-
به نام خدا
قسمت سوم
ایهام : بغض وقتی می رسد شاعر نباشی بهتر است ...
پاییز 94 : شیمی حالم را به هم میزد . دو ساعت تمام پای این جزوه ی مسخره نشسته بودم و چیزی دستگیرم نشده بود . شرط میبندم خود معلم شیمی مان هم همین نظر را درمورد جزوه اش داشت ! نگاهی به ساعت انداختم ... نزدیک غروب بود . حالا من بودم و امتحان شیمی فردا و غروب ! قطعا نمیتوانستم از تماشای غروب بگذرم ! اما خب نمیتوانستم به این راحتی ها به پشت بام بروم ! قوانین سر سختانه ی مامان را نمیشد نقض کرد...
خودکار را روی میز انداختم و دنبال لباس گرم گشتم تا بتوانم مامان را راضی کنم ... بالاخره سوشرتی (سویشرتی؟ ) پیدا کردم و کلاهش را هم روی سرم گذاشتم ( حالا فقط به یک فروند پسر نیاز بود تا خودش را از پنجره پایین بندازد! ) تازه رسیده بودم به قسمت حساس پروژه ! عبور از حوزه ی استحفاظیِ مامان ! اول باید موبایل عزیز تر از جانم را کمد کش میرفتم و بعد بدون این که متوجه شود به پشت بام می رفتم .
بعد از کلی تحمل استرس موبایل را گیر آورده بودم ولی یادم رفته بود هندزفری بردارم . نه میتوانستم برگردم و نه دلم به نبود هندزفری راضی میشد ... با صدای مامان میخکوب شدم . گفت : « میرم یه سر به مامان بزرگ بزنم » . بهتر از این نمیشد !
ایهام : بغض وقتی گریه شد خودکار میخواهد فقط ...
دیتا را روشن کردم و مستقیم سراغ تلگرام رفتم ؛ دو سه روزی از آخرین باری که آنلاین شده بودم گذشته بود و کلی پی ام نخوانده داشتم ... قوانین مامان حکم میکرد که با هیچ غریبه ای حرف نزنم خصوصا اگر آن غریبه جنس مخالف من باشد...ولی خب مامان به حریم خصوصی معتقد بود و قطعا سراغ تلگرامم نمی رفت ! پس امکان نداشت بفهمد من در تلگرام با چه کسی حرف میزنم...
نگاهم به ساعت گوشی افتاد . وای خدای من غروب را از دست داده بودم ... قرار بود فقط پنج دقیقه تل را چک کنم نه چهل و پنج دقیقه ! نفسی بیرون دادم و فقط چند لحظه ( دقت کن ! گفتم چند لحظه! ) از تلگرام متنفر شدم... غروب را از من گرفته بود ...
با صدای زنگ موبایل به خودم امدم ، مهشید بود یکی از صمیمی ترین دوستانم . فکر کردم که قطعا حرف زدن با او میتواند غمِ از دست دادنِ غروب را بشورد و ببرد... لبخندی رو لبم نشست . صدایش غمگین بود ، انگار گریه کرده بود . با نگرانی پرسیدم : « اوضاع رو به راهه؟ » گفت : « مامان و بابام رفتن تهران ، مامانم سکته کرده » . جا خورده بودم مگر میشد ؟ همین دیروز مادرش را دیده بودم حالش خوبِ خوب بود . گفت : « دیشب ماجرای منو سجادُ فهمید ، صبح که بیدار شدم دیدم ...» گریه اجازه نداد جمله اش را کامل کند ...چه کار باید میکردم ؟ باید دوباره بخاطر دوستی احمقانه با سجاد سرزنشش میکردم ؟ باید تمام حرف هایم را تکرار میکردم ؟ زبانم قفل شده بود ، ان ور خط او گریه میکرد و من اینجا سعی میکردم افکارم را کنار بزنم تا بتوانم دلداری اش بدهم...
سجاد یک سال از ما بزرگ تر بود . مهشید و او در تلگرام با هم اشنا شده بودند . در جریان رابطه ی شان بودم و هر غلطی که از دستم بر می امد کرده بودم تا کار به اینجا نرسد ... نه نه هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که کار به اینجا برسد...اخر چند هفته پیش کات کرده بودند و من فکر میکردم همه چی تمام شده...ولی مهشید به شکل واقعا افتضاحی وابسته ی او شده بود...کات کردن و رل زدن برای سجاد عادی بود ! تفریحش همین بود ... ولی به عزت خدا قسم که مهشید قبل از این ماجرا معصوم ترین دختر روی زمین بود... فقط دلش پیش مسافری گیر کرده بود که از اول قصد ماندن نداشت ( میخواستم به جای مسافر از واژه ی دیگری برای توصیف سجاد استفاده کنم ولی اینجا انجمن است ! )
ایهام : چشم های خیسم امشب ابروداری کنید ...
بعد از تمام شدنِ تماسم با مهشید دوباره رفتم تلگرام... ولی این باری یک چیزی سرجایش نبود ... دستانم میلرزید ... رنگم پریده بود ... جواب دادن و چت کردن خوراکم بود ولی انگار دختر دوازده ساله ای شده بودم که برای اولین بار کسی به او متلک انداخته ! به مادرم فکر میکردم ... هیچ سجادی در زندگی ام نبود ولی همین حضور در گپ های تل ، شکستن خط قرمز های مامان محسوب میشد...
تابستان 97 : با صدای بوق ماشین از جایم بلند شدم ... کفش های پاشنه بلندِ مسخره را پوشیدم و به سمت در حرکت کردم ... معلوم نبود به خاطر این کفش ها چند روز باید تاول پاهایم را تحمل میکردم...نازنین دوباره ماشین برادرش را کش رفته بود ! چشمم به تو رفتگیِ در عقب ماشین افتاد ! شاهکار خودمان بود ! البته نازنین هنوز هم معتقد است که تقصیر ما نبود ! برادرش پیکان آبی داشت که کل درآمد و وقتش را روی همان پیکان پیاده میکرد ! طوری که پیکان او از سراتو ( حمایت از تولید داخلی ! ) هم آپشنال تر بود ! البته لازم به ذکر است که پیکانش آبی رنگ بود و همین رنگ آبی بدجور با دل و جان من بازی میکرد !
همین که سوار شدم کمی غر زدم که اگر این دفعه یک خش روی ماشین بیفتد قبل از برادرش خودم به دیار باقی میشتابانمش ! خندید و آهنگِ یاالله شوفر یاالله ( اهنگ ترکیه ای است ! ) را پلی کرد !
نازنین هنوز در آیین نامه قبول نشده بود و گواهینامه نداشت ! بنابراین هر عقل ناقصی حکم میکرد که کمربند ببندم ولی متاسفانه برادرِ نازنین به کمربند اعتقاد نداشت ! خلاصه که در نهایت به آیت الکرسی متوسل شده بودم ...
نازنین بشکن میزد و میخندید ... اخر امروز روز مهمی بود ... ولی من دپرس بودم ... آبی نپوشیده بودم ... در جواب قهقهه های بلند نازنین فقط لبخند میزدم... امروز نامزدیِ مهشید بود !
بهترین دوستم امروز عروس میشد و این برای من فقط این معنی را داشت که او را از دست داده ام...
دیشب که زنگ زد بود تا دعوتم کند کلی بحث کرده بودیم ... هیچ یک از آپشن های امیرعلی (آقا داماد! ) نتوانسته بود مرا قانع کند... خانه و ماشین و شغل خفنش اصلا چشمم را نمیگرفت... هیچ حسی خوبی به امیر علی نداشتم... البته قضیه به امیرعلی ختم نمیشد...بحث دیشبمان درمورد امیرعلی نبود ! دیشب فقط از مهشید میپرسیدم که تکلیف میلاد چه شد ؟
یادتان هست قسم خوردم که مهشید پاک ترین دختر روی زمین بود ؟ میلاد هم گویا قبل از آشنایی با مهشید همین طور بوده...تابستان سال 95 که ارتباط من و مهشید به شدت کاهش پیدا کرد یکی از بچه ها به او پیشنهاد داده بود که برای فراموش کردن فکر سجاد با میلاد رل بزند ! مهشید هم تمام سعی و تلاشش را به کار گرفته بود تا من بویی نبرم ! ولی موفق نبود... خوب یادم هست که بعد از فهمیدن ماجرا چه رفتار بدی با او داشتم ... کاملا میدانستم که با حرف هایم و یادآوری اتفاقی که برای مادرش افتاد نه تنها غرورش بلکه دلش را هم میشکستم ولی برایم اهمیتی نداشت ... یک سال تمام حکم ژلوفن را برای مهشید داشتم...همه رقمه پای رفاقتم مانده بودم...برای کم کردن شر سجاد از هیچ غلطی دریغ نکرده بودم... من تا ساعت سه شب پای زار زدن های عاشقانه اش می نشستم...هزار تا مقاله ی روانشناسی خوانده بودم تا دوستم را از این باتلاق خارج کنم...
داشتم با گوشی ام ور میرفتم تا پلاک خانه ی آقا داماد را پیدا کنم که نازنین محکم ترمز کرد... سرم را که بالا آوردم دیدم میلاد مقابلمان است ! نازنین نفس نفس میزد...ترسیده بود...من هم ترسیده بودم...اینجا چه کار داشت ؟ از چشم های سرخ و عصبی اش که بگذریم لباس مشکی که به تن داشت بیشتر نگرانم میکرد...روز عروسی مهشید روز عزای میلاد بود؟
همه میگفتند که میلاد واقعا مهشید را دوست دارد اما من باورم نمیشد ... مهشید میگفت که هیچ حسی به میلاد ندارد ! و اگردوستی شان چهار ماه طول کشیده فقط بخاطر این بود که نمیخواست میلاد به همان حالی دچار شود که او بعد از طرد شدن از طرف سجاد داشت...
نازنین مثل راننده های رالی دور زد و درست مقابل پلاکِ 24 پارک کرد... همین جا بود...پلاک 24 کوچه ی نرگس شهرک ولیعصر...
رنگ و روی هردویمان پریده بود... سریعا وارد شدیم ... مادرشوهر مهشید به اتاقی راهنماییمان کرد و لباس هایمان را عوض کردیم... به نازنین گفتم که چیزی از دیدن میلاد به مهشید نگوید... گفت : « اگه خواست دردسر درست کنه چی؟ » گفتم : « مهشید که کاری از دستش برنمیاد ، اگه لازم شد خودمون دست به سرش میکنیم » کاملا ایمان داشتم که حرفی گنده تر از دهنم زدم !منُ و دست به سر کردن میلاد ؟ وقتی یادم آمد که خواهر مهشید در جریان دوستی اش با میلاد بوده کمی خیالم راحت شد...
با اصرار نازنین رو به روی مبلی که برای عروس و داماد در نظر گرفته بودند نشستیم ... مهشید و امیرعلی که امدند من و نازنین بلند شدیم... مهشید با دیدن ما لبخندی تحویلمان داد... نازنین فاز ننه قمری برداشته بود و همه چیز را انالیز میکرد... از لباس مهشید گرفته تا قیافه ی داماد و دکوراسیون خانه و ... ولی من فکرم پیش میلاد بود... حس میکردم تمام این مدت درموردش اشتباه فکر میکردم... انگار که او با سجاد فرق میکرد ...
موقع خداحافظی شده بود...مهشید را محکم بغل کردم و در گوشش گفتم : « خوشبخت شی رفیق » جواب داد : « تو عروسیت جبران میکنم » به این فکر پوچش لبخندی زدم ! فکر کنم باید با نوه و نتیجه هایش می آمد و برای من جبران میکرد !پ.ن : اینجا انجمنِ و بیشتر از این نمیتونم از تل بگم ):
@دانش-آموزان-آلاء -
-
D.fateme.r خسته نباشی : )
-
romisa قصه مال دوسال پیش بود (:
اتفاقات دیگه ام هم بود ولی چون یادآوریش اذیتم میکنه نتونستم بنویسم (:
چند بار این یادداشتُ نوشتم و پاک کردم چون فکر میکردم مناسب انجمن نیست...
و البته فکر میکردم با نوشتنش دید همه بهم عوض میشه!
ممنون ک خوندیش (: -
-
D.fateme.r
نه اتفاقا چه خوب که نوشتیش
فک نمیکردم بعضی از گروهای تلگرامی تا این حد مزخرف باشه
ممنون از تو به خاطر نوشتن واقعیت های تلخ جامعه ما -
D.fateme.r رمان های خوبی مینویسی
-
D.fateme.r
خیلی قشنگ بود -
این متن جزو ده تای بهترین متن هایی بود که تا حالا خوندم بود
حقیقتی تلخ ولی واقعی با اشاره به مطلب زمین گرده و ....
عالی بود عالی
یه مورد هم من اضافه کنم:
دنیا اصن هم گرد نیست و وقتی قلبی رو شکستی هم اصن تقاص پس نمیدی.فقط یه عذاب وجدان و فکر میمونه تو سرت که هر بلایی که میاد سرت فکر میکنی تاوان اون کارهات هست که این خودش از تاوان دادن بدتره... -
romisa در قسمت سه : تلگرام گفته است:
D.fateme.r
نه اتفاقا چه خوب که نوشتیش
فک نمیکردم بعضی از گروهای تلگرامی تا این حد مزخرف باشه
ممنون از تو به خاطر نوشتن واقعیت های تلخ جامعه ما):
-
-
-
D.fateme.r در قسمت سه : تلگرام گفته است:
romisa در قسمت سه : تلگرام گفته است:
D.fateme.r
نه اتفاقا چه خوب که نوشتیش
فک نمیکردم بعضی از گروهای تلگرامی تا این حد مزخرف باشه
ممنون از تو به خاطر نوشتن واقعیت های تلخ جامعه ما):
-
شیخ الرئیس در قسمت سه : تلگرام گفته است:
این متن جزو ده تای بهترین متن هایی بود که تا حالا خوندم بود
حقیقتی تلخ ولی واقعی با اشاره به مطلب زمین گرده و ....
عالی بود عالی
یه مورد هم من اضافه کنم:
دنیا اصن هم گرد نیست و وقتی قلبی رو شکستی هم اصن تقاص پس نمیدی.فقط یه عذاب وجدان و فکر میمونه تو سرت که هر بلایی که میاد سرت فکر میکنی تاوان اون کارهات هست که این خودش از تاوان دادن بدتره...ممنون از نظر لطفتون (:
راستش فکر کردم فیک هستید و برای همین جواب نداده بودم ! بخاطر تاخیر عذر میخوام -
-
D.fateme.r
خیلی جالب و شیوا می نویسید
ادامه بدین که موفق می شید
ان شاءالله -
@moein0614 در قسمت سه : تلگرام گفته است:
D.fateme.r
خیلی جالب و شیوا می نویسید
ادامه بدین که موفق می شید
ان شاءاللهممنون ک وقت گذاشتید
-
مثل همیشه عالی ^^
کاش ادامه اش رو تو تلمای آبی بخونیم -
Dr.Reyhaneh در قسمت سه : تلگرام گفته است:
مثل همیشه عالی ^^
کاش ادامه اش رو تو تلمای آبی بخونیمنوشتن از اون روزا واقعا برام سخته...
چند ساله دارم سعی میکنم اون روزا رو دفن کنم ):
البته شاید ی روز بقیشو نوشتم...
تو تلمای آبی (:
راستی آدرس وبلاگی که برام گذاشتی درست نبود