من میتونم ریاضی رو خوب یاد بگیرم!

PimBVB
دیدگاهها
-
من میتوانم -
☆دفتر برنامه ریزی آلایی ها☆امروز تا لنگ ظهر خوابیدم
بعدشم یه سری کار داشتم و فقط دوتا درس ادبیات با فیلم خوندم که شد 4 ساعت + 1 ساعت ریاضی و 1 ساعت ادبیات اختصاصی!
فردا نمیرم مدرسه و جبرانش میکنم! -
مهم ترین صفحات کتاب ادبیات کنکور!فااطمه
خیلی ممنون! -
☆دفتر برنامه ریزی آلایی ها☆2 ساعت ادبیات اختصاصی
2/5 ساعت دینی
2 ساعت روان شناسی
یه سری درگیری داشتم نشد امروز خوب بخونم! -
مهم ترین صفحات کتاب ادبیات کنکور!فااطمه
اینا چقدر خوبن!
مرسی واقعا! -
☆دفتر برنامه ریزی آلایی ها☆45 دقیقه واژگان زبان
2 ساعت روانشناسی
2/5 ساعت فلسفه سوم
2 ساعت تاریخ
3 ساعت دینی
1 ساعت آرایه و قرابت -
☆دفتر برنامه ریزی آلایی ها☆دیشب نتم مشکل داشت نتونستم بیام و بنویسم!
خب امروز!
2 ساعت ادبیات اختصاصی
45 دقیقه واژگان زبان
2 ساعت ادبیات عمومی
1 ساعت مسائل اقتصاد
1 ساعت تست قرابت و آرایه -
هرچی تو دلته بریز بیرونسخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و نالهناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسنچون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستممن از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...سهراب سپهرى
-
☆دفتر برنامه ریزی آلایی ها☆منم به عنوان تنها بچه انسانی این تاپیک گزارشمو مینویسم!
2 ساعت عروض (لذت بخشه خیلی! )
2 ساعت فلسفه
2 ساعت اقتصاد
1 ساعت تست آرایه و قرابت -
هرچی تو دلته بریز بیرونsohrab
برای منطق که با من بوده و هست و خواهد بود : )
اما این هفته آزمون دارم و آزمونمون تا درس 5 هست!
اوایل هفته دیگه حتما برای آخرین قسمت یعنی درس 6 رو مینویسم
واقعا بابت این تاخیر عذر خواهی میکنم و ممنونم از زحمات بی دریغتون