون که میتونی به هرچی تو ذهنته برسی فقط باورش کن فقطباهاش زندگی کن تو حق داری سهمتو از این دنیا بگیری نه؟؟؟حق داری چیزی که میخوای بشی و بدونوقتی رویایی واسه خودت ساختی حتما خدا تواناییشو تو وجودت قرار داده پس براش بجنگ
-
وقتی فکرم مشغوله وناراحتم از این شکلای قاطی پاتی رو کاغذ میکشم همزمان که دارم به موضوع فکر میکنماغلبم یا با اشکام خیس میشن
یا پاره
این یکی جون سالم به در برده بود
پ.ن:متنش قابل پخش نبود -
نزدیکای کنکور امسال یعنی 97 بود که توی یه جمعی داشتیم در مورد کنکور و اینا حرف میزدیم. یادمه یه نفر حالش بد بود و داشت با با بقیه درد و دل میکرد. میگفت من امسال جواب خانواده ام رو چی بدم که این همه برای من خرج کردن و زحمت کشیدن و من وضعم اینه. وضعش خراب بود
چیزی که عجبیه اینه که بعده چند ماه دوباره این ادم رو دیدم و به هر کی که میومد میگفت من پزشکی قبول شدم! با شناختی که ازش داشتم مطمعن بودم دروغ میگفت. الان که من گفتم پشت کنکورم و اون ادم میگه من قبول شدم هر سوالی که ازش میپرسم میگه نمیدونم نمیدونم ... میگه اصلا یادم نیست! ادم مهر طلبی بود... اینکه چرا دروغ به اون بزرگی رو گفت رو نمیدونم. ولی اینکه یه عده حرفش رو فقط از روی ادعا کردن قبول میکنن بازم عجبیه!
بگذریم. ادم باید اونقدری قوی باشه که مسولیت شکستش رو قبول کنه و روک بگه شکست خوردم ولی دوباره همه تلاشم رو میکنم و گردن این و اون نندازه.خیلی متاسفم برای این فرد ( و شاید هم متاسفانه افراد مشابه این فرد تو جامعه که زیاد شدن) چون تا زمانی که با خودش روراست نباشه و قبول نکنه شکست خورده و ادعا کردنه رو ادامه بده موفق نمیشه.
#دل نوشته
-
اکالیپتوس در خــــــــــودنویس گفته است:
میگم یوقت زشت نباشه،بقیه اینجوری خودشونو خالی میکنن،اونوقت من..
یخورده غیر دخترونس فقط،والا -
الان خوشحالم بابت اینکه بالاخره تونستم ی بخش هرچند کوچیک از افکارم رو رو کاغذ بنویسم این روزا همه کاری برام سخت شده مخصوصا نوشتن هیچ چیزی تو ذهنم نیست و از محتواخالیم قاعده بازی با کلمات فراموشم شده. تا قبل ازین پر بودم از حس نوشتن کافی بود مداد تو دستم بگیرم اونوقت کلمات مثل سیل میریختن رو کاغذ و حالا برای نوشتن ی جمله باید کلی فکر کنم و نتیجه نگیرم .
نمیدونم شاید از وقتی شروع شد ک شروع کردم ب ازبین بردن اون حس عجیبی ک منو عجیب تغییر داده بود و حالا حتی یادم نمیاد تا قبل ازون چجور ادمی بودم ؟ چیزی ک الان هستم ب هیچ کدوم شبیه نیست
اگه صاحب تاپیک @نوشابه اجازه بدن شروع میکنم و قسمتهایی از یک داستان رو اینجا میزارم . همون داستانی ک تاحالا نوشته نشده و من تک تک لحظه های شخصیتش رو دیدم و حس کردم .ی داستان ک واقعیه و شخصیت اصلیش خیلی دور نیست .
ی ادم تو همین حوالی... -
در هیاهوی ترک های زمین خشک و بی آب
صلاح دونستم ی یادگاری بجا بزارم:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes:
باشد که فیض ببرید:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :face_with_stuck-out_tongue_winking_eye: -
اگه به من بود که میگفتم بکوبن همه خونه هارو این مدلی بسازن.
میگفتم خراب کنین این بُرجاتونو
خراب کنین این آسمون خراشای وحشیِ عصبی رو که سر به فلک میکشن.
که واسه رسیدن به خورشید با هم رقابت دارن.هیچ میدونین آسمون خراشاتون چه به سر خورشید میاره؟
چقد ناراحتش میکنه
چقد افسردش میکنه؟
همین که خورشید باشی و نتونی چشم و چال لبخند گلتُ ببینی خودش درده:)
تو فکر کن یه نهال بکارن.یه ستاره عاشقش بشه!دوروز بعد
همون ستاره
ببینه نهالشُ از بیخ و بن کندن....جاش یه برج ساختن!
بس نیست این همه برج؟
اگه به من بود که میگفتم همه خونه ها ویلایی باشه...نکه این همه آدم روهم روهم توی 100-150 متر زندگی کنن...
اگه به من بود که میگفتم هرخونه واسه یه خانواده باشه...
از کجا معلوم که شهرامون به هم پیوند نمیخوردن؟:))
تو فکر کن جای اینکه این همه برج و ساختمون باشه همه خونه ها حوض داشت.همه خونه ها شمعدونی داشت...باخیس کردن زمین حیاط بوی خاک میزد توو مغز سرت...میشستی با خانواده هندونه قاچ میکردی میخوردین.
اگه دست من بودمیگفتم نهایت آپارتمانا باشه مث ماسوله.
اگه به من بود دیگه درگیر این نبودیم خونه روبه نوره؟ شمالیه؟ جنوبیه؟
اگه به من بود اینطوری نمیشد.
ولی به من نیست...
اگه به شماست به برجا و آسمون خراشاتون بگین انقد آز و طمع نداشته باشن واسه رسیدن به خورشید.براشون از حال ستاره ای بگین که عاشق یه نهال اقاقیاس.
شاید بس کنن.
شاید بشکونن این قبحُ.
شاید منم خورشیدو دیدم.شمام دیدین!:))
.
.
.
پ.ن:یهو میریزه به هم.از نوشتنش روو کاغذ بهتره!کاغذا پاره میشن،مچاله میشن.اینجا فقط انگشتامه و بدن بدبخت کیبرد که هییی کتک میخوره...
پ.ن تر:اگه به شما نیست پس به کیه؟! -
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد... -
اکالیپتوس در خــــــــــودنویس گفته است:
میگم یوقت زشت نباشه،بقیه اینجوری خودشونو خالی میکنن،اونوقت من..
یخورده غیر دخترونس فقط،والا -
بهش میگم: میدونی زندگیم شبیه چیه؟
میگه: نه.
میگم: زندگی من شبیه یه آدمه که لبهی یه چاه عمیق و تاریک نشسته، یهو دو نفر هلش میدن سمت چاه! حالا این وسط تو شبیه یه طنابی واسه من، یه طناب محکم ...
حرفمو میچینه و میگه: طناب؟ چه ربطی داشت آخه؟ تو دیوونه شدی.
به ته چاه نگاه میکنم و میگم که: خوب گوش نمیکنی دیگه.. بزار حرفم رو بزنم.. آره تو یه طنابی که میتونی تصمیم بگیری حلقه بشی دور دستم و آروم آروم بالا بکشیم یا هم که گره بشی دور گردنم! وقتی گره بشی خیلی شرایطو سخت میکنی. اگه رهام کنی پرت میشم وسط یه مرگ بینهایت، اگه هم نگهم داری ذره ذره خفه میشم.
دیگه هیچی نمیگه و من ذره ذره ...