شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
-
داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه ای رو موتور خوابش برده بود
و داشت می افتاد باباش هم اصلا حواسش نبود.
رفتم کنارش هر چقدر بوق میزدم نمی فهمید.
آخرش رفتم جلوش و سرعتمو کم کردم تا ایستاد بهش گفتم :
پس چرا حواست به بچه ات نیس ؟؟؟
یدفعه دو دستی زد تو سرشو گفت :
اصغر پس ننت کوووووووو؟؟!!!! -
-
از پیرمردی پرسیدند: چگونه چهل سال بدون مشکل با همسرت گذروندی؟
او در جواب گفت: ما با هم در شب عروسی به یک اتفاق نظر رسیدیم و آن اینکه اگر من عصبانی شدم او برای انجام یک کار بهتر به جای دعوا به آشپزخانه برود تا من آروم بشم و اگر او عصبانی شد من به بالکن بروم و وارد خانه نشوم تا اون آروم بشه.
و الان من چهل ساله که در بالکن زندگی می کنم...