به نام الله
سلام همگی
مرسی از دعوت بانو
چون استارتر بازگذاشته اول تاپیک انتخاب حقیقتو که
ی کار،ی فکر یا.... باشه
بیست اتفاق از زندگیم رو میگم،ک دید های جدید بهم داد به ترتیب تاریخ وقوع:|
1)کلاس اول زنگ املا بعد تصحیح، وقتی معلم تهدید کرد به اینک کم گرفتین الان زنگ میزنم به خانواده هاتون،وسط کلاس کیفمو برداشتم گفتم خداحافظ:/
افتادن دنبالم:/ و صداش بافریاد با اون لحن تو ذهنمه هنوز:
هوووی مگ خانه خاله س مردکه .....(سانسور :| )
تا در حیاط فرار کردم و بزور گرفتنم و انداختنم تو کلاس:|
اینبار هم بخاطر املا زنگ زدن هم انضباط:/
(البته بعدا خوشش ازم اومد، بچه شو ک پیش دبستانی بود میاورد سرکلاس مینشوندش کنار من:/
جالبتر این شد ک بعدا فامیل هم در اومد:| )
2)کلاس دوم ی معلم داشتیم به اسم اقای شکری!عاشق شاهنامه بود!هیچوقت درس نمیداد!کتاب بنویسیم رو باز میکرد:ی نگاه میکرد میگفت:چرته!
از یک تا دو هزار بنویسید!خودشم شروع میکرد شاهنامه خوندن!
کار هر روزمون بود هشت تا دوازده نوشتن!ی هم طبقه ای داشتم،سامان غلامی،با اون همیشه مسابقه میدادیم کی زودتر تموم میکنه!ما دوتا همیشه ساعت 10 تموم میکردیم بعدش مسخره بازی و.... اما بقیه تا 12 می نوشتن،علتشم این بود ما میدونستم معلممون معتاده و نمی فهمه!،همیشه عدد ها رو جا میذاشتیم!
86
87
88
89
98
99
100
و...!!!!
3)کلاس پنجم با اینک وضع مالی خوبی نداشتیم پدرم واسه ی قبولی توی تیزهوشان،پسرعموم ک مهندس برق بود رو واسم معلم خصوصی گرفت،جلسه ای پنج هزار!
اما من دیدی نداشتم از اهیمت تیزهوشان!سرجلسه بیخیال کیک و ساندیس میخوردم!سرجلسه یادم نمیره ک وقتی گفت پاسخبرگ ها رو بدید،دو ردیفم مونده بود،همه رو شانسی زدم!هیچوقت نگاه های مراقبه ک اج و واج نگام میکرد یادم نمی ره!
اومدم بیرون پدرم منتظرم بود گفت چطوز بود؟
گفتم سرم درد میکرد نتونستم جواب بدم کیک و ساندیسمو خوردم استراحت کردم( :| )
بعد از حرفای زیادی ک تا چندین ماه نثارم کرد،دیگ هیچوقت امیدی بهم نداشت تا....(میگم تا کی)
دخترعموم(خواهر همین پسرعموم ک ریاضی منو درس داد)اون سال تیزهوشان قبول شد
ما وضع مالی خوبی نداشتیم،اما عموم چرا!حس میکردم چقدر پدرم نابود شد سر این موضوع ک این حسو بهش دست داد ک اگر شاید وضع .....
4)راهنمایی کلاس هفتم،مدرسه پایین شهر بودم روزای اول ،معلم نمیوود سرکلاس،تودفتر بودن ،فقط مبصر بود،ی مبصر بود اسمش میثم بود،سه سال مردود شده بود،به تمام معنا وحشی ،حرکتشو همیشه تو ذهنمه:
همه دست به سینه بودیم،پاشو انداخت رو میز،یه قرص خورد گفت:
اسپرین واسه همه چی خوبه!
سر ی حرف کوچیک و واسه اینک خودشو ثابت کنه
یکی بچه ها رو خوب زد:/
داشتم میرفتم گزارشش بدم فهمید:/ بحث حسابی کردیم،اگ یکی ک مانع شد،نبود،خوب منم میزد
از کلاس ک زدم بیرون،دیدم ی غول بیابانی با شلنگ سبز رنگ در تک تک کلاسا میره!
بهش میگفتن اقای متقی!ی ناظم وحشی بود!
دریکی از کلاسا بود ک
رفتم پیشش،عاقا این مبصری ک شما دادین....
برگشت!:تو توی سالن چیکار میکنی عوضیه....
وچنان با مشت و لقد زدم ک فقط تونستم فرار کنم.
فهمیدم دنیا خیلی ناعادلانه ممکنه پیش بره
(اون مدرسه خیلی وحشیانه بود،مثل زندان های فرار از زندان بود،توی گروه نبودی،یا خوببه کتک میخوردی یا :|
بعدا این میثمه،بهش تقلب میرسوندم،اونم هوامو داشت همیشه :| )
5)راهنمایی کلاس نهم،یه اوج درس خوندن و ... رسیدم
همه چی باهم تلاقی پیدا کرده بود:هوش،توانایی اراده و...(دیگ هیچ وقت نتونستم به اون حد برگردم!)
یکسال مدرسه هر روز ساعت 5صبح پا میشدم
بخاطر رتبه اوردن تو مسابقات و تنها معدل بیست پایه،همه میشناختنم،یه معلم ریاضی داشتیم اقای حقیقتی،جوان بود خیلی،زنگ های تفریح نمی رفت دفتر،وای میساد ریاضی درسم میداد میگفت لیاقت قبولی در تیزهوشان رو داری(اگر چه در حقش بدی کردم و هیچوقت دیگ بهش سر نزدم! و جز چند پشیمانی بزرگ زندگیم شد!)
اون سال عضو کتابخانه مسجد شدم و کتاب های کمک درسیمو اونجا میگرفتم
تنها انگیزه و عامل درس خوندنم همون تعریف هایی بود ک اون ازم میکرد
6)سه روز مونده بود امتحان نمون،ی همسایه داشتیم،کلاس هشت بود،کتابای هفت و هشت و نه اونو اوردم و اون سه شب تا نزدیک صیح میخوندم!توی راه برگشت هم پایه ای هامو دیدم:
کتابا واسه چته!
من:ازمون ورودی
نمونه و تیزهوشان مال ما نیست بیخیال
غروب ازمون،پدرم بردم ماهیگیری،از دید پدرم من همون ادم کلاس پنج بودم!شب ک برگشتیم اینبار خواهرم گفت:
اگ علی قبول نشه من روم رو با زغال سیاه میکنم
اما پدرم....
من انقدر هیچ کسی نداشتم بهم بگ ازمون اصلا چیه که معنی نمره ی منفی اول برگه رو نفهمیدم،!شک میکردم میزدم!اما انقدر خوندخ بودم....
همون عموم اون سال سرطان داشت،تهران بود،لحظه ای ک نتیجه امد پدرم پیشش بود،دخترش باز با اون وضع وخیم پدرش و... قبول شده بود!زنگ زد ب ما:ب علی بگو بره نتیجه بگیره
رفتم کافینت: قبول نشدی عاقا!!!!!
چند روزی گذشت!ساعت ده بود!پدرم زنگ زد سریع حاضر شو بریم توی شهر!مدارک و... هم بیار،از مدرسه زنگ زدن علی کجاس واسه ثبت نام نمونه سریع بیاید دیگ...
رفتم ،نگاه لیست کردم:شده بودم هشتمه ازمون ورودی!!!
رفتم تو!عاقا کجایی!برو این عکس و... رو بگیر سریع بیا،وقتی برگشتم من ک کار ثبت نامم تموم شد،بعدی ک اومد بهش گفت:
منم نیست نفر چتد لیستی انقدر دیر اومدی ک مجبور شدیم ذخیره ها رو جاتون بفرستیم!
8)با اینک از کلاس اول کوه میرفتم و اهل ورزش بودم،اما تقریبا ی پسر مامانی بودم و خودم اینو حس میکردم،تابستان کلاس نهم ک تموم شده بود،ی لیزر خریده بودم،ی کوچه ی تاریک بودیم با. پسر خالم داشتیم رد میشدیم،جدا ک شدیم بهش لیزر انداختم،دیدم چند نفر ته کوچه داد زدن عوضی اشغال وایسا ببینم،با نهایت سرعت فرار کردم،اما شذن جند دسته و گرفتنم:
...(سانسو)..... لیزر میندازی به دختر مردم؟اره؟
همه میدونستیم توی اون کوچه دختری نبود!
خیلی تحقیرم کردن خیلی،زیادم بودن،چاقو هم داشتن
سر اون موضوع و بعضی اتفاقا ک در کلاس نهم افتاد،تصمیم گرفتم ی رشته رزمی برم و اتفاقی با رزم اوران آشنا شدم،اگر چه این رشته خیلی خشن بود اما سالها ادامه دادم....
9)سال دوم کنکور عاشق برنامه نویسی بودم،شب قبل کنکور چشامو بستم همه چی به خانواده گفتم،فکر کردم مثل فیلم ها الان میگن:
مهم علاقه س پسرم و اینا
اما با واکنش تندی رو به رو شدم:
غلط کردی،مگر ملت علاف توعن،این همه سال هزینه و معطی عاقا ک .....
رفتم تو اتاق،
شوهرخواهرم ،اومد باهام حرف چندساعت
از موقعیت های اجتماعی از وضع جامعه و...
تا ی مدت خودمو قانع میکردم ک حاصل فشار درسی بوده توهم ردم و....
اما واقعا مغزم واسه برنامه نویسی کار میکرد،خواهرم مهندسی نرم افزار میخوند،اما اون از من سوال میپرسید!کتاب جاوا رو بدون هیچ استادی توی ی هفته خوندم...
اما ی تضاد عجیب هم حس میکردم،حرف های اون درمورد وضع جامعه درست بود
تصمیم گرفتم ک بتونم علاقه ی جدید ایجاد کنم،و برنامه نویسی زو به عنوان ی تفریح یا ی کار دوم واسخ دوران دانشجویی و بعدش بذارم....
10)بین پسرعموها وو دخترعموها ما سه نفر همسن بودیم!
من،دختر عموم،پسرعموم هم سن و هم بازی همیشگی ،دختر عموم کلاس پنج تیزهوشان قبول شد ،منم کلاس نه نمونه،پسرعموم درس خون نبود...هیچی قبول نشد!فشار روحی ک از طرف خانواده و فامیل بهش وارد میشد رو حس میکردم!
یکسال،بعد از فوت عموم(بعلت سرطان)دختر عموم پیش دانشگاهی عاشق شد!ازدواج کرد و از فرزانگان کرمانشاه به تهران رفت....عملا از گوی رقابت خارح شد
اون کسی بود ک از اول دبیرستان واسه کنکور کلاس میرفت...
منم توی نمونه،با بهترین معملا،اما الان سال پنجم کنکورمه
اما اون پسرعموم سال سوم کنکور،یا اینک پدرش(یعنی عموم)دی ماه بعلت تصادف فوت کرد و تا مدت ها درگیر مراسم و... بود،دندان پزشکی سنندج آورد!!!
.خب خیلی طولانی شد :| بنظرم ده تا کافیه :|