یبار عروسی دعوت بودیم دور هم نشسته بودیم و میز ما که همه اب میوه و اب ها رو من خوردم خواهرم که تشنه ش شد گفت باید بری واسم چای بیاری منم پا شدم و چون لباسم بلند بود و دنباله داشت و کفش پاشنه بلندم پام بود به سختی راه میرفتم از شانس خوب منم کف سالن عروسیم کاشی بود و احتمال لیز خوردنم زیاد
رفت
جوگیر شدم یه لیوان بزرگگگ چایی اوردم که حالش جا بیاد نزدیک میزما یه پسر ایستاده بود با غرور و یه ژست عالی کلی هم بخت برگشته به خودش رسیده بود همین که نزدیک پسره شده بودم یهو پام به دنباله لباسم گیر کرد و لیز خوردم و در حال سقوط بودم که لیوانو به یه طرفی پرت کردم و صندلی که پسره بهش تکیه داده بودو کشیدم تا بتونم تعادلمو حفظ کنم و گند نزنم به خودم ..... پسره بدبخت هیچ کله پا شده بود و به بدترین شیوه ممکن افتاده بود یه لیوان قشنگ نسکافه داغم روش خالی شده بود و لباسش قشنگ از سفید تبدیل شده بود به قهوه ایی دستشم بخاطر شیشه لیوان خراش برداشت و از عصبانیت زیاد قرمز قرمز بود داد زد گفت خانم این چه وضعشه
با این حال که خجالت میشکیدم اما خیلی ریکلس گفتم که شما می تونستید سر راه من نباشید من مقصر نیستم بعد راهمو گرفتم رفتم
از این تریبون میگم برادر من حلال کن اما نمیشد ازت معذرتم بخوام