خــــــــــودنویس
-
#ولادت
کمی به سحر مانده رویایی به سراغم امد. در ناکجا ابادی سر گردان بودم
مِه غلیظی دیدم را مشکل می ساخت.
نمی توانستم قدم از قدمی بردارم ترس و اظطراب در تک تک سلول هایم سر زده به میهمانی امده بودند.
طلوع صدایی گرم و صمیمی باعث شد یخ افکارم ذوب شود.
به دنبال صاحب صدا سرچرخاندم که چشمانم به بوته گلی افتاد که گلهایش مهربانی را فریاد میزدند.
دستم را برای نوازش گلبرگ هایش بردم اما بی خبر از آن همه ظرافت
تعدادی از گلبرگ هایش بر روی زمین سرد جا خوش کردند.
تا آمدم زبانم را بچرخانم وطلب بخشش کنم با صدای گرمش به سکوتی عجیب دعوت شدم.
درصدایش لطافت همچون موج های ارام گرفته در ساحل بود.
پیغامی برایم از میلاد کسی داشت.
فردی که تا آن زمان برایم نا اشنا بود.
او از قدم نهادن فردی به دنیا مرا باخبر ساخت که مهربانیش زبان زد خاص و عام است.
کسی که با امین بودنش دشمنانش را هم به تعریف و تمجید از خود وا میدارد .
کسی که بشارت دهنده ی یگانگی هستی بخش بوده است.
هنگامی که فارغ از عالم رویا شدم.
باخودزیرلب زمزمه کردم:
درود خداوندبرتو باد آنگاه که قدم برجهانی نهادی که در باتلاق تاریکی و ظلمت فرورفته بود.
وانگاه که با کلام بشارت دهنده به حق وسوگند به واحدیت خالق هستی نجات دهنده ی بشریت شدی....ولادت حضرت محمد بر شما مبارک!
-
-
خیلی زیباتری از تصورات تهی وار منی،موهایت همچون موج های خروشان دریانا آرام است،چشمانت از گفته هایت زیبا تر است همچون آسمان خاکستری رنگ پاییز است. لب هایت همچون انار یلدای سفره ی پدربزرگ است سرخ سرخ....
یادت هست آن وقتها از شدت خستگی درکنار تخت عذابم خوابت میبرد.
یادت هست دستم را میفشرد ودرگوشم زمزمه میکردی بخوان همان غزل سیف را...
من هم بغضم را به تک انفرادی درون سینه ام محکوم میکردم و برایت میخواندم:
(دیدن روی تورا محرم نباشد چشم ما. دیده از جان ساخت باید دیدن ترا)
دستم را به محاصره موهایت میسپردم وادامه میدادم
(از رخ تو رنگی تابناک آمد بچشم. وزیر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما)
یادت هست یکبارچشمانت به باران پاییزی دچار شده بود.
آمدی مثل هرباربا بازکردن در ورودی به سمتم آمدی،منتظر سوال های همیشگی ات بودم
اما....
نپرسیدی و گوشم را چشم به راه امواج صدایت گذاشتی.
چندی نگذشته بودکه صدای بغض شکسته شده ات تمامی اتاق را پر کرد و امواجش که پر از لطافت دخترانه بود به گوش هایم رسید.
آن وقت سومین بار بود که شهر دلم را زلزله ای با هزار ریشتر لرزانده بود.
دستم را در هوا می چرخاندم تا صورتت را که با سیل اشکهایت پرشده بود را پیدا کنم،دستم را گرفتی و روی چشم هایت گذاشتی، خیس خیس بود.
با صدای گرفته ات زمزمه کردی:هیچ نگو فقط برایم بخوان.
در دلم غوغا بود مردم شهر دلم از زلزله به هیاهو برخاسته بودند.
تا مسئولی را از راه های ورودی مغزم برای آرام کردنشان می فرستادم او را با الفاظ رکیک باز می گرداندند.
هرجور که بود همه جا را جمعه اعلام کردم هرجور که بود باید لب می گشودم و برایت میخواندم.
آن روز بغض زندانی من از بند گشودو چشم هایم تر شد.
با صدایی از ته چاه بود برایت خواندم:
(غزلک شکستنت کار کیه؟به عزا نشستنت کار کیه؟عسلک نبینم افتادن تو!! نگو دیو قصه تو فنجون فالت افتاده!آسمون لهجه فیروزه رو یادتو نداده؟!غزلک گریه نکن:(
گریه به چشمات نمیاد!)تمام امواج صوتی ام ازدرد به خود می پیچیدند و درمانی نداشتن.
یادت هست!
درست همین روز بود،روز آخر پاییز بود. آخرین قولو قرارمان،آخرین حرف هایمان.....
یادت هست قولت را وقتی پرستار خشمگین از خستگی کار تختم را به قصاب خانه ی بی رحم دکتر ها برای کاشتن نور در دیدگانم می کشید.
گفتی یادت باشد
چهل سال هم بگذرد منتظرت می مانم یاخورشید چشمان تورا با کلید توکل روشن می سازم یا نور مهتاب چشمان خودم را هم تا ابد درپشت ابر های تیره به خاموشی می کشانم.
جال ای عزیزکم تو کجایی....
(من درپی رد توکجا،توکجایی * دنبال تو اما تو آرام گرفته در سردی خاکی ای رفته که در قلب منی گرچه نیایی * این چشم پی دیدن روی توست گرچه نیایی.....) -
این پست پاک شده!
-
گفتم که نمیشه همون قبلی رو درست کرد
ولی میشه روی خرابه های قبلی یکی جدید ساخت !شاید همین چند روز پیش مشغول همین کار بودم
که یهو شهرداری درست 17آبان 1400 اومد به دلیل اینکه شهرداری
باید درگیر کارای دیگه ای باشه زد و ساختمونو تخریب کرد
شهرداری وعده داد که وقتی سرش خلوت شد دوباره برگرده
شهرداری نمیدونه که ممکنه که با همون تخریب
انگیزه سازنده واسه ساختن دوباره از بین بره
حتی اگه بار دوم خودش وام بده واسه ساخت و ساز !!!
به نظرتون شهرداری نامرده ؟
یا چون ساختمون سازای زیادی رو داره
واسش مهم نیست یکیشونو از دست بده ؟
نکنه شهرداری دوست داشت التماسش کنم ؟
اما شهرداری دلیلی اورد که ترسیدم التماسش کنم
اون موقه باید واسه ضرر هایی که به شهرداری وارد میشد
خودم رو مقصر میدونستم
یا اینکه اگه التماسش میکردم
فکر شهرداری درگیر میشد
اخه کارای مهم تری هم داره !
اگه دلیل دیگه ای بود غررمو زیر پا میذاشتم
و راحت التماسش میکردم
مهم ترین دلیلم این بود که فکرش درگیر نشه
و به کارای مهمی که داره برسه
و هنوز به وعده شهرداری امید دارم حتی اگه وام هم نده حتی اگه بیاد و دوباره تخریب کنه !!!
-
ایـــن ماییم!=)
نسل عجله و عادتهای بیمارگونه،نسل بسته به سرم هندزفری نام، نسل معتاد مخدر آهنگ.. این ماییم! همان جسوران ترسو، پنهانشده پشت عکسهای ویرایش شده؛ همان احساسات محدود شده کامپیوتری؛ همانها که اشک ریختند و تایپ کردند خوبم، همانها که خندیدند و پیام همدردی فرستادند.. این ماییم! نسل ماشینی، نسل فاصله؛ دهه درگیریهای سیاسی و خودزنی، میان خرافات و علم و شک! این ماییم.. تربیتشده همانها که بر سرمان میزدند، نه با چماق و فلک، که با جیغ و فریاد.. این ماییم، نسل پزشکهای زوری، نسل آزادی در قفس، نسل بیحد و مرز محدود؛ بچههایی که زود بزرگ شدند، و کودک باقی ماندند که کودکی نکنند..این ماییم!نسل تفنگهای موزیکال،نسل عروسک بمب به دست!ما همینیم!دهه دیوانهوار جنگیدن،دهه اشکهای نیمه شب،دهه ضعیف بودنهای قوی..این ماییم،که سرکوب شدیم برای سال تولدمان! که دست خودمان نبود این ماییم!که جنگیدیم برای همه بیارزشها،و هزینه جنگمان شد کودکیمان!ما همینیم؛ما که هر چه هستیم،انسانیم!نسلیم!آیندهایم!این ماییم که هر چه هستیم،نخواستیم و بودیم..نخواستیم و شدیم!15:23:тнє ωαт¢н
-
متاسفانه ما قبل اینک ببینیم چ اتفاقی افتاده اول میبینیم طرف دختره یا پسر اگه پسر بود میگیم عیب نداره پسره،اگه دختر بود میگیم تو دختری چرا همچین کاری کردی میشه یه سوال بپرسم؟!عدالت حرفی از جنسیت زده؟؟کسی که کار زشتی انجام میده اون کار هم واسه پسر زشته هم واسه من زشته هم واسه صدنفر دیگه زشته چه فرقی میکنه که انجام دهندش کی باشه؟هرچی اتفاق میوقته اول میگیم کرم از خود درخت بود کرم از خود درخته؟اره کرم از خود درخته ولی من درخت نیستم،من انسـانم پسرامون عوض اینکه هوای دخترا رو داشته باشن بهمون کمک کنن بدتر مارو تخریب میکنن،مگه مُسابقس؟؟برنده ای نداریم اینجا برنده اونیه که با انسانیت آخربازی شناخته بشه ازش بپرسن تو دنیا تا حالا اشک کسیو دراوردی بگه نـه بگن تا حالا کسیو اذیت کردی بگه نـه هوای همو داشته باشیم آخرش انسانیت میمونه=)
-
گاهی یهو به خودم میام و میگم منی که این همه روی خودم کار کردم، منی که به اوجِ آسمونِ رویام رسیده بودم چیشد یهو؟! یعنی تمامِ نتیجه تلاش من اینقد سست بود که یهو خراب شه؟!
چیشد که حسش نیست شد وردِ زبونم؟!
چیشد که از ی جایی به بعد دیگه اون حس و حال مودِ لحظه ای نبود..... شده بود خلق و خو و اخلاقم؟! شده بود خوده من؟! باعث شد از خودم بپرسم من واقعا اینجوریم؟! بعد قلبم بگه نه! خودت خودتو اینجوری کردی....
تهش هم شد آدمی که با اصلِ خودش در تضاده و این تضاد در اوجِ ریلکسی و بیخیالی باز اذیت کنه، باز فشارِ روحی وارد کنه ... آدمی که میگه من اینجوری نبودم
تهش هم ی تجربه میشه برات:)) هر روز چیزایی رو درست میکنیم که در نهایت مجبوریم تو خرابه های خودمون زندگی کنیم اما فرصتا از دست میرن و گاهی ممکنه
بازسازی اون چه خراب شده ممکن نباشه ... یا چون از دورانِ طلاییش فاصله گرفته، بازسازیش کسل کننده باشه و طول بکشه...و حتی امکان تخریب شدنش بیشتر!
اینم از تجربه:))هرچند تلخ! ولی حق! هرچند سنگین! ولی نتیجش قوی کردنِ تو!
یادمه ی نفر میگفت..... خدا به نتیجه تو نگاه نمیکنه!!... به پیروزی و شکستت در برابرِ قول هایی که به خودت و خدا دادی و عهد بستی نگاه نمیکنه!!... به تلاش هایی که کردی نگاه میکنه:)) به تلاش ها و بلند شدنا بعد از هررر بار شکست خوردن، ناامیدی و..... نگاه میکنه :))
خدایا؟؟ تلاش کردن های من رو میبینی؟:))♡
میبینی بازم بعد از هر بار زمین خوردن، محکم تر پا میشم، چون تو رو دارم؟!:))♡
چون امیدِ منی؟:))♡
https://uupload.ir/view/9adf5fed74633dd63348cc7fdf09290036070657-144p_ti47.mp4/
#دل_نوشته♡ -
InShot_۲۰۲۱۰۹۲۳_۰۰۳۴۳۶۴۹۷.mp4
کی ارزو کرد امشب گریه ام بگیره
به آرزوش رسید داره گریه ام میگیره
.....
امیدوارم خوشتون بیاد:))
@دانش-آموزان-آلاء -
-
جهان یک لحظه هایی می ایستد...
برای ایستادنش هم قاعده و قانون دارد ؛
قاعده ی ایستادنِ جهان، بی قاعدگیِ دنیاست.یعنی بی قاعدگیِ های دنیا یک قاعده است برای ایستادنِ جهان...
و جهان حتی در این قاعده مندی هم، قاعده دارد؛
یعنی همه جا نمی ایستد! و برای همه ی چیزهایِ بی قاعده ی دنیا هم نمی ایستد...
مِدیوم باید خیلی سنگین و غیرقابل هضم باشد و بی قاعدگیِ دنیا باید خیلی نامتوازن و نامرد باشد، که در آن لحظه، یک جهــــان بایستد.مکثِ جهان، فقط و فقط یک معنی دارد: نگاهِ متعجبِ کائنات به حرکتِ بعدی خدا
و عمق و فاجعه مندی وجود خدا
...و دوباره به جریان افتادنِ جهان....یک جاهایی که بازی های دنیا در هیچ قاعده و چارچوب حداقلی هم نمی گنجد، جهان برای چند لحظه و حتی چند ثانیه می ایستد و همه چییییز یکهو سرد می شود...
مثل اینکه جایی در زیر یک پل، در کنارِ یک اتوبان، یک پیرمردِ کارتون خواب، به کارتون خوابی دیگر از رسیدن به آرزوهایش می گوید؛ همین کافی است تا دنیا برای لحظه ای برود رویِ یک بی قاعدگیِ وقیح؛ تا جهان چَـــــــــند ثانیه مابینِ بالا آمدنِ کلماتِ دیالوگ، از حلقومِ آن پیرمرد کارتون خواب ، سرد بشود و بایستد...
بی قاعدگیِ وقیحِ دنیا، شاید یک دیالوگ کوچک باشد...
بی قاعدگیِ وقیحِ دنیا شاید یک دردِ عمیق باشد در سینه ی یک نفر...
بی قاعدگیِ نامردِ دنیا شاید یک آرزویی باشد که یک لحظه در دل یک نفر شکل می گیرد و آه می کشد و جهان چند لحظه می ایستد، کائنات به بالا نگاه می کنند و دوباره جهان حرکت می کند...تصور کنید، تمامِ قامتِ ایستاده ی محبت را، در یک لحظه ای که زیر پا لگدمال میشود... جهان چه استُپی می زند...
تصور کنید لحظه ای را که یک دل، به یک شکلِ بدی می شکند...
تصور کنید فقط همان چند لحظه ای را که یک آدم نا امید می شود...
آغوش؟!
جهان، با تمامِ جهانی اش،در تمامِ این لحظات، سکته میزند، بُهتَش میگیرد، می ایستد، و چند لحظه قفل میشود و علی القاعده ی خلقت، باااااید دوباره به جریان بیوفتد و بِرود...
وگرنه، جهانِ ما این چند وقت، دستی اش را کشیده بود ایستاده بود و برای همیشه از تاریخ پیاده شده بود؛ زیر ننگِ تمامِ بی قاعدگی های نامردِ دنیا...
-
-
مردِ میدان ، میدان تو را کم دارد و از دردِ نبودنت خون گریه می کند !!!
سردار دلها ، دلها هنوز سیه پوش سردارشان اند و شیون می کنند !!!
از غمِ چشمان یتیمان نگویم بهتر است ؛ که هر سنگی را آب می کند ، سرهایشان در عطش بوسه های پرمحبت دستانت می سوزند .
آخ دستانت،
آخ !!!!این کوچه و خیابان ها بوی عطر سربازشان را کم دارند، کم ! و حالا فقط عطر آگین دلتنگی هستند .
چشمان شهرها ، به راه کوفه خشک ماند که بیایی و بگویی :" کمتر از ۳ ماه دیگر پایان ویروس مملوس کرونا را اعلام میکنم ."
آه کوفه
آه کوفه ، که بی وفا بودی و ماندی !!!سردارهای زمانت را به حرف های بی سر و ته روزگار فروختی ،
بی وفایی در عهدت را به زمین و زمان ثابت کردی،
چگونه از دلت آمد که " رقیه " های دیگری را بی پدر کنی ؟؟!!!!
حالا چه داری بگویی !!؟؟داغی دگر را بر روی دلمان گذاشتی و نقره داغمان کردی !!!!
بوی دلتنگی ، بوی فراق یار را از دیارمان می شنوی ؟؟؟؟!!!!آه کوفه، از بی وفایت !!!!!
آه کوفه !!!!
.
.
.
.
مالک اشتر ، عجیب دلتنگتیم ؛
عجیب دلمان هوای " حاج قاسم " مان را کرده است ....#نویسنده_دل
-
1640868249959-vid-20211230-wa0003.mp4
رفتی و شدی یه امید محال...
امیدوارم که خوشتون بیاد:)) -
Dr-acula
«محض نگفتن»
عالمی حرف ولی محض نگفتن دارم
روح لعنت شدهای در قفس تن دارم
غم و پژمردگی و حسرت و ناچاری را
همه پرزور و قوی باسق و هوتن دارم
«من تفنگی شدهام رو به نبودنهایت»
تیر شد هر قدمت میل به کشتن دارم
روی پیشانیِ من حک شده این مطلب که
ایهالنّاس دلی محضِ شکستن دارم
هوشیاریِ من اینجا غم سنگینم شد
من عمیقانه کنون خواهشِ خفتن دارم
شاید از مردم این شهر بریدم روزی
شوقِ دیدارِ خوشِ حضرتِ رفتن دارم
...سید دانیال حسینی...
پ.ن:
«یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم
روح لعنت شدهای در قفس تن دارم»
جواد نوروزی
«من تفنگی شدهام رو به نبودنهایت
رو به یک پنجره در جمعیت تنهایت»
حسین غیاثی
۱۴٠٠/۱۱/۱۵ -
این پست پاک شده!
-
چیست مرا تا به اینجا اورده است
کیست مرا انچنان مجنون ساخته است
بی شک عشق است
عشقی که در اغاز کار مارا اینجا اورده است
عشقی که از ازل ابد را ساخته است
عشقی که بود و نبود بوده و هست
اری عشق است
عشق است که اینگونه مارا زنده نگه داشته است
این روح پرتلاطم نا آرام را دیوانه نگاشته است
این قلب شوریده، اشفته و شیون را سامان داده است
نقطه ای از نور در کورسوی امیدم ساخته است
آری
عشق است
که مارا تا به اینجا کشانده است
قلبی شوریده اما آرام به ما هدیه داده است -
این پست پاک شده!
-
سقوط
لب درهٔ فکر ایستاده بودم پایم لیز خورد افتادم توی دره غلت غلت غلت خوردم یادم آمد که چقدر دورم شلوغ بود و خوش بود دلم لم لم داده بودم روی مبلِ گوشهٔ حیاط و کتاب تاب تاب تاب عباسی سی سیصد هزار بار گفتم اگر میخواهی بروی اصلا نیا یا یااااااادم هست که چطور قولِ بیخود خود خودم کردم که لعنت بر خودم باد باد بادِ سردی میوزد زد زدم؟ نمیدانم ولی زدی جای خنجرت هنوز نوز نوزده بار زنگ زدم جوابم این نبود بود بودم بودم بودم ولی تو حتی برای یک لحظه کنارم بودی؟ بودی؟ بووودی؟ دی دییییدی گفتم آخرش یک روز خسته میشوی؟ وی ویار حلیم بادمجان زن همسایه چیست دیگر نصفه شبی بی بیست هزار آرزو بود مرا پیش ازین زین زینهار که دارم میمیرم و تو نوش دارو رو روی خوش سکه را ببینم؟ سکهام دو رویش یکیست کیست کیست که به در میکوبد این وقت شب شب شبی باز از آن کوچه گذشتم تم تماااااااام شدهام دیگر اثری از من نیست نیست نیست شدم افتادم گوشهٔ زندگی گی گیر بیخود ندهم؟ من که سکوت کوت کوتهنظری باشد رفتن به گلستانها ها ها میکنم روی شیشه یک قلب قلب قلبم در آمد از پا پا پایم را از زندگیات بیرون بکشم؟ باشد شد شَدهٔ مویت چه میکند با دل غمگینم نم نمِ باران میزند کوچه خیس شده زمین لیز لیز لیز خوردم افتادم توی دره غلت غلت غلت غلت غلت غلت خوردم آنقدر که وقتی بلند شدم سرم سرم سرم چقدر درد میکند از تمام بلند حرفنزدنهای بلندِ مکرر در سرم سرم سرم انگار به سنگ خورده، گیج گیج گیج میرفت تار تار تار میدیدم. تاریک ریک ریک بود و فریاد یاد یاد زدم دم دم. صدا دا دا میپیچید چید چید و انگار گار گار دیگر جز من من من آنجا جا جا هیچ شخص دیگری ری ری نبود بود بود...
نبود بود بود...
نبود؟ بود؟ بود؟...
...سید دانیال حسینی...
10 اسفند 1400 -
-
-
اشک آنگاه از کاسه غمِ شهناز لبریز شد، که فهمید؛ چهره معشوقش، چیزی بیش از پنیرِدایرهایشکلی نبود. البته شاید آنقدرها هم برایش بد نباشد.
مثل چندبار قبل، به سمتِ سوراخِ چشممانندِ پنیر، دست کشید؛ اما اینبار به جایِ نوازشِ چشمِپنیر، تکهای از آن را کَند و آن را مزه کرد. مزهای جدید داشت. مزهای دیگر برای عشق!
نیمساعت بعد، شهناز بود و خردههایی از پنیری که قبلاً به آن عشق میورزید. آین کار هر روزش بود. قبلاً هم این اتفاق چندبارِ دیگر رخ داده بود. امروز پنیر، دیروز فنجانی قهوه، پریروز برگی کاهو و روز های قبل تر هم چیز های دیگر... . هربار نزدیکِ آن که به این باور دست پیدا کند که این، دیگر عشقی تمام نشدنی است، ناگهان خود را درحالی مییافت که آن را از قلبش به معدهاش کشانده است.
عشق برای شهناز هرروز مزهاش تغییر میکرد. شور، تند، شیرین، تلخ و... . گاهی اوقات با خوردن معشوقش دهانش تا مدتی خشک میماند، گاهی برعکس دهنش را تر میکرد، گاهی معدهاش را به قاروقور میانداخت گاهی قلبش را سبک میکرد، گاهی سردش میشد گاهی گرمش میشد، گاهی به آن انرژی میداد گاهی خستهاش میکرد... . ولی چیزی که در میان همه این ها مهم بود؛ این بود که با خوردنش حسی به شهناز دستمیداد که هرگز ثابت نبود. هرگز!
دارم به این فکر میکنم احتمال دارد فردا پسفردا هم، عاشق من و تو شود. چه تضمینی داری که این اتفاق نخواهد افتاد؟ اینکه بگوییم شهناز گوشت خوار نیست، تضمین منطقی است بنظرت؟ هه. معلومه که نه! عینکِعشقی که شهناز به چشم دارد، آنقدر فریبنده است که با آند میشود، من و تو را هم به چشم خوراکی هایی که به آن ها علاقه دارد ببیند.
شاید باید عینکش را شکست تا هم ما آسوده شویم و هم او جهان را بهتر ببیند، البته به شرط آنکه بدون عینک بتواند ببیند.
بگم شهناز یک گوریل بود یا هنوز زودِ؟
- چرت و پرت های خودم 1
بهراستی بحال پروانه چه فرقی میکند که شمع سیاه باشد یا سفید؟ هدف فقط سوختن است. چه با این چه با آن. شعله که یکیست، هدف هم یکچیز است.
- چرت و پرت های خودم 2
-
خدا.....
قلمم هنگام نوشتن همراهی ام نمیکند، کلمات قصار و کوتاه از پس این همه احساس برنمی آیند و فقط می توانم کاغذی بردارم و خط خطی اش کنم .بعضی وقتها آنقدر از احساس لبریزی که حتی نمی توانی فکر کنی چه برسد به نوشتن.....
بعضی وقتها که میخواهی از کسی بنویسی که هم داری و هم نداری اش ؛ بغض گلویت را می بندد و اشک سدی می شود برای دیدن و فقط یک اسم تار در ذهنت قندیل می بندد تا تو ناتوان تر و عاجز تر از قبل به دنبال کلمات بدوی تا یکی از آنها را بگیری و در خط دفترت بگنجانی .
وقتی از همه می نویسی به هیچ میرسی و از هیچ به همه ؛ انگار هرآنچه که می خواهی بنویسی و نمی خواهی ؛
برمیگردد به وجود وجودی که پیدایش نمی کنی......دست نوشته های مغز گنگ من ۲۲ / ۱۲ / ۱۴۰۰
-
دل من خیال رستن دارد
دوری از جفا و خستن دارد
روزگاری در این بادیه خوش بودیم
بار غم بر سرمان، سر نشستن دارد
ساقی ار کرده لبالب پرِ می عمر گران
اینک او مراسم جام شکستن دارد
مرغ امید چو در دل بنشست
او هم اکنون خیال خاستن دارد
امیدم تار شد و قضا رشته به دست
دست او دشنه ی رشته گسستن دارد
رو به یار آمدم و دست به دستش دادم
علت و درد در او ، روی شکستن دارد
جان فدا و دل به کف داده امو
تا که بینم او مجال باززیستن دارد
.