خــــــــــودنویس
-
اکالیپتوس در خــــــــــودنویس گفته است:
میگم یوقت زشت نباشه،بقیه اینجوری خودشونو خالی میکنن،اونوقت من..
یخورده غیر دخترونس فقط،والا -
بهش میگم: میدونی زندگیم شبیه چیه؟
میگه: نه.
میگم: زندگی من شبیه یه آدمه که لبهی یه چاه عمیق و تاریک نشسته، یهو دو نفر هلش میدن سمت چاه! حالا این وسط تو شبیه یه طنابی واسه من، یه طناب محکم ...
حرفمو میچینه و میگه: طناب؟ چه ربطی داشت آخه؟ تو دیوونه شدی.
به ته چاه نگاه میکنم و میگم که: خوب گوش نمیکنی دیگه.. بزار حرفم رو بزنم.. آره تو یه طنابی که میتونی تصمیم بگیری حلقه بشی دور دستم و آروم آروم بالا بکشیم یا هم که گره بشی دور گردنم! وقتی گره بشی خیلی شرایطو سخت میکنی. اگه رهام کنی پرت میشم وسط یه مرگ بینهایت، اگه هم نگهم داری ذره ذره خفه میشم.
دیگه هیچی نمیگه و من ذره ذره ... -
(متن نه ربطی ب کنکو و... دارع نه انجمن و ادمای اینجا،توصیف یسری انسان«هایی» ک توی اجتماع میبینم)
ی خیال ساده،ی شاخ و برگ،ی فکر عقیم...یعنی تشدید دامنه ی نوسان فکری،یعنی فروریزش حقایق زندگیت،یعنی ی مغز ک میتپه مثل قلب،اما بجای تو خون،وسط ی مشت هورمون پوچ!!!احساس بد،عبور از ذهن به دهن،گفتار،کردار،تلقین ذهن،عادت و سرنوشت،تبریک اول به تو ک با ی فکر پرت شدی از زندگی...یعنی ی انحراف یک درجه ای باز شد و شد و زد پاره کرد زندگیو!
ی ادم وسط زندانی ک کلیدش دست خودشه،داد پشت داد،ی سری طبیب نما،ک پر از جزام اند و میخوان خراش روی ناخنتو خوب کنن!.
له شده مغزش زیر ی مشت کتاب ک فقط لغاتشو توی ذهنش چیده و بلد نیست ازشون تو زندگیش استفاده کنه،حفظ کردن افکار یسری فیلسوف بیکار !ک توی بیکاری کلماتو چسبوندن بهم...ارزش رو توی خوندن بیشتر و بیشتر میدونه،ب افتخار میگ فلان کتابو خوندم،بخونید جالبه درحالکه تنو رنج میده!پوچ حرک میکنه!قبل و بعدش وقتی تغییر نمیکنی یعنی عبث پاییدی!ی حرکت دایره ای، رو دایره ای ک هزاران متر مسافت طی شدع داره و ی جابجایی صفر!یعنی تبریک میگم ب آبله های پات!
روح های مریض،معتاد و ضعیف،جسم های پروار،خوشگل و سرحال،درون پر از گند، ی لبخند لب،بوی تهوع،پشت ی چهره!!!
ی مشت گوشت و استخوان متحرک،با مغز گندیده،ک با سرعت همه ی منابع رو تخریب میکنه،یعنی حیفه اون ۲۵درصد اکسیژنی ک مصرف میکنه!!!
پوچ میان،پوچ میرن!یعنی ی همه تقلا،ک تنها سودش؛ از دم خوراک کرم ها شدنه مغزشه بعد مرگش...
ساعت ها توی توهم!هزاران بار شیرجه به چاه!خانه ی اول،اول راه
سوت پایان،سوت پایا...،هوی وایسا،با توام، اخر راهه...هیچ غلطی نکردی!
چشم هایی ک پشت گوشی میسوزن و مغزهای ک منجمد میشن،وقتی میای خودت ک لمس میکنی زیر انگشتات بجای قدرت، چین های صورتتو!
همه چیتموم میشه و نهایت بعد ۲۰۰سال دیگ حتی ی اسم ازت نیست،هزاران پاییر هزاران بهار،هزارن لبخند،هزارن غم،بعد از تو میاد و میره درحالیکه متوقفی واسه همیشه زیر ی مشت خاک...وسط یک ثانیه ی یک روز توقف فیلمت بوده،stop! و کات؟!یس کات از همه چی دنیا...
و زندگی هایی ک ب بازی گرفتیم،گرفتید،گرفتند،و هیچی ازش نگرفتیم،ید،اند...
حسایت ب واژه هام ،یعنی گوشت های پر ،مغزای خالی...
ادامشو توی ذهنم مینویسم،قدم زنان در حالیکه فاصله میگیرم و شبیه ی نقطه شدم از دور، با خودم حرف میزنم صدامو توی گوشام میشنوم،تنها و بدون باک،به جنگ گذشته ام میرم،و آینده رو جا میذارم!!!
........
.......
.....
...
. -
یوقتایی تو زندگی حس میکنی یه سری خاطرات رو
برای همیشه توی ذهنت دفن کردی
روش خروارها خاک ریختی..
عمرا دیگه به یاد بیاریشون..
غیرممکنه دیگه حتی بهشون فک کنی
ولی زهی خیال باطل..
با یه اتفاق
یه عکس
یه اهنگ
یه متن
یا یه هرچیز دیگه ایی..
مثل آپارات همه چی برات میره روی پرده..
انگار همین دیروز بوده
باهمون کیفیت..
اینجاست که هم دلت میخواد هم دلت نمیخواد
اینجاست که یه تیکه گوشتِ گوپ گوپی،گند میزنه به همه چی.. -
راستش یه موضوعی هست خیلی میخوام بگم دست خودم بود یه تابلو بزرگ میزدم خارج از زمین توی فضا که اونقدری بزرگ باشه که بشه از روی زمین دیدش با این محتوا:
قضاوت نکنیم و همه رو و هر شرایطی رو یکسان در نظر نگیریم.-نوشته هایی که میبینیم و فکر میکنیم درست هستن (به طور کلی) شاید برای 99% مفید باشه ولی برای 1% خوب نباشه و نتیجه رو برعکس کنه و ما وقتی داریم برای اون فرد مینویسیم براش نتیجه عکس بده.
راستش این رو یکی دو روز پیش جایی دیدم و این بحث برام بیشتر بولد شد. یادمه یه نفر انگیزه میخواست. یه نفر اومد و گفت انگیزه فقط باید درونی باشه و ... این حرفایی که همگی توی مجازی دیدیم. فقط من سوالی دارم: فرض کنیم این ادم شخصی بود که طوری زمین خورده که عملا انگیزه های درونیش نابود شده. نباید بهش انگیزه داد؟ باید حتما با این حرفا حالش رو بدتر کرد؟ همه ما نیستن و همه راه هایی که رفتن راه ما نبوده. یه مقصد رو میشه به بی نهایت طریق بهش رسید. لزوما راه من و شما برای اون فرد کارساز نیست که بیایم از خودمون حکم صادر کنیم.
وضعیتی که فرد توش قرار داره رو درک کنیم. گاها شخص خودش توانایی انجام کاری رو داره ولی ممکنه از یه جهت اونقدر ناراحت باشه که جوابی که براش باید باشه اصلا به سوالی که پرسیده ربط نداره و ما فقط با جواب دادن های ماشینی (من بهش میگم ماشینی چون درک و شعورش ذاتی و زیاد نیست و فقط کار انجام میده و میخواد کاره تموم بشه چه به درست و چه به غلط!) حال اون فرد رو بدتر میکنیم چون درکش نکردیم.
نمیدونم اینارو چرا گفتم ولی چیزی که هست منم یه ادمم مثل شما و هنوز دارم منم یاد میگیرم و شما رو رفقای دوست داشتنی خودم میدونم و خواستم اینو باهاتون در میون بذارم. خودمم هنوز دارم روش کار میکنم. خیلی خوب میشد اگه همگی باهم به این شعور زیاد دست پیدا کنیم.
-
بعضی وقتا باید کاری رو انجام بدیم ولی نمیدیم
بعضی وقتا کاری رو نباید انجام بدیم ولی میدیم
بعضی وقتا یه حرفی رو باید بزنی ولی کلمات فقط توی مغزت جاخوش میکنن و میترسی بیان کنی
بعضی وقتا ...
بعضی وقتا ...
بعضی وقتا چه زود دیر میشه
بعضی وقتا.... وقت تموم شد برگه ها بالااا
پ.ن: وی با ناخودآگاه و خودآگاه خویش درگیر است -
وقتی خسته ای چیکار میکنی ؟؟
+چای موزیک خواب .. قدم زدن ..تو وقتی خسته ای چیکار میکنی ؟؟
انقدر تلاش میکنم که تهش خسته تر بشم ... -
یه وقتایی هست دلت فقط فریاد میخواد.....
یه جایی که خالی بشی از هر چی سردرگمیه...
یه جایی دور از شلوغیای شهر...
یه روزایی هست که خودتم نمیدونی چته و با خودت چند چندی!
نمیدونی داری کجا میری...یه آینده ی نامعلوم با کلی جاده خاکی
گاهی وقتا اونقدر تو ذهنت با خودت حرف میزنی که دلت میخواد بری یه گوشه و همشونو بالا بیاری.....
حس یه ادم 50 60ساله رو دارم الان...همونقدر خسته...همونقدر بی روح...همونقدر نفس بریده...
میترسم یه روزی تو 30 سالگیم برگردم واز خودم بپرسم هی دیوونه ارزششو داشت؟واقعا ارزششوو داشت؟
(دوام بیاور ...حتی اگر طناب طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید...حتی اگر از زمین وزمان بریدی...حتی اگر به بدترین حالت ممکن کم اوردی! در ذهنت مرور کن همه ی آرزوهای محال دیروزت را که امروز زیر دست وپای روزمرگی ات جولان میدهد ..تمام آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمیشود ولی شد! تمام آن لحظه هایی که فکر میکردی پایان راه است اما نبود! میبینی خدا حواسش به همه چی هست...دووم بیار... #نرگس صرافیان )
پ ن 1 : درنیابد حال خسته هیچ نخسته
پ ن 2:یه وقتایی هزیون میگم شما جدی نگیر : ) -
فریاد باد و بغض آسمان و اشک های گاه و بی گاهش...
بیچاره درخت...
لباس عریانی بر تن... میان مشت های بی رحمانه ی باد...
گاه گاهی قطره ای سرد بر تن خشک و بی جانش فرو می افتد...
اما او هیچ نمیگوید... ریشه هایش را میان ذرات خاک گره زده.
و شاخه هایش را سپر تنه اش ... سعی دارد زنده بماند...
گاه از سرما میلرزد...
گاه از ترس مشت های سنگین باد...
اما او همچنان ایستاده...
امید بهار زنده نگهش داشته...
امید آن لباس سبز رنگ زیبایش و آن شکوفه های صورتی...
امید دیدن دوباره ی لبخند کودکی که از طعم شیرین میوه ی تازه از ته دل میخندد.
درخت چشم هایش را میبندد ... به بهار می اندیشد...
حالا دیگر نه از فریاد ها و مشت های بیرحم باد میترسد
نه از قطرات سرد باران روی تن عریانش...
شاخه هایش را تکان میدهد و میان مشت های سهمگین باد شروع به رقصیدن میکند... -
بعضی وقتا یه گوشه میشینی...
زانوهاتو محکم بغل میکنی...
و فقط میخوای بگذره...
با خودت میگی این شب صب نمیشه...
میگی این تنهایی هیچ وقت تموم نمیشه...
کسایی که صدای خندشون حالتو خوب میکرد الان گوشاتو میگیری که نشنوی...
تو تنهایی خودت غرق میشی و دور میشی...
دور میشی....
دور میشی...