-
به نام خدا
قسمت سوم
ایهام : بغض وقتی می رسد شاعر نباشی بهتر است ...
پاییز 94 : شیمی حالم را به هم میزد . دو ساعت تمام پای این جزوه ی مسخره نشسته بودم و چیزی دستگیرم نشده بود . شرط میبندم خود معلم شیمی مان هم همین نظر را درمورد جزوه اش داشت ! نگاهی به ساعت انداختم ... نزدیک غروب بود . حالا من بودم و امتحان شیمی فردا و غروب ! قطعا نمیتوانستم از تماشای غروب بگذرم ! اما خب نمیتوانستم به این راحتی ها به پشت بام بروم ! قوانین سر سختانه ی مامان را نمیشد نقض کرد...
خودکار را روی میز انداختم و دنبال لباس گرم گشتم تا بتوانم مامان را راضی کنم ... بالاخره سوشرتی (سویشرتی؟ ) پیدا کردم و کلاهش را هم روی سرم گذاشتم ( حالا فقط به یک فروند پسر نیاز بود تا خودش را از پنجره پایین بندازد! ) تازه رسیده بودم به قسمت حساس پروژه ! عبور از حوزه ی استحفاظیِ مامان ! اول باید موبایل عزیز تر از جانم را کمد کش میرفتم و بعد بدون این که متوجه شود به پشت بام می رفتم .
بعد از کلی تحمل استرس موبایل را گیر آورده بودم ولی یادم رفته بود هندزفری بردارم . نه میتوانستم برگردم و نه دلم به نبود هندزفری راضی میشد ... با صدای مامان میخکوب شدم . گفت : « میرم یه سر به مامان بزرگ بزنم » . بهتر از این نمیشد !
ایهام : بغض وقتی گریه شد خودکار میخواهد فقط ...
دیتا را روشن کردم و مستقیم سراغ تلگرام رفتم ؛ دو سه روزی از آخرین باری که آنلاین شده بودم گذشته بود و کلی پی ام نخوانده داشتم ... قوانین مامان حکم میکرد که با هیچ غریبه ای حرف نزنم خصوصا اگر آن غریبه جنس مخالف من باشد...ولی خب مامان به حریم خصوصی معتقد بود و قطعا سراغ تلگرامم نمی رفت ! پس امکان نداشت بفهمد من در تلگرام با چه کسی حرف میزنم...
نگاهم به ساعت گوشی افتاد . وای خدای من غروب را از دست داده بودم ... قرار بود فقط پنج دقیقه تل را چک کنم نه چهل و پنج دقیقه ! نفسی بیرون دادم و فقط چند لحظه ( دقت کن ! گفتم چند لحظه! ) از تلگرام متنفر شدم... غروب را از من گرفته بود ...
با صدای زنگ موبایل به خودم امدم ، مهشید بود یکی از صمیمی ترین دوستانم . فکر کردم که قطعا حرف زدن با او میتواند غمِ از دست دادنِ غروب را بشورد و ببرد... لبخندی رو لبم نشست . صدایش غمگین بود ، انگار گریه کرده بود . با نگرانی پرسیدم : « اوضاع رو به راهه؟ » گفت : « مامان و بابام رفتن تهران ، مامانم سکته کرده » . جا خورده بودم مگر میشد ؟ همین دیروز مادرش را دیده بودم حالش خوبِ خوب بود . گفت : « دیشب ماجرای منو سجادُ فهمید ، صبح که بیدار شدم دیدم ...» گریه اجازه نداد جمله اش را کامل کند ...چه کار باید میکردم ؟ باید دوباره بخاطر دوستی احمقانه با سجاد سرزنشش میکردم ؟ باید تمام حرف هایم را تکرار میکردم ؟ زبانم قفل شده بود ، ان ور خط او گریه میکرد و من اینجا سعی میکردم افکارم را کنار بزنم تا بتوانم دلداری اش بدهم...
سجاد یک سال از ما بزرگ تر بود . مهشید و او در تلگرام با هم اشنا شده بودند . در جریان رابطه ی شان بودم و هر غلطی که از دستم بر می امد کرده بودم تا کار به اینجا نرسد ... نه نه هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که کار به اینجا برسد...اخر چند هفته پیش کات کرده بودند و من فکر میکردم همه چی تمام شده...ولی مهشید به شکل واقعا افتضاحی وابسته ی او شده بود...کات کردن و رل زدن برای سجاد عادی بود ! تفریحش همین بود ... ولی به عزت خدا قسم که مهشید قبل از این ماجرا معصوم ترین دختر روی زمین بود... فقط دلش پیش مسافری گیر کرده بود که از اول قصد ماندن نداشت ( میخواستم به جای مسافر از واژه ی دیگری برای توصیف سجاد استفاده کنم ولی اینجا انجمن است ! )
ایهام : چشم های خیسم امشب ابروداری کنید ...
بعد از تمام شدنِ تماسم با مهشید دوباره رفتم تلگرام... ولی این باری یک چیزی سرجایش نبود ... دستانم میلرزید ... رنگم پریده بود ... جواب دادن و چت کردن خوراکم بود ولی انگار دختر دوازده ساله ای شده بودم که برای اولین بار کسی به او متلک انداخته ! به مادرم فکر میکردم ... هیچ سجادی در زندگی ام نبود ولی همین حضور در گپ های تل ، شکستن خط قرمز های مامان محسوب میشد...
تابستان 97 : با صدای بوق ماشین از جایم بلند شدم ... کفش های پاشنه بلندِ مسخره را پوشیدم و به سمت در حرکت کردم ... معلوم نبود به خاطر این کفش ها چند روز باید تاول پاهایم را تحمل میکردم...نازنین دوباره ماشین برادرش را کش رفته بود ! چشمم به تو رفتگیِ در عقب ماشین افتاد ! شاهکار خودمان بود ! البته نازنین هنوز هم معتقد است که تقصیر ما نبود ! برادرش پیکان آبی داشت که کل درآمد و وقتش را روی همان پیکان پیاده میکرد ! طوری که پیکان او از سراتو ( حمایت از تولید داخلی ! ) هم آپشنال تر بود ! البته لازم به ذکر است که پیکانش آبی رنگ بود و همین رنگ آبی بدجور با دل و جان من بازی میکرد !
همین که سوار شدم کمی غر زدم که اگر این دفعه یک خش روی ماشین بیفتد قبل از برادرش خودم به دیار باقی میشتابانمش ! خندید و آهنگِ یاالله شوفر یاالله ( اهنگ ترکیه ای است ! ) را پلی کرد !
نازنین هنوز در آیین نامه قبول نشده بود و گواهینامه نداشت ! بنابراین هر عقل ناقصی حکم میکرد که کمربند ببندم ولی متاسفانه برادرِ نازنین به کمربند اعتقاد نداشت ! خلاصه که در نهایت به آیت الکرسی متوسل شده بودم ...
نازنین بشکن میزد و میخندید ... اخر امروز روز مهمی بود ... ولی من دپرس بودم ... آبی نپوشیده بودم ... در جواب قهقهه های بلند نازنین فقط لبخند میزدم... امروز نامزدیِ مهشید بود !
بهترین دوستم امروز عروس میشد و این برای من فقط این معنی را داشت که او را از دست داده ام...
دیشب که زنگ زد بود تا دعوتم کند کلی بحث کرده بودیم ... هیچ یک از آپشن های امیرعلی (آقا داماد! ) نتوانسته بود مرا قانع کند... خانه و ماشین و شغل خفنش اصلا چشمم را نمیگرفت... هیچ حسی خوبی به امیر علی نداشتم... البته قضیه به امیرعلی ختم نمیشد...بحث دیشبمان درمورد امیرعلی نبود ! دیشب فقط از مهشید میپرسیدم که تکلیف میلاد چه شد ؟
یادتان هست قسم خوردم که مهشید پاک ترین دختر روی زمین بود ؟ میلاد هم گویا قبل از آشنایی با مهشید همین طور بوده...تابستان سال 95 که ارتباط من و مهشید به شدت کاهش پیدا کرد یکی از بچه ها به او پیشنهاد داده بود که برای فراموش کردن فکر سجاد با میلاد رل بزند ! مهشید هم تمام سعی و تلاشش را به کار گرفته بود تا من بویی نبرم ! ولی موفق نبود... خوب یادم هست که بعد از فهمیدن ماجرا چه رفتار بدی با او داشتم ... کاملا میدانستم که با حرف هایم و یادآوری اتفاقی که برای مادرش افتاد نه تنها غرورش بلکه دلش را هم میشکستم ولی برایم اهمیتی نداشت ... یک سال تمام حکم ژلوفن را برای مهشید داشتم...همه رقمه پای رفاقتم مانده بودم...برای کم کردن شر سجاد از هیچ غلطی دریغ نکرده بودم... من تا ساعت سه شب پای زار زدن های عاشقانه اش می نشستم...هزار تا مقاله ی روانشناسی خوانده بودم تا دوستم را از این باتلاق خارج کنم...
داشتم با گوشی ام ور میرفتم تا پلاک خانه ی آقا داماد را پیدا کنم که نازنین محکم ترمز کرد... سرم را که بالا آوردم دیدم میلاد مقابلمان است ! نازنین نفس نفس میزد...ترسیده بود...من هم ترسیده بودم...اینجا چه کار داشت ؟ از چشم های سرخ و عصبی اش که بگذریم لباس مشکی که به تن داشت بیشتر نگرانم میکرد...روز عروسی مهشید روز عزای میلاد بود؟
همه میگفتند که میلاد واقعا مهشید را دوست دارد اما من باورم نمیشد ... مهشید میگفت که هیچ حسی به میلاد ندارد ! و اگردوستی شان چهار ماه طول کشیده فقط بخاطر این بود که نمیخواست میلاد به همان حالی دچار شود که او بعد از طرد شدن از طرف سجاد داشت...
نازنین مثل راننده های رالی دور زد و درست مقابل پلاکِ 24 پارک کرد... همین جا بود...پلاک 24 کوچه ی نرگس شهرک ولیعصر...
رنگ و روی هردویمان پریده بود... سریعا وارد شدیم ... مادرشوهر مهشید به اتاقی راهنماییمان کرد و لباس هایمان را عوض کردیم... به نازنین گفتم که چیزی از دیدن میلاد به مهشید نگوید... گفت : « اگه خواست دردسر درست کنه چی؟ » گفتم : « مهشید که کاری از دستش برنمیاد ، اگه لازم شد خودمون دست به سرش میکنیم » کاملا ایمان داشتم که حرفی گنده تر از دهنم زدم !منُ و دست به سر کردن میلاد ؟ وقتی یادم آمد که خواهر مهشید در جریان دوستی اش با میلاد بوده کمی خیالم راحت شد...
با اصرار نازنین رو به روی مبلی که برای عروس و داماد در نظر گرفته بودند نشستیم ... مهشید و امیرعلی که امدند من و نازنین بلند شدیم... مهشید با دیدن ما لبخندی تحویلمان داد... نازنین فاز ننه قمری برداشته بود و همه چیز را انالیز میکرد... از لباس مهشید گرفته تا قیافه ی داماد و دکوراسیون خانه و ... ولی من فکرم پیش میلاد بود... حس میکردم تمام این مدت درموردش اشتباه فکر میکردم... انگار که او با سجاد فرق میکرد ...
موقع خداحافظی شده بود...مهشید را محکم بغل کردم و در گوشش گفتم : « خوشبخت شی رفیق » جواب داد : « تو عروسیت جبران میکنم » به این فکر پوچش لبخندی زدم ! فکر کنم باید با نوه و نتیجه هایش می آمد و برای من جبران میکرد !پ.ن : اینجا انجمنِ و بیشتر از این نمیتونم از تل بگم ):
دانش-آموزان-آلاء -
-
چه جالب......
اسم یکی از صمیمی ترین رفیقای منم مهشیده
ولی کاملا برعکسه رفتارش توو این چیزا .....romisa قصه مال دوسال پیش بود (:
اتفاقات دیگه ام هم بود ولی چون یادآوریش اذیتم میکنه نتونستم بنویسم (:
چند بار این یادداشتُ نوشتم و پاک کردم چون فکر میکردم مناسب انجمن نیست...
و البته فکر میکردم با نوشتنش دید همه بهم عوض میشه!
ممنون ک خوندیش (: -
-
romisa قصه مال دوسال پیش بود (:
اتفاقات دیگه ام هم بود ولی چون یادآوریش اذیتم میکنه نتونستم بنویسم (:
چند بار این یادداشتُ نوشتم و پاک کردم چون فکر میکردم مناسب انجمن نیست...
و البته فکر میکردم با نوشتنش دید همه بهم عوض میشه!
ممنون ک خوندیش (: -
@D-fateme-r رمان های خوبی مینویسی
-
romisa قصه مال دوسال پیش بود (:
اتفاقات دیگه ام هم بود ولی چون یادآوریش اذیتم میکنه نتونستم بنویسم (:
چند بار این یادداشتُ نوشتم و پاک کردم چون فکر میکردم مناسب انجمن نیست...
و البته فکر میکردم با نوشتنش دید همه بهم عوض میشه!
ممنون ک خوندیش (: -
این متن جزو ده تای بهترین متن هایی بود که تا حالا خوندم بود
حقیقتی تلخ ولی واقعی با اشاره به مطلب زمین گرده و ....
عالی بود عالی
یه مورد هم من اضافه کنم:
دنیا اصن هم گرد نیست و وقتی قلبی رو شکستی هم اصن تقاص پس نمیدی.فقط یه عذاب وجدان و فکر میمونه تو سرت که هر بلایی که میاد سرت فکر میکنی تاوان اون کارهات هست که این خودش از تاوان دادن بدتره... -
@D-fateme-r
نه اتفاقا چه خوب که نوشتیش
فک نمیکردم بعضی از گروهای تلگرامی تا این حد مزخرف باشه
ممنون از تو به خاطر نوشتن واقعیت های تلخ جامعه ماromisa در قسمت سه : تلگرام گفته است:
@D-fateme-r
نه اتفاقا چه خوب که نوشتیش
فک نمیکردم بعضی از گروهای تلگرامی تا این حد مزخرف باشه
ممنون از تو به خاطر نوشتن واقعیت های تلخ جامعه ما):
-
-
-
romisa در قسمت سه : تلگرام گفته است:
@D-fateme-r
نه اتفاقا چه خوب که نوشتیش
فک نمیکردم بعضی از گروهای تلگرامی تا این حد مزخرف باشه
ممنون از تو به خاطر نوشتن واقعیت های تلخ جامعه ما):
@D-fateme-r در قسمت سه : تلگرام گفته است:
romisa در قسمت سه : تلگرام گفته است:
@D-fateme-r
نه اتفاقا چه خوب که نوشتیش
فک نمیکردم بعضی از گروهای تلگرامی تا این حد مزخرف باشه
ممنون از تو به خاطر نوشتن واقعیت های تلخ جامعه ما):
-
این متن جزو ده تای بهترین متن هایی بود که تا حالا خوندم بود
حقیقتی تلخ ولی واقعی با اشاره به مطلب زمین گرده و ....
عالی بود عالی
یه مورد هم من اضافه کنم:
دنیا اصن هم گرد نیست و وقتی قلبی رو شکستی هم اصن تقاص پس نمیدی.فقط یه عذاب وجدان و فکر میمونه تو سرت که هر بلایی که میاد سرت فکر میکنی تاوان اون کارهات هست که این خودش از تاوان دادن بدتره...شیخ الرئیس در قسمت سه : تلگرام گفته است:
این متن جزو ده تای بهترین متن هایی بود که تا حالا خوندم بود
حقیقتی تلخ ولی واقعی با اشاره به مطلب زمین گرده و ....
عالی بود عالی
یه مورد هم من اضافه کنم:
دنیا اصن هم گرد نیست و وقتی قلبی رو شکستی هم اصن تقاص پس نمیدی.فقط یه عذاب وجدان و فکر میمونه تو سرت که هر بلایی که میاد سرت فکر میکنی تاوان اون کارهات هست که این خودش از تاوان دادن بدتره...ممنون از نظر لطفتون (:
راستش فکر کردم فیک هستید و برای همین جواب نداده بودم ! بخاطر تاخیر عذر میخوام -
-
به نام خدا
قسمت سوم
ایهام : بغض وقتی می رسد شاعر نباشی بهتر است ...
پاییز 94 : شیمی حالم را به هم میزد . دو ساعت تمام پای این جزوه ی مسخره نشسته بودم و چیزی دستگیرم نشده بود . شرط میبندم خود معلم شیمی مان هم همین نظر را درمورد جزوه اش داشت ! نگاهی به ساعت انداختم ... نزدیک غروب بود . حالا من بودم و امتحان شیمی فردا و غروب ! قطعا نمیتوانستم از تماشای غروب بگذرم ! اما خب نمیتوانستم به این راحتی ها به پشت بام بروم ! قوانین سر سختانه ی مامان را نمیشد نقض کرد...
خودکار را روی میز انداختم و دنبال لباس گرم گشتم تا بتوانم مامان را راضی کنم ... بالاخره سوشرتی (سویشرتی؟ ) پیدا کردم و کلاهش را هم روی سرم گذاشتم ( حالا فقط به یک فروند پسر نیاز بود تا خودش را از پنجره پایین بندازد! ) تازه رسیده بودم به قسمت حساس پروژه ! عبور از حوزه ی استحفاظیِ مامان ! اول باید موبایل عزیز تر از جانم را کمد کش میرفتم و بعد بدون این که متوجه شود به پشت بام می رفتم .
بعد از کلی تحمل استرس موبایل را گیر آورده بودم ولی یادم رفته بود هندزفری بردارم . نه میتوانستم برگردم و نه دلم به نبود هندزفری راضی میشد ... با صدای مامان میخکوب شدم . گفت : « میرم یه سر به مامان بزرگ بزنم » . بهتر از این نمیشد !
ایهام : بغض وقتی گریه شد خودکار میخواهد فقط ...
دیتا را روشن کردم و مستقیم سراغ تلگرام رفتم ؛ دو سه روزی از آخرین باری که آنلاین شده بودم گذشته بود و کلی پی ام نخوانده داشتم ... قوانین مامان حکم میکرد که با هیچ غریبه ای حرف نزنم خصوصا اگر آن غریبه جنس مخالف من باشد...ولی خب مامان به حریم خصوصی معتقد بود و قطعا سراغ تلگرامم نمی رفت ! پس امکان نداشت بفهمد من در تلگرام با چه کسی حرف میزنم...
نگاهم به ساعت گوشی افتاد . وای خدای من غروب را از دست داده بودم ... قرار بود فقط پنج دقیقه تل را چک کنم نه چهل و پنج دقیقه ! نفسی بیرون دادم و فقط چند لحظه ( دقت کن ! گفتم چند لحظه! ) از تلگرام متنفر شدم... غروب را از من گرفته بود ...
با صدای زنگ موبایل به خودم امدم ، مهشید بود یکی از صمیمی ترین دوستانم . فکر کردم که قطعا حرف زدن با او میتواند غمِ از دست دادنِ غروب را بشورد و ببرد... لبخندی رو لبم نشست . صدایش غمگین بود ، انگار گریه کرده بود . با نگرانی پرسیدم : « اوضاع رو به راهه؟ » گفت : « مامان و بابام رفتن تهران ، مامانم سکته کرده » . جا خورده بودم مگر میشد ؟ همین دیروز مادرش را دیده بودم حالش خوبِ خوب بود . گفت : « دیشب ماجرای منو سجادُ فهمید ، صبح که بیدار شدم دیدم ...» گریه اجازه نداد جمله اش را کامل کند ...چه کار باید میکردم ؟ باید دوباره بخاطر دوستی احمقانه با سجاد سرزنشش میکردم ؟ باید تمام حرف هایم را تکرار میکردم ؟ زبانم قفل شده بود ، ان ور خط او گریه میکرد و من اینجا سعی میکردم افکارم را کنار بزنم تا بتوانم دلداری اش بدهم...
سجاد یک سال از ما بزرگ تر بود . مهشید و او در تلگرام با هم اشنا شده بودند . در جریان رابطه ی شان بودم و هر غلطی که از دستم بر می امد کرده بودم تا کار به اینجا نرسد ... نه نه هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که کار به اینجا برسد...اخر چند هفته پیش کات کرده بودند و من فکر میکردم همه چی تمام شده...ولی مهشید به شکل واقعا افتضاحی وابسته ی او شده بود...کات کردن و رل زدن برای سجاد عادی بود ! تفریحش همین بود ... ولی به عزت خدا قسم که مهشید قبل از این ماجرا معصوم ترین دختر روی زمین بود... فقط دلش پیش مسافری گیر کرده بود که از اول قصد ماندن نداشت ( میخواستم به جای مسافر از واژه ی دیگری برای توصیف سجاد استفاده کنم ولی اینجا انجمن است ! )
ایهام : چشم های خیسم امشب ابروداری کنید ...
بعد از تمام شدنِ تماسم با مهشید دوباره رفتم تلگرام... ولی این باری یک چیزی سرجایش نبود ... دستانم میلرزید ... رنگم پریده بود ... جواب دادن و چت کردن خوراکم بود ولی انگار دختر دوازده ساله ای شده بودم که برای اولین بار کسی به او متلک انداخته ! به مادرم فکر میکردم ... هیچ سجادی در زندگی ام نبود ولی همین حضور در گپ های تل ، شکستن خط قرمز های مامان محسوب میشد...
تابستان 97 : با صدای بوق ماشین از جایم بلند شدم ... کفش های پاشنه بلندِ مسخره را پوشیدم و به سمت در حرکت کردم ... معلوم نبود به خاطر این کفش ها چند روز باید تاول پاهایم را تحمل میکردم...نازنین دوباره ماشین برادرش را کش رفته بود ! چشمم به تو رفتگیِ در عقب ماشین افتاد ! شاهکار خودمان بود ! البته نازنین هنوز هم معتقد است که تقصیر ما نبود ! برادرش پیکان آبی داشت که کل درآمد و وقتش را روی همان پیکان پیاده میکرد ! طوری که پیکان او از سراتو ( حمایت از تولید داخلی ! ) هم آپشنال تر بود ! البته لازم به ذکر است که پیکانش آبی رنگ بود و همین رنگ آبی بدجور با دل و جان من بازی میکرد !
همین که سوار شدم کمی غر زدم که اگر این دفعه یک خش روی ماشین بیفتد قبل از برادرش خودم به دیار باقی میشتابانمش ! خندید و آهنگِ یاالله شوفر یاالله ( اهنگ ترکیه ای است ! ) را پلی کرد !
نازنین هنوز در آیین نامه قبول نشده بود و گواهینامه نداشت ! بنابراین هر عقل ناقصی حکم میکرد که کمربند ببندم ولی متاسفانه برادرِ نازنین به کمربند اعتقاد نداشت ! خلاصه که در نهایت به آیت الکرسی متوسل شده بودم ...
نازنین بشکن میزد و میخندید ... اخر امروز روز مهمی بود ... ولی من دپرس بودم ... آبی نپوشیده بودم ... در جواب قهقهه های بلند نازنین فقط لبخند میزدم... امروز نامزدیِ مهشید بود !
بهترین دوستم امروز عروس میشد و این برای من فقط این معنی را داشت که او را از دست داده ام...
دیشب که زنگ زد بود تا دعوتم کند کلی بحث کرده بودیم ... هیچ یک از آپشن های امیرعلی (آقا داماد! ) نتوانسته بود مرا قانع کند... خانه و ماشین و شغل خفنش اصلا چشمم را نمیگرفت... هیچ حسی خوبی به امیر علی نداشتم... البته قضیه به امیرعلی ختم نمیشد...بحث دیشبمان درمورد امیرعلی نبود ! دیشب فقط از مهشید میپرسیدم که تکلیف میلاد چه شد ؟
یادتان هست قسم خوردم که مهشید پاک ترین دختر روی زمین بود ؟ میلاد هم گویا قبل از آشنایی با مهشید همین طور بوده...تابستان سال 95 که ارتباط من و مهشید به شدت کاهش پیدا کرد یکی از بچه ها به او پیشنهاد داده بود که برای فراموش کردن فکر سجاد با میلاد رل بزند ! مهشید هم تمام سعی و تلاشش را به کار گرفته بود تا من بویی نبرم ! ولی موفق نبود... خوب یادم هست که بعد از فهمیدن ماجرا چه رفتار بدی با او داشتم ... کاملا میدانستم که با حرف هایم و یادآوری اتفاقی که برای مادرش افتاد نه تنها غرورش بلکه دلش را هم میشکستم ولی برایم اهمیتی نداشت ... یک سال تمام حکم ژلوفن را برای مهشید داشتم...همه رقمه پای رفاقتم مانده بودم...برای کم کردن شر سجاد از هیچ غلطی دریغ نکرده بودم... من تا ساعت سه شب پای زار زدن های عاشقانه اش می نشستم...هزار تا مقاله ی روانشناسی خوانده بودم تا دوستم را از این باتلاق خارج کنم...
داشتم با گوشی ام ور میرفتم تا پلاک خانه ی آقا داماد را پیدا کنم که نازنین محکم ترمز کرد... سرم را که بالا آوردم دیدم میلاد مقابلمان است ! نازنین نفس نفس میزد...ترسیده بود...من هم ترسیده بودم...اینجا چه کار داشت ؟ از چشم های سرخ و عصبی اش که بگذریم لباس مشکی که به تن داشت بیشتر نگرانم میکرد...روز عروسی مهشید روز عزای میلاد بود؟
همه میگفتند که میلاد واقعا مهشید را دوست دارد اما من باورم نمیشد ... مهشید میگفت که هیچ حسی به میلاد ندارد ! و اگردوستی شان چهار ماه طول کشیده فقط بخاطر این بود که نمیخواست میلاد به همان حالی دچار شود که او بعد از طرد شدن از طرف سجاد داشت...
نازنین مثل راننده های رالی دور زد و درست مقابل پلاکِ 24 پارک کرد... همین جا بود...پلاک 24 کوچه ی نرگس شهرک ولیعصر...
رنگ و روی هردویمان پریده بود... سریعا وارد شدیم ... مادرشوهر مهشید به اتاقی راهنماییمان کرد و لباس هایمان را عوض کردیم... به نازنین گفتم که چیزی از دیدن میلاد به مهشید نگوید... گفت : « اگه خواست دردسر درست کنه چی؟ » گفتم : « مهشید که کاری از دستش برنمیاد ، اگه لازم شد خودمون دست به سرش میکنیم » کاملا ایمان داشتم که حرفی گنده تر از دهنم زدم !منُ و دست به سر کردن میلاد ؟ وقتی یادم آمد که خواهر مهشید در جریان دوستی اش با میلاد بوده کمی خیالم راحت شد...
با اصرار نازنین رو به روی مبلی که برای عروس و داماد در نظر گرفته بودند نشستیم ... مهشید و امیرعلی که امدند من و نازنین بلند شدیم... مهشید با دیدن ما لبخندی تحویلمان داد... نازنین فاز ننه قمری برداشته بود و همه چیز را انالیز میکرد... از لباس مهشید گرفته تا قیافه ی داماد و دکوراسیون خانه و ... ولی من فکرم پیش میلاد بود... حس میکردم تمام این مدت درموردش اشتباه فکر میکردم... انگار که او با سجاد فرق میکرد ...
موقع خداحافظی شده بود...مهشید را محکم بغل کردم و در گوشش گفتم : « خوشبخت شی رفیق » جواب داد : « تو عروسیت جبران میکنم » به این فکر پوچش لبخندی زدم ! فکر کنم باید با نوه و نتیجه هایش می آمد و برای من جبران میکرد !پ.ن : اینجا انجمنِ و بیشتر از این نمیتونم از تل بگم ):
دانش-آموزان-آلاء@D-fateme-r
خیلی جالب و شیوا می نویسید
ادامه بدین که موفق می شید
ان شاءالله -
@D-fateme-r
خیلی جالب و شیوا می نویسید
ادامه بدین که موفق می شید
ان شاءالله@moein0614 در قسمت سه : تلگرام گفته است:
@D-fateme-r
خیلی جالب و شیوا می نویسید
ادامه بدین که موفق می شید
ان شاءاللهممنون ک وقت گذاشتید
-
مثل همیشه عالی ^^
کاش ادامه اش رو تو تلمای آبی بخونیم -
مثل همیشه عالی ^^
کاش ادامه اش رو تو تلمای آبی بخونیم@Dr-Reyhaneh در قسمت سه : تلگرام گفته است:
مثل همیشه عالی ^^
کاش ادامه اش رو تو تلمای آبی بخونیمنوشتن از اون روزا واقعا برام سخته...
چند ساله دارم سعی میکنم اون روزا رو دفن کنم ):
البته شاید ی روز بقیشو نوشتم...
تو تلمای آبی (:
راستی آدرس وبلاگی که برام گذاشتی درست نبود
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره...
رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشد
بحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع
پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع
پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب
پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب
مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست
همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید
سبز باشید و سربلند
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره...
رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشد
بحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع
پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع
پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب
پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب
مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست
همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید
سبز باشید و سربلند
سلام دوستان عزیز ️
بنظرم یه زندگی تک بعدی خیلی بده یعنی اینکه فقط درس هدف زندگیتون باشه ...
اهمیت دادن به ورزش و تناسب اندام و کلی هدف دیگه مثلا خوانندگی دوبلوری و هر استعداد دیگه ای ک دارید در کنار درس باعث میشه ک تک بعدی نباشید و اگه درس رو ازتون بگیرن دیگ حوصله تون سر نمیره و دنبال کارای بیهوده نمیرید چون هدف ( های ) دیگه ای هم دارید :))
اینجا میتونید برای هرکاری ک در این جهت کمکتون میکنه هدف گذاری کنید و پیشرفتتون رو ثبت کنید یطورایی مثل گزارشکار درسی ولی کلی تر ...
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@تجربیا
@ریاضیا
بعضی وقتها حال آدم اونقدر بد میشه که حتی نمیدونه با چه کلماتی باید توصیفش کنه... دیشب من همینطور بودم اما وقتی چند آیه از قرآن خوندم دیدم واقعا بعضی آیاتش یه آرامش عجیبی به دل میدن
برای همین دوست دارم توی این تاپیک مجموعهای از همین جملات و محتواها بزاریم ، در صدرش آیههایی از قرآن که آرامشبخشن و همینطور فیلمها، عکسها یا جملههایی که میتونن حس خوبی منتقل کنن و آروممون کنن
اینجوری هر وقت حالمون بد شد بیایم اینجا سر بزنیم، بخونیم و ببینیم و حالمون یه کم بهتر بشه امیدوارم توی لحظههای سخت این کلمات و تصاویر بتونن پناه دلمون باشن
سلااامممم
هممون گاهی عکس هایی رو میبینیم که شادی برای قلبمون به همراه دارن
گاهی بعضی عکسا یادآور یه خاطره خوبن
بعضی عکسا خنده روی لبمون میارن و بعضی اشک تو چشامون...
بعضی عکسا یادآور آدم هایی هستن که دوستشون داریم
بنظر عکسا روح دارن و حسشون به ما منتقل میشه...
بعضیاشون خیلی کیوت و با نمکن
بعضیاشون غمگینن
بعضیا بی حس و بی حالن
بعضیا خیلیی شادن
اینجا گالریِ عکسایی ک دوسشون داریم یا یه چیزی رو برامون زنده میکنن
دوست داشتین یه متن خوشگلم زیرش بنویسین..
دعوت میکنم از :
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@بچه-های-تجربی-کنکور-1402
@بچه-های-تجربی-کنکور-1401
@ریاضیا @تجربیا @انسانیا
@بچه-های-تجربی-کنکور-1403 (شما یه سر کوچولو بزنین کافیه خوشحال میشیم)
و هر کس دیگه ای که دوست داره شرکت کنه
منتظر عکس های زیباتون هستم
سلام به یاران جــان
به %(#ff00ff)[کـــافه میـــم] خوش اومدین..
توی انجمن جای همچین تاپیکی خالی بود
دعوتتون میکنم که اینجا %(#00ffff)[متــن های ادبــی] بفرستین
ما نمیتونستیم توی تاپیک شعــردانه متن ادبی بفرستیم
توی تاپیک خــــودنویس هم نمیتونستیم چون مخصوص دست نوشته های خودمونه
و توی تاپیک هرچی تودلته بریز بیرون هم نوشته ها گم میشدن
همگی خوش اومدین..
%(#0000ff)[اسپم ممنوعه]
و اینکه از مدیر عزیز هم درخواست دارم که تاپیک رو قفل نکنن
@M-an
%(#7f7fff)[_________________________________]
خب خب
دعوت میکنم از :
@خانوم
@dlrm
@اکالیپتوس
@revival
@گونش
@Saahaar
@sheyda-fkh
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
بعد مدت ها سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه
گاهی وقتا یه ویدئو درسی رو که داخل تلگرام میبینم یه کاری پیش میاد و از تلگرام کامل خارج میشم ولی تل هنچنان تو پس زمینه هست
دوباره که میرم ویدئو رو پخش کنم با وجود این که قبلا نصفشو دیدم
این برام میاد که
برنامه قادر به پخش ویدئو نبود و.....
لطفا اگه راهکاری دارین واسه این که درستش کنم بگید
خیلی از کارام مونده🥲
@دوازدهم @تجربیا @ریاضیا @فارغالتحصیلان_آلا
سلام سلام
امیدوارم حالِ دلتون خوب باشه
خیلی وقت بود تاپیک تولد برای کسی نزدم ولی خب اوشون فرق دارن هم اینک هم ماهِ خودمه:)هم اینک یکی از آدمایی بود ک از اینجا برام موند.
تولدِ @Aqua اوشونه.
همونجاکهشایعمیگه: بهترینرفیقمنی پایهثابتی،شریکغمی بعید میدونم دیگه مثل تو ببینه زمین از خوبِ خیلیا خیلی بهتری:)🫂
سنت از خیلیا کمتر بود ولی معرفتت از خیلیا بیشتر.
خلاصه ک امیدوارم امسال بشه همونی ک میخوای چون میدونم چقد براش تلاش کردی و چقد لایقشی
آرزوهات برات خاطره شن🤍️
@Michael-Vey
@Narges_
@ماهلین-سایتمون
@Zahra2020
@Anzw-18
@Ainoor
@Ramos9248
@Hhh-Hh
دیگ بقیه یادم نیست اگه کسی میدونین تگ کنین مرسی ازتون🤌
%(#1fb5ad)[سلام رفیق رفقا]:)
حال دلاتون آروم...
همون طور که از اسم تاپیک پیداست این تاپیک مخصوص "%(#b51f1f)[پادکست]" هستش:)
این تاپیک رو زدیم که از این به بعد توی تایمایی که حسِ درستون نیست و حال گوش کردن به هیچ آهنگی رو ندارین،پادکست های اینجا رو پلی کنید، سرتون رو بذارید روی دستتون و چشماتون رو ببندین و یکم ریلکس کنید:)
این تاپیک جای آهنگ %(#d66666)[نیست] ما آهنگ هامون رو اینجا میذاریم
این تاپیک جای شعر %(#d66666)[نیست] ما شعرهامون رو اینجا میذاریم
اینجا صرفا تاپیکیِ برای دکلمه و پادکست هایی که به نظرتون میتونه حالِ دل رو خوب کنه و شایدم چند دقیقه ای به فکر وابدارتمون:))
حتی این پادکست هارو میشه شب قبل خواب هم گوش داد و جای فکر کردن به مشکلات روزانه یکم غرق متن و صدای گوینده شد:)
پس...
بسم الله
دعوت می کنم از:
@ادمین هامون
@ناظم های منظممون:))
@همیار های باهوشمون
@فارغ-التحصیلان-آلاء که چقدم بح بح
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا که خیلی خفنیم :))
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا که شمام خفنید :))
@رتبه-های-انجمن-آلاء که موجب افتخارمونین
@خیرین-کوچک-دریا-دل که آلاء رو به شما هم مدیونیم:)
و همه ی @دانش-آموزان-آلاء
تشکر هم بکنم از @آسمان-آبی واسه مهربونیش و پیشنهاد خفنش جات جات
و امیدوارم تاپیک رو نبندن بچه های بالا @ادمین
سلام و درود به همه
لازم به توضیح اضافه نیست از اسم تاپیک مشخصه
این تاپیک رو زدم تا اینجا تجربیات آشپزی،پخت کیک،غذای های محلی و نوشیدنی های مورد علاقه مون
رو با هم به اشتراک بذاریم
و از هم پخت کلی خوراکی خوشمزه رو یاد بگیریم
و یه تفریحی باشه واسه اوقات فراغتمون و البته یه انگیزه واسه آشپزی
پس اینجا عکس اونها رو قرار بدید
و درصورت تمایل طرز تهیه شون رو هم بگین
دعوت میکنم از:
@soniaaa
@Anzw-18
@Gharibe-Gomnam
@roghayeh-eftekhari
@chichak-am
@حامد-صباحی
@حمید-صباحی
@m-hmt
@sania-Andiravan
@z-Gheibi
و بقیه دوستان
@دانش-آموزان-آلاء
@تجربیا
@ریاضیا
@انسانیا
هاااعییی
آقا به پیشنهاد @Neo..... تصمیم گرفتم که براتون از طریقه گواهی نامه گرفتن بگم
البته اینم بگم که همه اینا با توجه به شهر خودمون و آموزشگاهی که من ثبت نام کردم هست.. ممکنه شهر شما فرق داشته باشه نمیدونم
اول از همه که برای ثبت نام رفتیم آموزشگاه. بهم گفتن باید کتاب آیین نامه رو برای کلاسای تئوری داشته باشم. حالا چه بخری چه از قبل داشته باشی. منم چون نداشتم خریدم.
بعد گفتن که باید اول بری احضار هویت و معاینه چشمی
برای احضار هویت، رفتیم پلیس +۱۰ . فقط یه چیز مهم که باید حواستون باشه اینه کهههه.. اونجا ازتون قراره عکس بگیرن. از این عکس یهوییا مثل کارت ملی مثل من نشین همینجوری برین الان عکس من یجوریه که انگار ام کلثومم نه پرنیا خلاصه به خودتون برسین و دخترا با خودتون مقنعه ببرین که از مقنعه شپشوی اونا استفاده نکنین. برای احضار هویت تاجایی که یادمه حتی ازتون میخوام که اسمتونو به انگلیسی بنویسین پس اگه نمیدونین املای انگلیسی اسمتونو، حتما یاد بگیرین چون دیگه ثبت میشه و تغییر نمیشه داد. بعد اینجا یه مبلغی هم ازتون پول میگیرن
برای معاینه چشمی هم که میگن کجا برین. اونجا هم ازتون گروه خونیتونو میپرسن (همینجوری شفاهی میپرسن پس مطمئن باشین از گروه خونیتونو. من خودم پارسال که رفته بودم، اشتباه گفته بودم و چند روز پیش تصحیح کردم). خلاصه درست بگین چون مهمه فرض کنین خدایی نکرده تصادف کنین بر حسب همین گروه خونیتونو میفهمن. بعد حالا معاینه چجوریه؟ یه معاینه چشمی میکنن.. (اگه عینکی باشین با عینک). بعد مثلا میگن با پاشنه راه برو و اینا. دقیق یادم نیست همه رو چون پارسال انجام دادم. اینجا هم یه مبلغی ازتون میگیرن. (اینسری رفتم برای همون تصحیح گروه خونی، رو دیوار زده بود ۲۴۰ هزار تومن فکر کنم. البته تصحیح گروه خونی هزینه ای نداشت.)
حالا که اینکارا رو کردین اموزشگاه زمان کلاسای تئوری رو میگه. اگر درست یادم باشه، ۸ جلسه کلا کلاس تئوری دارین که ۲ جلسش فنیه. (البته فنیش هم تئوریه). هر کلاس فکر کنم ۱ ساعته بود. بعضی آموزشگاه ها هم تئوریاشون اختیاره میتونین نرین ولی خب برا ما که اجباری بود.
اینم بگم که مثلا آموزشگاه ما برای شهریه (که در حال حاضر ۸۶۰۰ تومنه تقریبا)، یه مقدارشو گرفت و گفت میتونین بقیهشو بعدا تا جلسه ۶م کلاس عملیتون بدین بدین.
حالا که کلاس تئوری تموم شد، نوبت کلاس عملیه. جلسه آخر تئوری خودشون از ما پرسیدن اگه مربی خاصی مد نظرتون هست بگین. و خانما اگه مربی آقا میخوان، باید حتما یه همراه که درجه اول هم باشه داشته باشن. منم که گفتم خانم باشه
بعدش، مربی بهتون زنگ میرنه باهم هماهنگ میکنین برای کلاسای عملی. کلاسای عملی ۱۲ جلسه حدودا ۲ ساعته هست کلا. (البته ۲ ساعت باهاتون تمرین نمیکنن️ واسه من که مربیم ۱ ساعت و نیم تمرین میکرد️️️). ۱ جلسش هم تمرین تو شبه (که میگن اختیاریه و میتونین همون تو روز تمرینش کنین)
این ۱۲ جلسه هم به سلیقه مربیتونه که چجوری آموزش بده. برا من که تا ۳ جلسه اول، همه چیز یعنی دنده ۱ و ۲ و ۳ و پارک دوبل و دور دو فرمونه رو یاد داد و بقیه جلسات تمرین و تکرار بود. جلسه آخر هم تنرین تو شب بود که چراغای ماشین رو بهم یاد داد.
تو جلسه آخر، رفتیم آموزشگاه و باز از ما علاوه بر شهریه ای که دادیم پول خواستن یه ۵۰۰ و خوردی و یه ۲۰۰ و خوردی. جمعا ۸۳۵ میشد اگر یادم باشه.. برای کارکس ماردکس و این چرت و پرتا️ بعد به ما گفتن فلان روز برو فلان جا برای آزمون آیین نامه
برای آیین نامه که اصلا کتابی نخوندم. یه فایل هست ۲۰ سری آزمون آیین نامه اصلی توش هست. آزمونش ۳۰ سواله هست و تا ۳ غلط مجازی. بیشتر از ۳ تا، رد میشی و دوباره باید بری آموزشگاه یه فیش ۱۰۰۰ تومنی ازشون بگیری تا هفته بعد امتحان بدی. منم همون فایل رو خوندم و تو آزمون، یکی از همون سری هایی که تو فایل بود افتاد دست من و با ۱ غلط قبول شدم. یه نکته هم بگم که به هر نفر رندوم برگه ها رو داد یعنی تو و بغل دستیات برگه مشابهی ندارین. یکی از اون ۲۰ سری به هر کدومتون اقتاده. پس خیلی به فکر تقلب از بقیه نباشین اما خود سرهنگه افسره چیه، خلاصه اونی که میخواست ازمون آزمون بگیره قبل شروع امتحان چند تا سوال پر تکرار رو به ما رسونده بود و سر آزمون به بچه ها کمک میکرد هر چند به من کمک نکرد گگگ
بعد دوباره رفتیم آموزشگاه برای گرفتن نوبت آزمون شهری. ۲۵۰ تومن باز از ما پول گرفتن بخاطر هزینه ماشین آزمون که ما این پول رو دادیم و روز آزمون رفتیم محل قرار من و افسر
بار اول، افتادم با آشغال ترین و ملعون ترین افسر قائمشهر که به حروم خوریش معروفه. نفر آخر نشستم پشت فرمون. دو قدم رفتم جلو گفت بزن دنده دو منم گاز دادم و زدم، بعد یهو گفت گاز کم دادی. ردی :| هر چی هم گفتم آقا شما بزار من یکم برم مگه میشه ۱۰ مترم نرفتم منو رد کنی که اوشون گوشش بدهکار نبود.
خلاصه، وقتی بار اول رد بشی، یه جلسه تمرین اجباری داری. (بحاطر همینه که بار اول معمولا رد میکنن). ماهم رفتیم آموزشگاه یه ۶۰۰ هزار تومن برای تمرین و یه ۲۵۰ هزار تومن برای هزینه ماشین آزمون و یه ۱۰۰۰ تومن برای رد شدنم ازمون گرفتن یه جلسه تمرینم رفتیم و باز هفته بعد رفتیم آزمون
این سری هم که متاسفانه استرس فراواااان داشتم. نفر اول کنار افسر نشستم و قشنگ قفل کرده بودم. تا نشستم گفت اون جلو ماشینه رو دوبل بگیر. منم رفتم ولی خب دوبلم خراب شد و خوردم به جدول و همونجا پیادم کرد. امااا این سری برای ۱ جلسه تمرین اختیاری زد که منم نرفتم و خودم با ماشینم تمرین کردم.
رفتیم باز آموزشگاه و ۲۵۰ هزار تومن برا ماشین و ۱۰۰۰ تومن برا رد شدنم گرفت. بعد اومدیم برای سری سوم
سری سوم من زرنگ بازی دراوردم. آزمونم ۱۰ شروع میشد منم ۶ صبح با ماشین خودمون رفتم تمرین. که استرسم کمتر شد. بعدشم ۱ ساعت قبل آزمون پروپرانول با دوز ۱۰ هم خوردم که دیگه محکم کاری بشه و بخاطر استرس رد نشم
سری سوم، نفر دوم رفتم. اول از همه بگم چون از سری پیش ترس داشتم که پارک دوبلو خراب کنم، از بچه ها روش پارک دوبلشونو پرسیدم. بعد با یه گروه از بچه ها که همونجا رفیق شده بودیم هماهنگ شدیم که با چه ترتیبی بریم بشینیم. (بعضی افسرا میگن هر کی میخواد بشینه. اما بعضیا از رو لیستشون به ترتیب میخونن). خلاصه نفر اول دوبل رفت ماشینو و قبول شد (البته با اینکه بار اولش بود و اولش خورد به جدول، افسر بهش گفت بهت یه فرصت دیگه میدم و همینو دوباره برو. دوباره رفت و قبولش کرد). افسر بهم گفت همینو از پارک خارج شو و دوباره دوبل برو. منم همینکارو کردم و حتی وسطش خاموش کردم (چون ماشینش کولرش روشن بود و خب، فشار زیادی به ماشین اومده بود و نباید طبق عادتم با نیم کلاچ خالی عقب میرفتم. تو اینجور مواقع حتما باید یه ذره گاز داد). منم اصصصلا خودمو نباختم و با ریلکسی تمام دنده رو خلاص کردم و دوباره استارت زدم و پارکمو کامل کردم.
و قبول شدم
بعد قبولی، رفتم آموزشگاه کاردکس اینامو تحویل دادم و حدس بزنین چی شد؟ بااااز هم ۲۴۵ هزار تومن ازم پول گرفتن بخاطر هزینه پست گواهی نامه بعد گفتن ۱ ماه تا ۱.۵ ماه دیگه میاد که ماهم الان منتظریم ببینیم ایشالله موقع اومدن گواهی نامه هم ازمون پولی میگیرن یا نه
حالا فعلا این مقدار تجربه رو داشته باشین تا فکر کنم ببینم چه جزئیات دیگه ای یادمه شماهم سوالی داشتیم حتتتما بپرسییین و راننده های دیگه حتما تجربیاتتونو در اختیار بزارین
@دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-مهندسی @دانشجویان-پیراپزشکی @دانشجویان-پزشکی @فارغ-التحصیلان-آلاء