-
این مطلب از سایت کانون برداشته شده است. منبع
مطلب اصلی :
علیدوستانی که یه بار کنکور دادن و شرایطش رو امتحان کردن یه ذره لطفا از حال و روزتون موقع اعلام نتایج بگید
الهام
خیلی بد یادمه از صبح تا شب هیچی غذا نخورده بودم بعدش دوستم زنگ زد گفت بریم بیرون منم واسه اینکه حال و هوام عوض شه قبول کردم تو بستنی فروشی بودیم که بهم خبر دادن نتیجه اومده بابام رتبم رو گفت اما باورم نمیشد اخرش با دو رفتم سمت خونه و دیدم بله درسته و اون همه استرس تبدیل شد به اشک شوق انشاءالله این حس خوب خوشحالی رو همگی تجربه کنید.
کاربر
به منم خونوادم هیچی نگفتن کاش میگفتن این درد کم میشد..
کاربر
صفحه که باز شد سریع رفتم پایین رتبرو ببینم خیلی خوب بود ولی چن ثانیه بعد فهمیدم رتبه زبان بوده و کارنامه تجربی بالاییه ن
کاربر
خیلی هیجان انگیزه واقعا مخصوصا اونجاش که تو بلندگو میگن داوطلبان عزیز با نام خدا شروع کنید
کاربر
بدترین لحظه زندگیم روزی بود که رتبمو دیدم هیچ وقت فراموشش نمیکنم
کاربر
من وقتی ساعت 6 فهمیدم کارنامهها اومده کلا میلرزیدم گوشیو به بابام دادم شمارندمو بزنه و وقتی کارناممو دیدم باورم نمیشد...با اینکه رتبم داغون بود بابام همش میگف خیلیم خوبه فداسرت..تا صب گریه کردم گفتم رشته ای که دوس دارم نمیارم پس نمیرم دانشگا بابامم گف من هستم هرچی بخای برات فراهم میکنم اصن هرچی تو بخای... تلاش کنید که لبخند رضایتشونو به دست بیارید دیدن بغضشون از دیدن رتبه هم دردناک تره
مریم
جزو بدترین لحظهها بود ، رتبه ام دو برابر انتظارم بود و شوکه بودم و بدتر از همه آدمایی بودن ک اون لحظه زنگ میزدن رتبمو میپرسیدن ساکت میشدن یا سریع قطع میکردن ، و موقع اعلام قبولی دانشگاه که واقعا بدتر بود چون بازم امید داشتم بهش و نشد ، کلا درد بود و ترس دوباره رفتن این راه منو میکشت...
کاربر
امروز روزی بود ک خیلی خسته و خوابالو بودم . تا قصد میکردم برم بخوابم یا یه دقیقه سرمو بزارم روی کتاب یاد اون صحنه ای میفتادم ک قراره نتیجه کنکورمو ببینم و جیغ بزنم ،داد بزنم و مامان و بابامو بغل کنم و خداروشکر کنم...بعد برمیگشتم دوباره سر درس و ادامه میدادم .... نمیدونم چند نفر از شما مثل منید . من الان یکساله حصرت اون داد زدن بعد دیدم نتایج توی دلم مونده . یادمه امسال بعد دیدن نتیجه کنکورم خشکم زد و فقط بی صدا اشک میریختم...اون صدای فریاد شادی توی گلوم خفه شد اما امسال باید صدامو رها کنم بایدسما
من هیچ وقت رتبمو به هیچ کس نگفتم حتی خانوادم یادمه خیلی ناراحت بودم بابام گفت ناراحت نباش بابا ببین ناراحتی منم گریم میگیره و برای اولین بار دیدم که بابام باهام گریه کرد....و این خیلی برای من سنگین بود...
کاربر
3 روزِ قبل کنکور از بدترین روزهای زندگیم بود بدترین واقعا بدترین حس دنیارو داشتم داشتم روانی میشدم رسما. از استرس و اینا نه. از حسرت. ولی کلا در زمینهی استرس قبولی و اینا هیچی نداشتم چون میدونستم نمیشم. ولی خیلی سخته. حتی با اینکه خیلی بی سر و صدا تنهایی و یواشکی رتبه ام رو دیدم به هیچکس هم نگفتم خیلی اون بازه سخت بود
کاربر
حسرت داشتم ولی استرس نه چون قبول کرده بودم که تلاش نکردم و حق استرس داشتن و این چیزهای الکی رو هم ندارم. البته فک کنم یه بار یکم استرس گرفتم که نفس عمیق میکشیدم و اینا. وسط ازمون باورم نمیشد دارم کنکور میدم دور و برم رو نگاه میکردم بچههای مدرسه رو میدیدم که سرشون تو برگه است.
محمد صادقی - دانشجوی رشتهی دندانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
اعلام رتبهها واقعا ناراضی بودم و حس خوشحالی انچنانی ای نداشتم..ولی واسه رشته و دانشگاه حس خوشبختترین فرد دنیا رو تجربه کردم ک هنوزم باهامهامیدوارم با تلاشتون همتون این حس رو تجربه کنید
کاربر
خدا اون روزه برا من امسال نیاره
ملیکا رضادوست - دانشجوی رشتهی پزشکی- دکتری دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی - تهران
تنها موقعی توی کل زندگیم که استرس داشتم... منی که یه آدم فوقالعاده شکمو ام، نتونستم به غذای مورد علاقهم لب بزنم، از استرس
کاربر
بدترین لحظهی تمام زندگیم بود
کاربر
فقط میتونم بگم که.....حسرت بزرگترین به خدا بزرگترین شکنجه دنیاست.
پریا
میدونی چی بیشتر از همه دلمو شکست این که بابام هیچی نگفت حتی یه کلمه تازه دلداریمم داد خیلی سخته خیلی تلخه این بود واقعیت ما شما تلاش کنید که این نشه
کاربر
پریا بغض کردم کامنتتو خوندم
شاید از خواندن بعضی از کامنت های این بخش ناراحت شدید...من هم ناراحت شدم. ولی خوشحالم الان که دو ماه تا کنکور مانده این کامنت ها رو خواندید . برید درس بخوانید دیگه
-
-
@Danny حیفم اومد این پاسخ رو که زیر یکی از کامنت های دانش آموزان داده شده رو اینجا نفرستم.
حمید آقالویی:
با توجه به زندگی و تجربه خودم این رو از صمیم قلب بهتون میگم که هیچ کاری،تکرار میکنم هیچ کاری تو این دنیا نیست که با تلاش نشه انجامش داد .این یکی از ویژگی هایی هست که خدا در وجود ما قرار داده . "از تو حرکت از خدا برکت ".فقط جوری تو زندگی رفتار کنید که بعد هر اتفاق(فارغ از هر نتیجه ای ) به تلاش خودتان افتخار کنید. -
از جلسه ی کنکورِ 98که اومدم بیرون ،
(کلا آدمی نیستم که برام مهم باشه کجا گریه میکنم.ولی برام مهمه جلو مامانم مخصوصا بابام گریه نکنم.)
چشم چرخوندم بابام رو پیدا کنم.
جلوی اون همه داوطلب ، اون همه مادر و پدر
رفتم بغلِ بابام و با تموم وجودم جیغ میزدم گریه میکردم ...
بابام مدام میگفت میرم آتیش میزنم دانشگاهارو
گل میگیرم در شون رو که تو این طوری جلوم گریه نکنی...
بعدش برام شیرکاکائو گرفت
بعد گفت من پشتتم .- به نظرم توی این دوتا کنکوری که دادم ، یعنی هم 97 هم 98 ، چیزی که واقعا چنگ مینداخت و گریبانم رو میگرفت و گردنم رو فشار میداد ، اول سرافکندگی خانوادم بعد نتایج بود ، دوم زمانی که از جلسه میومدم بیرون و میگفتم : امسالم نمیشه !!!! سخت ترین قسمتش اون جا بود که نگفتم : راضیم از خودم ! تلاشم رو کردم.چون تلاشی نکرده بودم .
99 هم قراره این طوری بشه؟ الله اعلم .
- به نظرم توی این دوتا کنکوری که دادم ، یعنی هم 97 هم 98 ، چیزی که واقعا چنگ مینداخت و گریبانم رو میگرفت و گردنم رو فشار میداد ، اول سرافکندگی خانوادم بعد نتایج بود ، دوم زمانی که از جلسه میومدم بیرون و میگفتم : امسالم نمیشه !!!! سخت ترین قسمتش اون جا بود که نگفتم : راضیم از خودم ! تلاشم رو کردم.چون تلاشی نکرده بودم .
-
روزی ک نتیجه کنکور پارسالم رو دیدم اولش خندم گرف!!!!
ن نتیجه خوب و رضایت بخش بود
ن دیوونه بودم
ن سرم ب جایی خرده بود
و ن اثرات درس خوندن زیاد بود !
فقط ی بار تو ی ثانیه تمام جک هایی ک در مورد رتبه های نجومی شنیده بودم برام مرور شد و بلند بلند قهقه میزدم! (خداروشکر تنها بودم تو خونه )
هیچ وقت فک نمیکردم ی روز رتبه ام عددی ب اون هیبت بشه !
ولی بعدش ک ی کم گذشت خیلی ریز ریز و آروم گریه کردم (کلا دستگاه لیمبیکم هنگ کرده بود ) ولی خیلی طول نکشید و زود خودم رو جم و جور کردم چون توقع داشتم رتبه ام چندان جالب نشه چون براش هیچ تلاش خاصی نکرده بودم و بدون درس خوندن نمیشه توقع قبولی و رتبه خوب داش !!
انشالله امسال بعد دیدن رتبه ام هم قهقهه ام و هم اشک بعدش از ته دل و از روی شوق باشه (و همین طور برا همه آلایی ها... ) -
راستش من از اون لحظه به بعد با خودم عهد بستم که دیگه بهش فکر نکنم چون واقعا اذیتم میکرد و احساس کردم اگه خودمو درگیرش کنم جلو ادامه مسیرمو میگیره... اما بعضی وقتا یادآوری یه تجربه تلخ زیادم بد نیس! این باعث میشه انگیزه بیشتری برای خلق لحظات خوبمون داشته باشیم ، جبران کردن رو یاد بگیریم و جرئت ثابت کردن توانایی های حقیقیمونو پیدا کنیم...خب بریم سراغ تجربه من
.
.
.
من یادمه تا قبل از اعلام نتایج زیاد نگران نبودم یه جورایی دلم روشن بود دیگه کار تمومه و داشتم خودمو واسه خبرای خوب آماده می کردم البته تردید هم داشتم اما سعی میکردم خوش بین باشم ، به پشت کنکور موندنم اصلا فکر نمیکردم تا قبلش همه جا میگفتم پشت کنکور موندن خط قرمز منه بعد میگفتم رتبه بد اصلا مال من نیس من نهایتش یه رتبه نسبتا خوب میارم همه چی تموم میشه میره دیگه ... راستشو بخواین حتی جوابامو هم چک نکردم خلاصه تو فاصله کنکور و اعلام نتایج یه ماه واسه خودم حسابی خوش بودم و خیال بافی می کردم کلا اعتقاد داشتم هرچی شده دیگه شده من نمیتونم تغیرش بدم فقط باید امیدوار بمونم ببینم چی میشهه، و در نهایت همین امیدواری کاذب خیلی زمین گیرم کرد هرچند باز خوشحال بودم از اینکه حداقل 1 ماهم با غم و غصه خراب نکردم...
روزای منتهی به اعلام نتایج تردیدم داشت بیشتر میشد و به استرس خیلی زیاد تبدیل می شد طوری که به جایی رسیدم که تصمیم گرفتم اصلا رتبمو نبینم بالاخره اون روز فرا رسید...البته بعد از ظهر روز قبلی بود که قرار بود اعلام شه... یکی از دوستام بهم گفت امروز قراره اعلام شه و منم سعی کردم جدی نگیرم تا اینکه یکیشون بهم پیام داد اعلام شده (خدا شاهده دستام میلرزه دارم مینویسم ) بعد بهم گفت من نگاه کردم تو هم نگاه کن بهم بگو یه ذرم عصبانی بود بعد من اهمیت ندادم ... بهم زنگ زد حتی اول بر نداشتم میخواستم مامان و بابام متوجه نشن منم تو اتاقم نشسته بودم و به خودم میپیچیدم... یهو دیدم یه سکوت عجیبی تو خونه حکم فرما شد...یه لحظه گفتم چرا خبری از مامان و بابام نیست نکنه رفتن پشت کامپیوتر دارن نتیجمو میبینن فکرشم مثل یه کابوس بود. گفتم اینکه چیزی نمیگن ممکنه نشونه خوبی نباشه...قلبم داشت تند تند میزد... رفتم دیدم همینطوره اما وقتی وارد شدم یه غمی تو چهرشون بود و همین برای نابود شدن من کافی بود...من همونجا شکستم...دیگه نمیخواستم نتیجه رو ببینم...وقتی هم دیدم که همون لحظه میخ کوب شدم سر جام چون خییلی با انتظارات من فاصله داشت، خییییلی زیاد.
برای اولین بار تو عمرم خییییلی شرمنده و نابود شدم... اول از خودم و بعد بقیه یه لحظه همه آرزوهامو بر باد رفته دیدم ، اما نمیتونستم این حجم از تلخی رو تحمل کنم یه بغض سنگینی راه گلومو گرفته بود هیچی نمیتونستم بگم حتی نمیتونستم گریه کنم اصلا حال طبیعی نداشتم بعد فکر کنم رفتم یه قرص پراپرانول که واسه سر جلسه گرفته بودم خوردم یکم آروم شم
یادمه اون روز خیلی خسته بودم و اون شب خیلی خوابم میومد طوری که با وجود اون همه فکر و خیال تقریبا زود خوابم برد اما نصفه شب یه لحظه از خواب پریدم شک داشتم نتایج واقعا اعلام شده یا نه گفتم نکنه همش خواب بوده ، یکم فکر کردم دیدم نه همش واقعی بود ... باز بغض گلومو گرفت سعی کردم بخوابم ... بالاخره صبح شد همون فردا شروع کردم برنامه ریزی واسه یه جبران خییلی عاالی. تصمیم گرفتم از اتاقم حتی یه لحظم بیرون نیام که چشمم نیفته تو چشم مامان و بابام... تصمیم گرفتم انتظاراتمو از خودم بالا ببرم و جرئت فکر کردن به خواسته قلبیمو پیدا کنم...نمیدونم آخرش چی میشه ولی امیدوارم بتونم دفعه دیگه با یه حس و حال بهتر تجربمو تعریف کنم ببخشید اگه طولانی شد -
در ابتدا خودم و سپس همه افراد خصوصا کنکوری ها رو به تقوا، تلاش و صبر و امید به خدا دعوت میکنم. انشاالله که بتونیم تو این 90 روز باقیمانده تا کنکور99 آینده ای که در شأن خود و خانواده مون هست رو به بهترین شکل ممکن رقم بزنیم...
بد نیست این صفحه رو هر چند هفته یکبار نگاه کنیم تا تلاش رو فراموش نکنیم...
-
واااقعا مرسی بابت این تاپیک وااااقعا ب نظرم خییلی کارایی داره این تاپیک حتی بیشتر از تاپیکای انگیزشی ادم و ب خودش میاره
وااااقعا خسته نباشید میگم به همتون
انجمن وااااااقعا ب همچین تاپیکی ب نظرممم احتیاج داشت
ممنون از کسی ک این تاپیک و زد
و ممنون از همههههه شمایی ک تجربتونو با ما درمیون میزاری
واقعا ادم و به خودش میاره این حرفا ی تلنگره
بیشتر از حرفای انگیزشی