روز دوم یکم دیر شد
خب اینم از اون روزای خاص بود اصلا این روزا خاصن:
۱_خب خیلی وقت بود درست و حسابی نخوابیده بودم واسه همین گرفتم خوب خوابیدم
۲_هندونه خوردم اونم وسطش
۳_نهارو زیاد دوس نداشتم ولی خیلی خوردم
۴_بعد از ظهر دیگه واقعا کلافه شده بودم بعد نهار تا ساعت چهار رو خواب بودم بقیشم واقعا مونده بودم چیکار کنم حتی دستو دلم به گات هم نمیرفت گفتم هوا هم خوبه پاشم برم دوچرخه
اماده شدم و کوله و کفشو هندزفری و دفترو یه چند تا خرت و پرتو ریختم دلو زدم به جاده
از شانس منم اول مسیر یه پنج کیلومتر راهه تا اینکه از شهر خارج شی با شیب تند اونجا رو چون تازه نفس بودم عین چی رکاب زدم رفتم بالا حالا یه راه هم هست که شیبش بیشتره اونم میرفت میرسید به یه روستا کنار شهر اونجا رو هم به هر زحمتی بود رد کردم و رسیدم به قسمت خوش ماجرا
هوا عالی جاده تقریبا مسطح دور اطراف تپه و کوه و چمن و رود و البته سگ
یکو نیم ساعت همچین مسیری رو رکاب زدم میخواستم یجوری برم ساعت نه برسم خونه و تقریبا وقت زیاد بود بعد یک و خورده ای رسیدم به روتای دوم. و تا خواستم رد شم یه سگ وسط جاده ایستادو هی پارس کرد و منصرفم کرد منم گفتم دیگه زیاد اومدم یکم رفتم اونور تر نشستم لب دره و یکمم اونجا صفا بردم
اون استاد(کوه) هم که وسط دو تپه میبینید سبلانه
و برگشتم دقیقا همون مسیر اول که شیبش تند بود رو چهل
دیقه روش وقت گذاشتم موقع برگشت پنج دیقه هم نکشید
اینقد سرعت بالا بود اشک از چشام میومد صاف مرفت پشت سرم
فرمون داشت میلرزید منم با همون شرایط یهو دیدم جلوم یه سرعت گیریه ترمزی گرفتم که نگو چرخای عقب سر میخورد و بلاخره رد کردم بعد پیاده شدم دستمو گذاشتم رو ترمز دوچرخه کاملا داغ بود
شبم که حالم بهتر شد رفتم سر گات

Zrex
دیدگاهها
-
هفته های خوشحالی -
خــــــــــودنویس -
هفته های خوشحالیخب این از روز پنجم:پست روز چهارم ماشالله بدون غلط بود
امروز تولد بابام بود خب این بزرگترین خوشحالی
صبح بازم هوا عالی بود اردکا هم داشتن تو اب شنا میکردن
به این منظور که کمی تحرک داشته باشم کمی بدمینتون بازی کردمکلا فرد ورزشکاریم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
بعد از ظهر همه چی رو ول کردم خوابیدم اینقد خواب دیدم خسته شدمکلا خیلی خیلی زیاد خواب میبینم و برخلاف خیلیا ازش خوشم میاد
بعد بیدار شدم درس خوندمیعنی خودمم از خودم خجالت میکشم ولی واقعا چاره ای نداشتم دلم میخواست
کلا تستای ریاضی و فیزیک حالمو خوب میکنه
امروز یه روش و حالت خوب پیدا کردم واسه کتاب خوندن چون معلمولا خیلی متغییر میخونم و حالتای کتاب خوندنمم بدن ولی این یکی بهتره ارزوم اینه به یکی پول بدم کتابو تو هوا بگیره من بخونم
اسممو دادم به ناسا ببرن به مریخ
شبم که کیک و بستنی و دور زدن -
خــــــــــودنویسمدرسه مشاهیر
ارسطو وارد کلاس شد و رو به داش آموزان کرد و گفت:بچه ها این اسکندره باباش سپرده به من باهاش مهربون باشین
نیچه با یه حالت اخم گفت:«مهربانی وجود نداره و فقط چنبره زدین تا بر این الاغ دو پا سوار شین»
فروید که حال نیچه رو دید از جیبش یکم پودر سفید برداشت ریخت رو میز نیچه و گفت:«داداش این کاملا گیاهیه با بینت بکش درس شی»
نوبل از اون ور داشت یه چی از جیبش در میاورد که یهو ترکید و گوش بتهوون با نابود کرد ون گوکم هم فرصت و غنیمت شمرد و گوششو کند انداخت گردن نوبل و گفت«به بابام میگم»
نوبل که از این کار خودش پشیمون شد تموم پولشو ریخت روی میز و به کر شدگان اهدا کرد
یهو ادیسون بدو بدو با دو تا سیم وارد کلاس شد و انشتینم در این حال داشت حساب میکرد اگه با هر قدم ادیسون یه اتم به انرژی تبدیل شه چند شهرو میشه نا بود کرد که یهو ادیسون افتاد و سیم وصل شد به انشتین و موهاش سیخ شد
ارشمیدس یهو با قاه قاه کردن خندید ولی دکارت یدونه زد تو دهنشو گفت«حداقل این یه چی داره که سیخ بشه» -
هفته های خوشحالیروز پنجم
امروز عاذی بود ولی روز عادی منم پر خوشحالیه
صبح دیر پا شدم با دوچرخه رفتم مدرسه بام اردکا داشتن شنا میکردن اصلا از اونا خیلی خوشم میاد از این طرف رودک(رود کوچک) جوجه ها میرفتن تو اب از اون ور میومدن بیرون
از اونطرفم بوقلمونا جمع بودن منم وایساده بودم صدا در میاوردم اونا هم جواب میدادن
تو مدرسه جمع شدیم دوغ خوردیم دو زنگ خوابیدیم
بعد از ظهر عین خرس خوابیدم
تو خواب داشتم اسب سواری میکردم
بیدار شدم رفتم یه چند ساعتی درس خوندم
بعدم که تو دلی قیامت شد -
نیمچه فلسفهسلام
خیلی وقته دلم میخواست راجب فلسفه بخونم و الان یه چند وقتی شده که شروع کردم و موازی با خوندن خودم دوس داشتم که یجایی هم راجبشون بنویسم
خب راجب چی؟راجب اینا- نظرات مختلف فیلسوف ها
- مفاهیم مختلف
- و در اخر از فیلسوف مورد علاقم نیچه
البته چند تا نکته لازمه که یاداور بشم:
چیزایی که مینویسم سعی میکنم اگر نظر شخصیم بود قبلش ذکر کنم
با تعصب برخورد نکنید چون فیلسوف ها نظرات متفاوتی دارند که ممکن است با عقاید شما و حتی خودم مغایرات داشته باشه
هر نظری و عقیده ای که از هر فیلسوفی بیان میشه نشانگر این نیست که من قبولشون دارم
سعی میکنم هر دو شب یکبار حداقل یک موضوع رو راجبش بنویسم
و یک مورد دیگر: اینایی که مینویسم اطمینان میدم منبع داره و از معده شریف بیرون نمیان و هر جا که دچار تردید شدین میتونین تو یه جای دیگه منو تگ کنید تا منبع رو ذکر کنم
روال کار رو سعی میکنم به این صورت بریم جلو:اول مفاهیم کلی بعد موارد دیگر
لطفا لطفا و باز لطفا چیزی نفرستید اگه لازم به بحث و گفتگو شد یه تاپیک گفتگو هم میزنیم
-
هفته های خوشحالیروز اخر
فک کنم این روز اخر از دو سه ماه پیش مونده خب امروز رو روز خوبی دیدم گفتم بزار امروز بنویسم البته چون اخرین فرصته دو روزه مینویسم که بریدو راضی باشیدانصافا بعدا نیاید نگید طولانی شدا
من کل اتفاقاتو مینویسم
همه چی از مدرسه شروع شد به طرز وحشتناک و عجیبی استرس نداشتم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: والا سه شب بخاطر یه موضوع داشتم خود خوری میکردم ولی همینکه رفتم مدرسه همه چی ریست شد دوباره مسخره بازیا شروع شد
البته موضوع بخیرم گذشت و الانم تو شوکم که چیشد انتن(جاسوس)کلاس منو لو ندادولی بگذریم زنگ اول که گذشت زنگ دوم امتحان داشتیم که متاسفانه توی کلاس بهم خبر دادند و باز هم به طرز عجیبی استرس نداشتم
بلاخره زودتر از همه هم تموم کردم رفتم بیرون و نیم ساعتی والیبال بازی کردیم
توی مدرسه ما زنگ اول زنگ صبحانس که فطیر و پنیر و چای میفروشن(الان یه عده دهه هفتادی میان میگن که ما بدبخت بودیم و فلان)زنگ تفریح دوم خیطب میفروشن(خیطب:یه نوع غذاس که لای خمیر سیبزمینی میزارن میپزن البته گوشت هم میزارن ولی مال ما فقط سیب زمینیه)
بلاخره اونو خوردیم با جمعی از نزدیکان گفتیم بیاین امروز دو تا دوغ هم بخوریم
دوغ رو که خوردیم اثراتش کم کم نمایان شد چشا داشت میرفت رو هم که زنگ خورد زنگ سوم رو با اثرات خفیف گزروندیم ولی زنگ اخر (زنگ انشا)منم انشا ننوشته بودم ولی بازم به طرز عجیبی استرس نداشتم
کلا میگم من خیلی تو این موارد راحتم
صندلیه من دورترین نقطه به معلمه و گوشه کلاسه با حالت نیمه دراز کش خوابیدم و سه نفرم کنارم خواب بودن
(البته معلم نمیبینه چطوری نشستیم)یهو معلمه داد زد:عادلی امروز نظر نمیدیا راجب انشا
منم دیدم هیچی نفهمیدم از انشای طرف گفتم آقا ما از اونا نیستم که راجب انشای بقیه نظر بدیم(به سبک کتاب مردی به نام اوه)همونجوری مستحضریدتوی مدرسه حتی ترک دیوار هم خنده داره
کلاس نیز ترکید و معلم فهمید که ما از اوناش نیستیم و دوباره به خواب مشغول گشتیم
(کلا تو خونه چیز باحالی رخ نمیده واس همین مدرسه رو میگم:این روز شنبه بود)
امروز که دیگه غوغا بود ما رو بخاطر کاری که بنده مرتکب شدم یه ماه از زنگ ورزش و فوتبال دستی(الان باز همون عده دهه هفتادی دوباره اعتراض میکنن)محروم کردن و منم همه روزه بخاطر این مورد عنایت و رحمت دوستان قرار میگیرم
امروز گفتن بخاطر اینکه 4 تا توپ گم شده کل کلاس ها محرومن
توی صف کلاس ما داشتن بندری میزدن
بلاخره زنگ اول شیمی داشتیم البته که شیمی چه عرض کنم بیشتر زنگ املاست معلم کتابو باز میکنه میخونه ما هم مینویسیم البته من بازم نمینویسم
بلاخره زنگ اول با پرسیدن درصد های درخشان قلم چی به پایان رسید
زنگ دوم دینی داشتیم
بازم همونجور که مستحضرید دینی برای اونایی که ردیف عقب و دور از معلم میشینن بهترین زنگ مدرسه اس ما هم اون عقب دوباره به تحلیل فیلم های جدید و اندکی خواب مشغول شدیم
زنگ سوم دوباره همون بساط دیروز بر پا بود دوغ رو که وارد معده کردیم خمیازه ها شروع شد
و دیگه اخرای کلاس سه نفری که کنار من بودن از شدت خستگی ناله میکردن
تازه عجیب اینجاست سه نفری که کنار همیم و اصلا به درس کاری نداریم رتبه های یک تا سوم شهر رو تشکیل میدیم
زنگ رو که زدن پران پران به پایین رفتیم و توی سایه نشسته و ادامه فیلم های جدید رو تحلیل کردیم
زنگ اخر دیگه واویلا بود آمادگی دفاعی داشتیم با همون معلم دینی اونم انصافا کلشو منگ بودیم
اینم از امروز
باید یه تاپیک بزنم خاطرات مدرسه رو توش بنویسمندید پدید خودتونید وگرنه من که هر روز به همچین تاپیکایی دعوت میشم
-
هفته های خوشحالیخب اول از همه تشکر میکنم بابت دعوت و عکس
خب طی تقریبا یکسال گذشته خوشحالیام بهتر شدنحداقل بهتر از خوردن وسط هندونه
خب امروز که جالب بود
امتحانا هم تموم شدنو منم که امتحانا از دل جون مایه گذاشتمو برکینگ بد و نصف گات رو تموم کردم
امروز وقت برگشتن از مدرسه (مدرسمون تو دشت و بیابونو بین دو تا نهر آبه) اردکایی که تو اب شنا میکردن اومده بودن بیرون جوجه هاشون زیر سایه شون خوابیده بود اصلا صحنه فوق العاده ای بود
بعدم که اومدم خونه و ادامه گات
نهار رو خوردم (البته جلوی گات)
قرار شد ساعت سه بریم سالن و منم با مهارت های فوق العادم تو فوتبال همرو متاثر کنم رفتم واقعا تیم رو به تنهایی به پیروزی رسوندم البته منظورم تیم حریفه
وقتی داشتیم برمیگشتم یه نم نمکی بارون زد و ما هم از خدا خواسته به بهانه خیس نشدن گفتیم بریم شیرینی فروشی یه دلی از عزا در بیاریم و منم نصف شیرینیا رو خالی کردم و زدیم بیرون
حالا بیا با بدن خسته از دو ساعت دویدن و شکم پر از شیرینیای بیات شیرینی فروشی حاشیه شهر بقیه راه رو رکاب بزن
بعد اومدم خونه رفتم سر وقت گاتپارچ اب کنارم هی اب میخوردمو از مونده نهار میخوردم
کلا وضع خوردنم داره نگران کننده میشه
یکم که رد شد نشستم پای والیبال که خانواده اومدن منم یه بحثایی رو پیش کشیدم اخرش قبول کردن بازی ایران فرانسه برم ورزشگاه
بعدشم طبق معمول رفتم جلوی گاتتا الان که اینارو نوشتم
البته امروز به طرز عجیبی خوب بود وگرنه از فردا با همون وسط هندونه ها سر میکنیم -
هفته های خوشحالیروز چهارم
در جهت توبه نامه باز به دامان این محفل بازگشتم ولی در طی گشت گذار ها یاد سخن عکاس اول تاپیک افتادم که تاکید کردن اینجا خاطره ننویسیم و تنها در جملات کوتاه خوشحالی ها رو بگیم ما هم همینکارو میکنیم
*اولیش که صبح مدرسه داشتمو اصلا چیز خوحال کننده ای نبود ولی راه مدرسه که راهی در بین بیابان و صحرا و جنگل و کوه و رودو باتلاق و باقی است صبح ساعت هفت اونم با دوچرخه خیلی چسبید
*دومی اینکه البالو ها رسیدناونم تو حیاط مدرسه و منم فرصتو غنیمت شمردم تا تونستم خوردم
*سومی اینکه نها. املت داشتیم
*بعد از ظهر شذید خوابیدن
*بعدم کتابی که تازه شروع کرذمو خوندم کلا کتاب خوبیه خیلی وقت بود از فضای رمان دور بودم
شبم یکم ماینکزافتو و کتاب الانم اینجا -
خــــــــــودنویس
#عکس:عادل#میکس:لاله
#محصول مشترک لاله و عادل
-
هفته های خوشحالیروز سوم(نمیدونم چرا یکی در میون میزنم
)
خب توی این سه روز توی متفاوت ترین حالتم بودم یعنی دقیقا کسی بودم که هیچ وقت اینطوری نبودم
یعنی سالی یه بارم بیرون نمیرفتم چه برسه به کافی شاپو دو چرخه و غیره
خودمم میخونمش میگم عه این منم؟
ظهر بیدار شدم گفتم دیگه بسه بزار برم یکمم درس بخونم(امتحاناتم تموم شده
)
رفتم رو میز نشستم زیست رو باز کردم صفحه اولو خوندم گفتم حالا حسش نیست بزار اهنگ بزارم با اون بخونم بعد کامپیوترو روشن کردم دیدم عه رو حالت اسلیپ بودو فیلم نمیه تموم هساونطوری بود که زیست تا ساعت ها همون طوری باز موند
نهارو خوردمو یهو دوستم زنگ زد پاشو بیا درس بخونیم
منم پا شدم رفتم یه دو ساعتی خوندیم بعد گفتیم بابا ولش کن بریم بیرون
دو چرخه رو برداشتیم شهرو همینطوری دور زدیم بعد رفتیم بستنی خوردیم نشسته بودیم رو صندلیای بیرون کافی شاپ که یهو بارون زد ما هم نصف بستنی دستمون و با اون حالت رفتیم زیر یجا و تصمیم گرفتیم بعدشم بریم ساندویچکلا به تداخل غذایی اعتقاد نداریم فقط میخوریم
نیم ساعت بارون تگرگ رعد برق توفان زد ما هم بیرون نشسته بودیم (زیر سایبان یه مغازه)به ادمای زیر بارون میخندیدم
بلاخره رفتیم ساندویچ گرفتیم دیدم ای دل غافل پنیرشو درست و حسابی اب نکردنو در جهت اعتراض پنیراشو مخفیانه مالیدیم روی مغیز و در جهت تسلی خاطر بیشتر الکی دستمال کاغذی برداشتیم
کلا عوض مزه بد و خام بودنشو گرفتیم رفتیم بعدشم اومدم خونه شوالیه تاریکی دیدم و شبم یه کتابی خوندم خواب -
خــــــــــودنویس
#عکس:عادل
#میکس:لاله -
هفته های خوشحالیخب روز ششم
کم کم مهمونای بعد از من دارن ازم رد میشن
۱)صبح زود پا شدم یکم درس خوندم
۲)امروز اردکارو ندیدمdlrm اون عکسی که تو دلی ریپلای زده بودین قو بود واسه ما اردک و غازهکلا صدای بوقلمونا تو گوشمه
خوشحالم که همچین دوستایی دارم
حتما اونا هم دلشون واسه من تنگ شده
۳)نهار قرمه سبزی
۴)بعد از ظهر یکم درس خوندم بعدش پسر خالم اومد pes بازی کنیم منم که مدعیاز عید بازی نکردم زدم باختم
خوشحالم
که دل یه بچه رو خوش کردم
۵)شبم که داشتم یه قسمتی از کتابو میگشتم بعد کتابو باز کردم دیدم لعنتی حتی موضوع هاشم یادم نیس اینطوری شد که دارم عوض کتاب خریدن همونا رو میخونم -
خــــــــــودنویسداستانک سوم از سری مشاهیر
انشتین پشت در ایستاده بود و هی در میزد ولی هیشکی درو باز نمیکرد یهو از سر عصبانیت یه تنه زد به در در باز شد دید هاوکینگو گذاشتن دم در که درو باز کنه با حالت عصبانی رفت تو اتاق و یقه فردوسی رو گرفت و گفت:<<قاسم این بچه خودشم نمیتونه بشوره برو خودت درا رو باز کن>>
فردوسی هم گفت:<<بسی رنج نبردم در این سی سال که برم درو باز کنم>>
فروید که اونور داشت یواشکی یه کاری میکرد مست و تلو تلو کنان با یه لحن سستی گفت:<<بچه ها دعوا نکنین.با هم دوست باشینو بهم محبت کنین>>
اینو که گفت از پشت نیچه رو بغل کرد نیچه هم یدونه زد تو سر فروید و فروید افتاد زمین و سرشو گرفت و آه و ناله میکرد
نیچه با لحن حق به جنب گفت:<<ای بدبخت گرفتار توی غرایز حیوانی.بمییر>>
ارسطو با یه بچه تو بغلش اومد و به ارشمیدس گفت<<ارشی بیا این اسکندرو بگیر ببینم زیگ(فروید) چش شد>>
ارشمیدسم گفت<<چیزیش نیس خودش بماله درس میشه>> -
هفته های خوشحالیخب اول از همه تشکر میکنم که منو دعوت کردین و بابت عکس هم ممنون
خب بعد اون قضیه فک نمیکردم دعوت بشم ولی الان خوشحالم شبیه برنده های اسکار که جلوی تریبون تشکر میشن شدمم بگذریم بریم سراغ امروز:smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
خب امروز غیر منتظره بود من اگه میدونستم قراره دعوت بشم یکم خفن بازی در میاوردم ولی همینم خوبه یه روزه عادی:روز اول:
خب طبق معمول شب دیر خوابیدم بعد ساعتو گذاشته بودم رو ساعت 6 (ساعتم از اوناس که روش یه دکمه داره میزنی بعد 5 دیقه دو باره زنگ میزنه)شب خواب های باحال دیدم با بهترین دوستم داشتیم خونه خرید فروش میکردیم دقیقا حس و حال فیلم گرگ وال استریت تو خوابم موج میزد این اولین خوشحالی امروز
بعد ساعت زنگ خورد برداشتم گذاشتم بغلم هر پنج دیقه که زنگ میخورد خاموشش میکردم تا شد ساعت7 . 7 بیدار شدم کلا خاموش کردم تخت خوابیدم کلا خیلی چسبید خوابه
ساعت نه و نیم پدر گرامی با همون روش قدیمی با تکرار اسمم با سرعت ده کلمه در ثانیه که رکورد امینمو میشکنه اسممو صدا میزنه(اسمم عادل نیست) اصلا گوش نمیده بیدارم نیستم فقط صدا میزنه میره بلند شدم بعد صبحونه بقیه چیزا شد یه دو ساعتی درس خوندم و خوشحال بودم از برنامه درس خوندنم جلوئم اینم یه خوشحالیه خر خوانانه طوره
ساعت 12.5 رفتم کلاس اونجا هم آهنگی سنی دییلر گذاشته بودن میزدیم میخندیدم با یه معلم پایهکلا چسبید بعدشم چون سوالای شیمی رو خودم تو خونه حل کرده بودم با کیف جواب میدادم کلاس تموم شد رفتم خونه تو راه یادم افتاد مجله رو نخریدم(من هر دو هفته یه مجله میخرم دانستنیها کلا زندگیم به اون وابستس یه 40 شماره ای دارم) بعد با حالت اندوهگین رسیدم خونه ولی تا رسیدم خونه ذهنمو پاک کردم رفتم یه زنگ به بابام زدم گفتم بگیره (البته اونم یادش رفت بگیره)بعد نشسم یکم درس خوندمو اومدم انجمن یکم حرافی کردم رفتم نهار .
نهار هم مورد علاقم بود(سیب زمینی و بادمجون و مرغ و گوجه اونم با ماست)سریع خوردم اومدم دوباره انجمن با لاله (همون f.r) یکم حرف زدم و شد ساعت 3 رفتم یکم استراحت کردم نشستم درس خوندن بعد یکم خوندن دوباره انجمن یکمم کالاف شد ساعت 7 بعد دیدم نوشت شما تگ شدین تو هفته های خوشحالی منم ذوق زده پریدم تو اون تاپیک دیدم بله دعوت شدم
چون داشتم یه چی تو یوتیوب میدیدم تصویر دیر اومد بعد با ذوق بیشتری پریدم تو دلی و تشکر کردم و یکم دیگه حرف زدم و زدم شد ساعت 10 که الانه
فک کنم این خوشحالی نبودا کلا خاطراتمو نوشتم
#بعد اینکه انتشار دادم دیدم چه زیاد شد -
خــــــــــودنویسخب درسته اینجا خودنویسه ولی یدونه دگر نویس ضروری میزارم.بخشی از متن اول تاپیک:
"ازتون خواهش میکنمبه پست ها ریپلای نزنید تا یه مجموعه خوب و یک دست از هنر های آلایی ها رو داشته باشیم
توجه ! این تایپیک شعبه دیگری ندارد
پ ن : اگه پستای هنریتون رو توی تایپیک دیگه ای جز اینجا ببینم مورد پیگیریتون قرار میدم تا اخراج کامل هم دست بردار نیستم 0_1534586535363_cowboy2-smiley.gif"
درسته بگین به من ربطی نداره و درست هم میگید ولی قبل توجه داشته باشید اینا حرفای من نیست صرفا جهت یاداوری گفتم -
شبهات پیرامون محرمrevival خب منم با عذا داری اینجوری مخالفم ولی نه برای این دلیل ها اصلا این دلیل ها یه جورایی خارج از بحث عاشوراست مگه ما برای تشنگی امام حسین باید گریه کنیم؟مگه مشکلشون فقط تشنگی بود؟مشکلشون مگه فقط نبود توازن بین لشکر ها بود؟نه اینا همش حاشیس خب ما عزا داری میکنیم خب اصلا هم چیز بدی نیس ولی نباید برای مرگ امام و یارانش گریه کنیم باید برای مرگ ارمانهاشون گریه کنیم باید به حال خودمون که ازادگی رو از دست دادیم گریه کنیم وقتی یکی بخاطر حرف مردم میره و سینه میزنه و گریه میکنه داره به امام توهین میکنه امام شهید شد که به ما بگه آزاد باشین حتی اگر کل دنیا بر علیه شما باشد.
-
شعردانه
مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترینمَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن استمَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ایهیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکردای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قویمَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیستکیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیستراستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من -
نیمچه فلسفهخب اولش بیاین ببینم اصلا فلسفه چیه؟
فلسفه رو تو تعریف اینطوری نوشتن:جستجوی شناخت و حکمت (بر اساس اکسفورد)
توی فلسفه سعی میشه که مفهوم کلی ترین اصول و اندیشه هایی که در پشت جنبه های مختلف زندگی وجود داره رو بفهیم چی هستن.
برای مثال توی فلسفه اخلاق مفاهیم ارزش، جامعه، هنجارو و خیلی مفاهی دیگه رو مورد بررسی قرار میدن
حالا این بررسی با کاربرد روزانه ما از اون کلمات یه فرقی داره به طور دقیق تر زبان ما و زبان فلسفه در این موارد متفاوته (یکم پایین تر راجب زبان توضیح میدم) شاید ما تویه یه بحث روزانه به یکی بگیم:< فلان کار درست نیست > ولی توی زبان فلسفه ما اینو بیان میکنیم که چرا فلان کار درست نیست و یا اصلا کار درست چیه؟و معیار های اون چیه؟ و از این قبیل سوالات.
راجب زبان هم یه توضیحی بدم و بریم سراغ روش های مطالعه فلسفه:
زبان و فلسفه بطور تنگاتنگی با هم ازتباط دارن و شاید بشه گفت که فلسفه سعی در روشنگری افکار پنهان پشت زبان داره و این مورد خودش نیز یک زبان محسوب میشه که بهش میگیم زبان فلسفه با یه مثال شاید بهتر متوجه بشیم:
زبان اول میگه: %(#e6590e)[این کار درست است.]
زبان دوم میگه: %(#e6590e)[اینکه بگوییم کاری درست است یا نیست به چه معناست]
اینجا میبینم که زبان دوم سعی داره مفهوم پنهان زبان دوم را باز کنه و میشه گفت که زبان دوم زبان فلسفه است
با همین ارتباط زبان و فلسفه میشه که به کاربرد و اهمیت فلسفه هم پی ببریم به این صورت که:
ما واسه ارتباط با بقیه از زبان استفاده میکنیم ولی این زبان چیه؟
ما وقتی از جانب خودمون حرف میزنیم یعنی وقتی که چیزی رو نخوایم تکرار کنیم و فقط چیزی رو بگیم که تو ذهنمونه زبان در واقع میشه دنباله افکار و دیدگاه های ما مثلا:
وقتی من میگم که:%(#e6590e)[من ادم خوبی هستم.] این رو میرسونه که دیدگاه من نسبت به خودم خوبه
ولی این دیدگاه خودشم از یه جایی سرچشمه گرفته اونم تجربیات و آموزشاتیه که به ما داده شده که اینا خودشم از نظرات متداول و دیدگاه های رایج جامعه ای میاد که توش زندگی میکنیم
اینجاست که فلسفه میاد تا ما رو از زنجیر بدیهیات تلقین شده رها کنه
مثلا یک نمونه بارز بدیهیات تلقین شده اینکه میگن %(#e6590e)[دخترا نباید دوچرخه سواری کنن](البته در قدیم بیشتر بوده و الان کمتر شده این نظر) و خیلیا هم اینو به عنوان یک امر بدیهی قبول کردن ولی وقتی زبان فلسفه میاد و میپرسه چرا نباید دوچرخه برونن اینجاست که ما به فکر می افتیم که واقعا این دلیل خاصی داره یا نه و اگه نداشت ردش میکنیم
اگه غلط املایی داشت معذرت خواهی میکنم
فعلا -
هفته های خوشحالیروز ششم
خب امروز خیلی خوب بود یعنی خیلی
۱:برای اولین بار تو هفته سر ساعت خوابیدمساعت یک
۲:تونستم زیستو تموم کنم
۳بعد از ظهر رفتم تو حیاط خوابیدم تو هوای خنک چسبید
۴:نهار. مورد علاقم بود(مخلوط پلو یا به قول تبریزیا شیرین پلو)