از روزای اول دانشگاهت بگو :)
-
به نام خدای شاپرکها
همیشه وقتی از بچگی ازم میپرسیدن آرزوت چیه میگفتم دوست دارم یه اتاق بهم بدن با یه اسکالپل و یه جسد
نشون به اون نشون که قبلا تو این تاپیک هم اینو گفته بودم
https://forum.alaatv.com/post/1370836
خلاصه آقا نشد این آرزو محقق بشه تا اینکه رفتم دانشگاه و همون ترم یک درس شیرینی داشتم به نام آناتومی!🫣تقریبا چند ماه از شروع کلاس گذشته بود و استادمون هنوز ما رو نبرده بود دانشکده علوم تشریحی و منم که به شدت کم طاقت ...
تا اینکه آقا یه روز عنان از کف دادم خودم و چند تا از بچه های کلاس مون رفتیم به بهانه ی چند تا کار درسی دانشکده علوم تشریح و اونجا استاد مون رو دیدیم و بچه ها نشستن باهاش حرف زدن ولی من همه اش نگاه ام این ور اون ور بود پ کو این جسد ها؟!🫤
بعد وقتی کارمون تمام شد بچه ها قصد خروج کردن چون کلا جای ترسناکی بود کلا وایب سردخونه بهت دست میداد.یه همچین جایی رو تصور کنید
منم که دیدم ناکام موندم سریع گفتم استاد میشه حالا که تا اینجا اومدیم بریم جسد ها رو هم ببینیم؟اصلا اینجان؟!🥺
استادمون گفت اره اون دره رو میبینید اونجان اگه نمیترسید بیاید بریم نشونتون بدم
حالا من ذوققققققققق
بچه ها ترسیده
استاد هم خندون(خدایی خودمم موندم چرا اون لحظه فقط میخندید بهمون)بالاخره زور من چربید و راه افتادیم به سمت اون دره که جسد ها توش بودن....
و دادادا 🪄
چهاااااااررررر تا جسد اونجا بود- وی از شادی در پوست خود نمی گنجید
ولی خدایی صحنه ی ترسناکی بود یه سری دست و پا ی خشک شده با یه رنگ قهوه ای ی زشت از سر ملافه سفیدا زده بود بیرون که آدم میترسید ببینه
خلاصه همون اول کار که یکی حالش بد شد سریع رفت چند تا دیگه هم ترسیدن رفتن عقب ولی من همچنان پا به پای استاد میرفتم تا جسد ها رو ببینم
استادم نشسته بود یه سری توضیح میداد از اینکه هر کدوم اینا چجوری اینجا اومدن و جمود ناشی چیه و مافیای جسد داریم و....
تا رسیدیم به آخرین و تازه ترین جسد که حدود یک سال از فوتش گذشته بود و قیافه اش بیشتر از بقیه آدمیزاد بود ...
استاد:خب بچه ها این خانم بی خانمان بوده و بعد مرگش زیر پل رهاش کردن.ما هم اوردیمش اینجا
هنوزم تشریحش نکردیم
نازی:عه استاد نگاه دندون داره
استاد:بچه ها اینم آدمه ها
من:وای استاد چه خوشگلههههه
استاد:خوشگلههه؟! والا منم که چند ساله اینجام همچین چیزی نمیگم
من: استاد نمیشه همین جا تیکه تیکه اش کنیم؟ خیلی سالمه
استاد:بچه ها غزاله خیلی خطرناکه ها نمونه ی داعش وطنیه بشین بچه جان
من:استاااااد
استاد:خب بسه تون دیگه
من: استاد فاتحه ام بخونیم براش؟
استاد:اره بچه ها گناه داره برای شادی روحش یه فاتحه بخونید️
هدیه:استاد روحش شب نیاد به خوابمون بگه چرا من و اوردید اینجا
استاد: نه نترسید نمیادحالا هم جمع کنید برید کار دارمو ما هم هر کدوم با یه حس متفاوت خارج شدیم
یکی ترسیده
یکی ناراحت
یکی با حس چندش آور
و من خوشحال و ذوق زده از اینکه بالاخره آرزوی بچگیم برآورده شده 🥰🥰🥰🥰🥰 -
سلام به همگی
میخوام از اولین تجربه سالن تشریح رفتن براتون بگم
یه حس هیجان انگیز که بعد از دیدن جسد تبدیل به یه حس عجیب میشه
حسی که باعث میشه از خودخواهی دور شیم و توجهمون در کنار عظمت خلقت به کم توانی انسان جلب بشه
بگذریم...
خب وقتی وارد شدیم یکی از اولین چیزایی که توجهمون رو جلب کرد بوی فرمالین بود یه بوی اذیت کننده که البته بعد از چند دقیقه بهش عادت کردیم و اوکی شد (گیرنده هامون سازش پیدا کرد)
جسد تازه بود و خیلی از قسمتاش کاملا باز نشده بود بنابراین نتونستیم خیلی عمیق بررسیش کنیم و فقط استاد برامون چند عضله و عصب و شریان و ورید و البته روش تشخیص عضله و شریان و ورید رو نشون داداما مهمتر از مطالب علمی که اونجا یاد گرفتیم حرف استادم بود که همون ابتدای کار بهمون تذکر داد که این جنازه ها دارم احترام هستن و باید حرمتشون نگه داشته بشه نباید باهاشون شوخی کنیم یا تصویری تهیه کنیم (که البته بعضی از دوستان این موضوع رو هم رعایت نکردن)
بنظرم یکی از مهمترین موضوعاتی که باید بهش توجه کنیم در هر شغلی این هست که ادما دارای حریم شخصی هستن دارای ارزش هستن چه زنده باشن و چه مرده
هرگز نباید حرمت فرد رو از بین ببریمراستش بخاطر خستگی و یه سری مسائل دیگه زیاد حوصله نوشتن نداشتم و شاید خیلی خوب ننوشتم اما امیدوارم تونسته باشم انگیزه ای برای بچهای کنکوری ایجاد کنم
-
Uranium جنازه ؟؟ یا خود خدا
ولی دلم خواست -
Uranium منم یبار رفتم اتاق جسد ( پدر دوستم اونجا استاده ) وقتی وارد شدیم و جنازه ها رو روی تخت دیدیم و همزمان بوی فرمالین که زده بودن بهشون و خیلی خیلی بد بو بود فضا رو ترسناک کرده بود 🥲... یدفعه کسی که مسئولش بود چیزی که روش زده بودن رو کنار زد قبلش با دوستم کلی برنامه ریخته بودیم کجاهاش ببینیم چیکار کنیم چیکار نکنیم که با این کارش اسم خودمونم یادمون رفت
بعدش دیگه شروع کرد دستگاه گوارششو برامون تشریح کردن ... واقعا شکلای کتاب زمین تا آسمون با اون چیزی که واقعی هست فرق داره علاوه بر این خیلی از اسمای علمی استفاده میکنن اونجا که کتاب خیلیاشون رو نگفته
خلاصه تجربه جالب و ترسناکی بود ... امان از مسئولش میگفتن جنازه رو از مرز پیدا کردیم -
@REZA-DOLATSHAA
اره واقعا اون حس خیلی عجیبه هم ترسناک هم شیرین
نمیدونم چجوری باید بیانش کرد
ما فقط استاد خودمون اونجا بود خوشبختانه
برای ما صورتش رو پوشونده بودن(اون اخر به درخواست بچها یه لحظه اجازه دادن که صورتشو ببینیم) و بیشتر روی ناحیه پکتورال و آگزیلا کار کردیم که پوستشو کنار زده بودن
واقعا خیلی عجیب و پیچیدس
اون همه عضله و شریان و عصب که توهم پیچیده شدن اصلا به اسونی شکلای کتابا نیس -
این پست پاک شده!
-
سلام به همگی
خب چند روز پیش توی دانشگاه ما از طرف یکی از انجمن های علمی یه کارگاه تزریقات برگزار شد که منم شرکت کردم
به چند گروه تقسیم شدیم
بخش اول کارگاه برای گروه ما درباره انواع تزریق و نیدل ها و غیره توضیح داد و روی ماکت چند تا تزریق هم انجام دادیم
انجام دادیمتوی بخش دوم نحوه استفاده از انژیوکت رو اموزش دادن که توی این بخش بچها برای همدیگه انژیوکت میزدن
یکی انقدر خوب میزد که یه قطره خونم نمیریخت یکی دیگه هم جوری میزد که خودش و شخص مورد اصابت و البته استاد رو درگیر بند اوردن خون میکرد
بعضی از دوستان فداکار هم میومدن و اجازه میدادن دو سه نفر روشون تمرین کنن و چند بار انژیوکت میخوردن
اینم از اثار تلاشموناین بخشم تموم شد و رفتیم ایستگاه اخر که درباره انواع سرم و موارد استفادشون توضیح داد که حقیقتا یادم رفته اکثرشو
و البته یه سری مولاژ و ماکت خوشگلم اونجا بود که برای عکاسی مورد استفاده قرار گرفت
که یدونشو من دوست داشتم و عکسشو اینجا میذارم
-
به نام خالق شاپرک ها
حقیقتا قصدی برای نوشتن این خاطره نداشتم ولی از سر بیکاری و در حین انتظار برای اومدن استاد تصمیم گرفتم خاطره اولین روزی که به بیمارستان رفتم رو بنویسمظهر روز دوشنبه بود که قرار بود اسکراب به دست اماده باشیم تا سوار سرویس شیم و بریم بیمارستان
و من نمی دونم چجوری اما خواب موندم!🫤خلاصه بدو بدو بلند شدم هرچی دم دستم اومد پوشیدم و دویدم تا به سرویس برسم.
توی راه قلبم رو هزار بود از شدت هیجان و اینکه قراره کلی خون و دل و روده ی بیرون ریخته ببینم!آقا بالاخره با کلی مشقت فراوان رسیدم به بیمارستان. رفتم توی رخت کن و اسکراب پوشیدم و منتظر استاد تا بیاد سکشن بندی مون کنه که هر کی کدوم بخش بره و به من بخش زنان افتاد
و اولین چیزی که بعد از ورودم به اتاق عمل دیدم عمل زایمان بود
تقریبا به آخر های عمل رسیده بودم و دکتر درحال در اوردن جفت و بند ناف و بخیه زدن بود.
در عین اینکه تجربه ی جالبی بود ولی به شدت صحنه ی ترسناکی بودخدایی دچار تحولات شخصیتی شدم با دیدن وایب و فضای اتاق عمل که از بیان اونها قاصرم
ولی لذتی که از دیدن اون نی نی خوشگل بهم دست داد غیر قابل توصیفه انقدر که صحنه ی بسیاررررر زیبایی بودیه جورایی همزمان داشتم چند تا حس ترس،وحشت،لذت،گیجی،خوشحالی و... رو باهم تجربه میکردم.
خلاصه بعد عمل زایمان رفتم به یه اتاق دیگه و اونجا عمل TUL در حال انجام بود. و بعد از اون به بخش ارتوپدی منتقل شدم و صحنه های بسی جذاب تر دیدم(همانند دست هایی که از تن های خود گسسته شده بودند!!!)
دیگه تا آخر روز از این اتاق عمل به اون اتاق عمل میرفتم تا اینکه کاملا خسته و آش و لاش با کلی احساسات متفاوت تو سرم به سوی خوابگاه برگشتم
اینم از عکس اولین نی نی که تولدشو دیدم
-
های گایز..
خوبین؟
امروزم روز خیلی باحالی بود..
و طولانی ..
خب:
صبح فکر میکنم ۹تا ۱۰ کامپیوتر داشتیم که من نمیرن هیچ وقت(وی حتی تایمش را دقیق نمیداند) شب چون دیر خوابیدم گفتم صب تا ساعت ۱۰ بخوابم که بعدش شروع کنم روزم رو ولییی ساعت ۶ و ۷ و ۸ بیدار شدم هی خوابیدم که ۸ بیدار شدم(یه خواب خیلیییییی سم دیدم هیچ وقت خارج از برنامه خوابتون نخوابین که از این خوابا نبینین)(قابل تعریف کردن نی حقیقتا..)
خب ۸ و اندی بیدار شدم و صبحونه و ولگردی تا ساعت ۱۰ که برم کلاس عملی بیوشیمی
از دیروز شدیدا بارون میبارید و تو ۵ دقیقه ای که من از خونه تا دانشگاه رفتم بارون سنگین تبدیل شد به برف(اینجا اردبیل است)
قبل کلاس به نادیا زنگ زدم گف دیر میرسه و من برم تو
رفتم و کلاس شروع شد..
درباره ph و بافر و اینا گف استاد و بعدش خواستیم که بافر بسازیم و ساختیم خیلی باحال بود
(بافر یه ماده ای هست که دربرابر تغییر ph مقاومت میکنه..)
یه بافر ساختیم و یه دور توش HCL و یه دورمNAOH ریختیم که مقامت ماده نسبت بهش رو دیدیم(بافر ما PH ۴ بود که وقتی مثلا اسیدی میریختیم تا حدود PH ۳ یا ۲ به سختی پایین میرفت ولی بعد اون به سرعت پ هاش کم میشد.. و واسه بازی هم وقتی از پ هاش ۴ تا ۶ حتی با مقدار زیاد NAOH جلو میرفتی خیلی کم کم تغییرش رو میدیدی ولی از ۶ به ۱۰ یهو یه جهش بزرگ ایجاد میشد تو تغییر پ هاش
وسطای کلاس بود که دوستم پیام داد الان ضایعس بیام کلاس گفتم عیب نداره با گروه بعدی میای اسمتو نوشتم تو حاضری گروه خودمون.
خلاصه که بهانه شد یه دورم با دوستم و گروه دیگه این کارارو انجام بدیم که دو دور بافر ساختیم و دومی رو به PH دقیق ۴ رسوندیم ولی درست کار نکرد
استا گف احتمالا مقدار ها جابهجا شده و جواب نمیده..
ولی واسه پسرا ددست کار کرد و جهش از ۶ به ۱۰ رو خیلی قشنگ دیدیم.
دیگه وقتم نداشتیم که سومی رو هم درست کنیم
قیافه مسئول آزمایشگاه این بود که گمشین برین دیگه
ولی استادمون حقیقتا خوب بود
واقعا دلش میخواست یچیزی بهمون یاد بده
.
خلاصه حدود ۱۲ونیم رفتیم روپوش درآوردیم و رفتیم سلف نهار خوردیم و رفتیم بالا(طبقه همکف) واسه کلاس فیزیولوژی که ۲ شروع میشد و حقیقتا خسته بودم.. کل وقت رو تو اینستا گشتم..
استاد اومد و تقریبا به کلش گوش ندادم (گوش بدی هم چیزی یاد نمیگیری) و آنتراکت یه انرژی زا خریدم و بقیه کلاس رو رفتم سراغ جزوات کورس قلب تا استخوانای ستون مهره و ریب هارو مرور کنم چون بعدش عملی کورس رو داشتیم و گفته بودت استاد میپرسه..
کلاس تموم شد ساعت ۴ و رفتیم پایین سالن اناتومی (اولیت بار بود که میرفتم اونجا)(نذاشتن جسد ببینیم چون باید قبلش سوگند میخوردیم و اینا)
خلاصه استاد اومد و یه توضیح مختصر داد درباره مهره ها و ریب ها و گف خودتون اون دوتا جعبه رو بررسی کنین تا نیم ساعت از وقتتون مونده میام میپرسم..
مام که هی باهم حرف میزدیم و برسی میکردیم و از روی نشونه هاشون اسماشونو میگفتیم و باید تیپیک هارو از آتیپیک ها تشخیص میدادیم و اسم آتیپیک هارو هم میگفتیم...
هر کدوم از کارشناسان محترم یه نظری میداد وخلاصه لحظات مفرحی داشتیم..️
یکی میگف این پوکی استخوان داشته(سطح استخوان سابیده شده بود) یکی جیباشو پر استخون کردع بود و گفتیم میخوای برا سگت ببری؟(گف نه واسه اینا به نتیجه نرسیدیم و از استاد میپرسم) یکی کلا تو باغ نبود و یکی درحال قانع کردن دیگری بود که این ریب ۲ هست یا ۱۱ و یکی هم داشت مهره هارو به عنوان انگشتر امتحان میکرد(من)(یکی دوتاش تو دستم گیر کرد که گفتم دیگه کارم ساختهس)
.
تا این که استاد اومد و چندتا از مهم هارو جمع کرد و برد که بپرسه . نفر دوم منو صدا کرد و همه رو درست تشخیص دادم(سر مهره ی ۱۱T اشتباهی گفتم ناحیه کمریه و داشتم به فنا میرفتم که زود درستش کردم ) و یه مثبت بهم داد با یه دایره دورش(وی به دایره تاکید فراوان داد)
به مناسبت این موفقیت بزرگ برا خودم یه گردنبند مهره ای دنده ای ساختم
با یه همشهری حرف میزدم که ترم بالایی بود و گف که امشب برمیگرده و منم با مامانم حرف زدم که منم همین امشب برم خونه که موافقت شد و اسنپ گرفتم و رفتم وحدت(جایی که ماشین بین شهری هس) اونجا سوار یه ماشین شدم و الان تو راهم(کنار یه دختری نشستم که دفعه قبلی که اومدیم بردبیل باهم بودیم و الان خوابه..)
فکر میکنم بعد دو هفته میرم ببینم خونوادهم رو🥺️
.
خلاصه که روز خیلی قشنگی بود
و هست...
قدر این روزای با ارزش رو میدونم و امیدوارم ازش به بهترین شکل ممکن استفاده کنم.
خدایا شکرت
خدایا واسه همه ی کسایی که آرزو و لیاقتش رو دارن شرایطش رو فراهم کن که این روزا رو ببینن و رشد کنن️ -
والا روز اول ترم ۱ که خاطره خیلی خاص که بگم نداشتم
ولی ترم ۳ دو تا خاطره عجیب همون روز اول واسم به وجود اومد:|| به قولی خیلی طوفانی شروع کردماول اینکه ساعت ۸ و ده دقیقه تاکسی گرفتم برم(کلاسمون ۸ شروع شد)و از اونجایی که خیلی عجله داشتم سریع از ماشین پیاده شدم که برم یهو راننده بنده خدا گفت خانوم ببخشید کرایه رو حساب کردید؟(عجله داشتم خب،یادم رفت)
بعد حساب کردن و عذرخواهی سریع رفتم اونور خیابون که به ساختمون جدید دانشگاه سلام کنم ولی رفتم داخل دیدم عه چرا انقدر شبیه مدرسه است:///
گفتم ولش کن شاید مدلش رفتم تو سالن دیدم عه چرا انقدر پسر هست اینجا دانشگاه ما تا ترم قبل مختلط نبود(فرهنگیان)
اوناهم به شدتی که من از دیدنشون تعجب کرده بودم،تعجب کرده بودن
به هرحال اعتماد به نفس خودم حفظ کردم و گشتم دنبال پله تو سالن(چون کلاس های ما طبقه دوم و سوم بود)
و دوباره دیدم که عه اینجا کلا یه سالن و پله نداره
اونموقع بود که یخورده شک کردم و اومدم بیرون بعد تماس با دوستم که فهمیدم کلاس تشکیل شده و استاد اومده
اومدم بیرون و تابلو سردر ساختمونش که دیدم فهمیدم بله
من اومدم هنرستان پسرانه کنار ساختمون دانشگاه:)))همین دیگه
-
بسم الله
خب سلام
از بعد ۹ ماه از اخرین خاطره!
ترم ۳ شروع شده؛ ولی هفته اولش آنچنان اتفاق خاصی نیوفتاد ... گذروندیم و مثل روال عادی هفته های اول جالب بود ...
اما خاطره این دفعه من درباره روز اولِ اولِ ترم ۲ عه!
وقتی که تازه از حال و هوای اینکه "وای من دانشگاه اومدم" در اومدی و رفتی تو دل کار و باید سعی کنی بهش عادت کنی ...
^خاطره ۲۳ بهمن ۱۴۰۱^
اون روز ساعت ۱ کلاس داشتم و با توجه به مدلی که اون موقع فکر میکردم که "ایول ساعت یک کلاس برمیدارم که صبح نخوام بیدار شم" اینجوری شد که برداشتیم کلاسو!
ولی یکی نبود بیاد به من بگه آخه سیب زمینی! تو ساعت ۱۱ و نیم آماده میشی؛ مینی بوسِ سرویس ساعت ۱۲ حرکت میکنه و تو ساعت ۱ کلاس داری ... ناهار رو کی میخوای بخوری؟؟ هاع؟
با سنگی که به سرم خورد یا چی برعکسش بود هاع؟ با سری که به سنگم خورد؛ فهمیدم چه خبطی کردم!
اونجا بود که فشنگی زنگ زدم به دوستم: که حاجی غذارو از سلف بگیر؛ دمت گرم!
با خیال راحت یه چرت ریزی توی سرویس زدیم تا ... گوشیم زنگ زد و همون حاجی ایی بود که میخواست غذا بگیره!
و
محتوای پیام:
ساقی! میدونم خیلی عجیبه ولی سگ غذاتو خورد!
من:
حاجی:
سکوت وحشتناکی حکم فرما شد ...
غذا؟
غذای من؟
من یه جویی درون دارم که هیچکس نباید به غذام دست بزنه ... اونوقت سگ غذامو خورد؟!
بعد سگ؟!
سگگگگگگگگگگ؟
با این قیافه و به فکر اینکه داره سرکارم میزاره تا دانشگاه رفتم ...
رسیدم!
دوستم رو با این قیافه دیدم و وقتی با جنازه ظرفم مواجه شدم ...
فهمیدم بله ...
.
.
.خواستم بگم شکست عشقی که از "کاظم=سگ" خوردم ... حبیب از عاشق شدن هاش نخورد ...
-