...با ناامیدیِ تمام انجمن را ترک میکنی! بعدش هم مینشینی یک گوشه ای و نیم ساعت یک ساعتی با تمامِ وجود گریه میکنی از نوعِ بی صدایش: )
آنوقت که حس کردی گلویت دیگر سنگین نیست بلند میشوی و کتابِ چند کیلوییِ فیزیکِ الگو را برمیداری و میروی بخش نوسان بعدش تست ها را میشماری و میگویی نع! عمرا برسم همه اش را تا روزِ آزمون بزنم تازه تست های موج هم هنوز مانده! پس تصمیم میگیری زوج و فرد بزنیِ شان(!!) آنوقت بساطت را پهن میکنی کف اتاق چون معتقدی حس تست زنی ات روی زمین بیشتر از روی میز است: ) بقیه اما دارند میخوابند... بی وقفه تست میزنی ...از هر10تا 7تایش غلط است و3 تایش به جواب نمیرسد; ولی ناامید نمیشوی و خودت را راضی نگه میداری و در دلت میگویی" تالیفی اند دیگر! سخت نباشند که دیگر اِسمشان تالیفی نیست!" بعدش میروی سراغِ شیمی(درسِ مورد علاقه ات!) چند تستِ سینتیک که زدی از شیمی دست میکشی و میروی ادبیات...خیلی سبزِ ادبیات را باز میکنی و کلمات مهمش را توی دفترچه یِ نارنجی ای که برایِ لغات برداشته ای یادداشت میکنی با معنی...خوابت میگیرد! اما نه! نباید بخوابی ...پا میشوی پنجره را باز میکنی . بعدش میروی که تستهایِ ادبیات را بزنی که ناگهان یک ملخِ خوش تیپ ورِ دستت فرود می آید و زَهره ات را میترکاند! چهارتا فحش به آن زبان بسته ی خوش رنگ میدهی و بعد شروع میکنی به تست ! ساعت چند است؟ نمیدانی! چون توی اتاقت ساعت نداری: ) بلند میشوی از کِشویِ دومی ساعت مچی ات را بیرون می آوری و میبندی روی مچت و میبینی ساعت 3و هفت هشت دقیقه است. گرسنه ات میشود ...مانند یک روح با نوک پا میروی تا آشپزخانه و درِ یخچال را باز میکنی. اینجا باید سرعت عمل داشته باشی و چیزهایی که میخواهی را زود برداری!!! وگرنه آهنگِ یخچالplay میشود و همه بیدار میشوند! فوری جعبه ی پنیر و پلاستیکِ نان را برمیداری و درش را میبندی و دوباره با نوک پا می آیی تویِ اتاق و درِ پلاستیکِ نان را میبری توی کمدت باز میکنی که صدایش بقیه را بیدار نکند بعد می آیی کف اتاق کنار کتاب هایت و میخوریشان! بعدش طیِ یک عملیات سخت دوباره میروی توی آشپزخانه و چیزهایی که برداشته ای را سرِ جایشان میذاری! آنقدر این عملیات از تو انرژی میگیرد که حس میکنی از قبل گرسنه تر شدی ...حالا باید بروی از کمد دیواریِ اتاقِ نگارین( خواهر بد اخلاقت) پتو بیاوری. با این تصور که مثل هر شب درش را باز گذاشته تا تو موقعِ خواب سروصدا راه نیندازی میروی که پتو برداری که ناگهان با پیشانی میروی توی در : ) صدایِ مهیبی حاصل میشود...آه! نع! او بیدار میشود و با قیافه ی خصمانه ای رو به تو میگوید" خدا لعنتت کند گلنار!" تو پتو را برمیداری و با سرعتِ نور مسیر آنجا تا اتاقت را میدوی تا بیش از این موردِ لعن و نفرینِ آن مهربان(!!) قرار نگیری. بعدش می آیی میخوابی و به ماجرا فکرمیکنی و آنگاه که پی دومِ رادیان روی تختت چرخیدی سمتِ چپ لبخندِ رضایتمندانه ای میزنی و میگویی"عَوَضَش کلی درس ها را بردم جلو!!" چشمانت را که میبندی صداهایِ بی رحمی میپیچند حوالی ات! پدرت است; پا شده نمازبخواند و بعدش هم مادرت و بعدش هم ...
پ.ن: خوبین رفقا؟ دیدین که چقد حالم بد بود اونروز و ناامید بودم! روحیه م برگشته : ) به عنوانِ کسی که تا تَهِ ناامیدی رفته میخواستم بهتون بگم در طول روز وقتتونُ تلف نکنین. بیشتر ناامیدی هایِ ما ناشی از اجرانکردن برنامه ریزی هامونِ! پس از این به بعد با روحیه و علاقه برین جلو. باشه؟ مرسی:) دیگه شرایطتون حادتر از دیشبِ من نیست که!
#شرحِ یک تغییر
#آنچه دیشب بر من گذشت!
#گل نوشت
13 دیِ 96