خــــــــــودنویس
-
این پست پاک شده!
-
چراغ اضطراري را بر ميدارم-به رسم هر شب-و همين طور دفتر چرم مصنوعي به رنگ مشكي را كه خودماني اش را بگويم مي شود همان سررسيدِ هفت،هشت سال پيش.
روي تخت دراز مي كشم و قصد ميكنم به نوشتن،اما قلم اصلا نمي لغزد فقط ايستاده يك جا و تقلاي مرا براي نوشتن تماشا مي كند نمي دانم شايد به سخره مي گيرد اين تلاش فوقِ بيهوده را.
به ياد دارم زمان هايي را كه كلمات آنقدر به در و ديوارِ سرم ميخوردند و آنقدر عجز و لابه مي كردند براي اجازه خروجشان، كه گاهي در همين به در و ديوار خوردن ها مي شكستند و خرد شده ،در ديگر كلمات و جملات جاي ميگرفتند و آنها را هم نا مفهوم و بي مصرف مي ساختند. درست مثل يك خطا ي تايپي نا به جا ، عجيب و خجالت بر انگيز!
مثل يك جهش ژنتيكي منجر به سرطان ، دردناك!
اما اين من نبودم كه ويزاي خروج كلمات بي پروا را صادر نميكردم ، قلم مقصر بود. او بود كه تند و سريع مثل يك آهو بره ي جوان و چالاك روي سطور دفتر دور گرفته بود و گه گاهي حتي از دستانم سر مي خورد و دفتر خط خطي ميشد. اما خط خطي هايي متشكل از خطوط با مفهوم براي صاحب قلم، كلمات خرد شده و قلم حتي!
اما حالا!
كلمات تا مي آيند تكاني به خودشان بدهند در نطفه خفشان مي كند درست مثل يك خزنده ي مرموز-در ديد يك دختر-مثل يك خزنده ي پير و بيمار كه فقط ادعاي شكارچي بودن دارد .
راستش كلمات هم آنقدرها مصر نيستند –مثل قبل منظورم است- و با اخمي يا چشم غره اي و شايد جهشي كوتاه از قلمِ شبه خزنده ي من ،مي نشينند سر جايشان و آنها هم مشغول زل زدن به من مي شوند.از سرِ خالي من متولد شوند و بشوند موجب آزارِ همين پوچيِ سر!
عجب بي رحميِ بي رحمي!
از آن خزنده ي پيرِ بيمار و حتي از آن كلماتِ صامت نيز انتظاري نميرود، اما درد آنجاست كه من ، خودِ خودِ من،ايستاده ام و از دور به خودم زل زده ام!
چه عجيب و بيش از آن تحقير آميز است نگاه من به من از بيرون!
از اين بيرون فاطمه يك پوچيِ بنا شده بر هيچ و ،هيچِ بنا شده بر پوچي است و اين بنا در خلاء شناور!
يعني عملا من و ذهنم در ديد كلمات،خزنده هاي پيرِ بيمار و حتي من ها تهي و خالي هستيم.يعني شايد در واقعيت چنين باشد،(پنهاني و درِگوشي بگويم كه،مطمعنم از اين پوچي اما ميترسم من بفهمد و هيچ در هيچ بكوبد و دنيايم را نابود كند_نابود تر منظورم است_)
برگرديم سرِ بحث كلمات گستاخِ لگام گسيخته كه از دسترسم خارج اند ، مي ترسم يك وقت به خودم بيايم و ببينم كه نوشتن را از پيِ فرار كلمات و زل زدن هاشان به فراموشي سپردم.
ميترسم از روزي كه نتوانم حرف هايم را بنويسم(درست مثل امروز).
يكي از دغدغه هاي ديوانه كننده ي من اينروزها ناتواني در بيان حرف هايم است !
ناتواني در نوشتن!
در خواندن!
و در نهايت فهميدن...
-
دیدی ندیدنت؟!
رفتی و غمشون نبود؟!
مردی و نفهمیدن؟!
گریه کردی وخندیدن؟!
فهمدیشون و نفهمیدنت!
تنهابودی، تنها ترت کردنهمشون...
معرفت داشته باشیم.
-
• ببخشیدآقا:"این آدرس میدونید کجاست؟؟
+....نه متاسفانه.
• ببخشیدخانم:"شمامی دونید این آدرس کجاست؟؟
+....نه عزیزم. شرمنده
• هوووف،چرا هیچکسی نمیدونه هااا.خسته شدم دیگه اه
.
.
.
• سلام حاج خانم. بذارین کمکتون کنم. سبدتون سنگینه
+سلام به روی ماهت دخترم. دیگه راهی نمونده خودم میبرم. دستت درد نکنه.
• خواهش میکنم حاج خانم. اگر اجازه بدین کمکتون کنم. حالا راهتون کدوم طرفیه؟؟!!
+عاقبت بخیر بشی. همین دوتا کوچه بالاتر خونمه. ازاینطرف..
.
.
.
.
+دخترم همین جاست. حالا که تااینجا اومدی بیا بریم داخل یه شربت سکنجبیل بدم بخوری گرماازتنت بیرون بره
• دستتون دردنکنه حاج خانم. من دیگه مزاحمتون نمیشم. باید برم.
+مزاحمت چیه آخه دخترم. نترس نمک گیر نمیشی.منم تنهام. یه شربت بخور و برو که من حداقل شرمندت نشم
• این حرفاچیه حاج خانم. دشمنتون شرمنده. من که کاری نکردم. باش چشم. شمابفرمایین
+بیاداخل عزیزکم. میبینی از داردنیا همین یه کلبه برام مونده.
• چقدرقشنگ اینجا. چه درخت مجنون خوشگلی. وای خدای من چه ماهی های قرمزی. چقدرحوضتون زیباست:)
+عزیزم سرپاوانستا. تاتو خستگی در کنی منم شربت رو درست میکنم.
.
.
.
• دستتون دردنکنه.چه بوی خوبی میده.همین بوی سکنجبیل باعث میشه حالم تازه بشه هاا.
+نوش جونت عزیزم.
دخترم فوضولی نمیکنم ها ولی این دم ظهری توی خیابون بااون برگه دستت هی ازاین واز اون چی میپرسیدی؟؟!!!
• ای وای حاج خانم این چه حرفیه شمامیزنید.
خوب شد یادم انداختین هاا. شماهم بیایین ببینین این آدرس میدونید کجاست؟؟؟!!!
+آدرس؟؟؟حالا آدرس کجاهست؟؟
بزارعینک هامو بزنم مادر.
کو بده ببینم. شاید فهمیدم.
• بفرمایین...
"خیابان تنهایی،کوچه خستگی،جایی دور ازانسان ها"
+.......
• تاالان از هرکسی پرسیدم نمیدونست.ازچهره شماهم که معلومه نمیدونید.درسته؟؟!!!
خسته شدم دیگه. دیگه هم نای گشتن وپرسیدن هم ندارم+درسته.نمیدونم کجاست.ولی من یه جای سراغ دارم که هیچ انسانی نیست. فقط خودتی وخدای خودت..
• راست میگین حاج خانم.واقعا؟؟!!!!!
میشه بگین اینجایی که میگین کجاست؟؟!!
خواهش میکنم ازتون!!!
+توی قلبت دخترم. قلب تنها جایی هسته که میتونی هرکسی رو واردش نکنی.مثل ذهنت نیس که اختیارش رونداشته باشی و هرفکری و کسی رو تجسم کنی.
• حاج خانم.دقیقا درد منم همینه که قلبی ندارم.یه سری آدماباعث شدن قلبم بمیره.اوناباعث شدن احساساتم رو بُکشم.من قاتل احساساتم،روحم وزندیگم شدم
حاج خانم این قلبی که شما میگین رو من ندارم. ندارم
.....
+میدونم دخترم چی میگی.خاتون(حاج خانم)هم عین تو بود. همین آدماباعث شدن همین چهاردیواری و حوضچه ماهی ام ودرخت مجنونم بشن همدردم. بشن شریک غمم.
میدونم. میدونم چی میگی.
ولی دخترم تو میتونی یه معجزه باشی برای قلبت،برای روحت..
همونطور که قاتل اونا بودی میتونی معجزه زنده بودنشون هم بشی. میتونی گلم
• من تمام تلاشم رو کردم ولی نشد. هردفعه که اومدم تیکه های قبلی روحم رو جمع کنم ودرستش کنم دوباره زدن هرتیکه شو هزارتیکه کردن.
حتی حالا.تیکه هاشو گم کردم وپیداشون هم نمیکنم
+....
دیدن حاج خانم.حتی شماهم فهمیدن که نمیتونم.
+ولی دخترم من هنوز ایمان دارم که تومیتونی. توی همین چندساعت معاشرت فهمیدم تو روح بزرگی داره.
ناسلامتی این موهارو توی آسیاب سفیدنکردم هاا..• شعری هسته که میگه:"به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است."
ولی برای من صدق نمیکنه. درواقع برعکسش حال روزمن هسته
"دفترم به پایان نیامدولی حکایتم تمام شد."
درسته حاج خانم.حکایت من دیگه تموم شده رفته.
+ازدست شماجوونا..
• حاج خانم من دیگه رفع زحمت کنم.ببخشیدمزاحمتون هم شدم. بابت سکنجبیل هم ممنونم
+خواهش میکنم دخترم چه زحمتی.نوش جونت.هروقت خواستی بیاپیشم.حرف میزنیم وسکنجبیل میخوریم.منم ازتنهایی درمیام دخترکم.
• چشم مزاحمتون میشم.حتمامیام
خداحافظتون. انشالله همیشه سلامتو تندرست باشین
+خداحافظت دخترم. عاقبت بخیر بشی. مراقب خودت باش عزیزم.
دخترم فقط کافیه به ندای قلبت گوش کنی
.
.
+راستی دخترم،اسمت رو بهم نگفتی مادر!!
• اسمم؟!....اسمم؟!...هااا!!!
کیمیا..کیمیاهستم حاج خانم
+ماشالله بهت دخترم.اگه لیاقت دارم منو مادر صداکن عزیزم
• چشم.چشم مادرجون.
به امیددیدار مادرجون... -
هرگز نمیتونی افسار زندگی رو تو دست بگیری، فقط میتونی سر تعظیم فرود بیاری و اجازه بدی زندگی کارشو بکنه و مثل جریان آب ازت عبور کنه. ما حتی زمانی که هیچ دغدغه ای نداریم، کوه هایی برای خودمون میسازیم واسه بالا رفتن! کوه نوردی خیلی خوبه فقط کاش تو این همه دوییدن ها یه وقتایی وایسیم و از خودمون بپرسیم، من دنبال چی ام؟! من به هیچ وجه منکر تلاش کردن در جهت تحقق آرزوها نیستم! حرف من فراموش نکردن هدف اصلی ینی آرامشه... بی فاییدس اگر تصور کنید روزی همه چیز درست میشه و اون زمان میتونید از زندگی تون لذت ببرید! هرگز قرار نیست همه چی سرجای خودش قرار بگیره! فقط زمانی که در عین تلاش برای رشد در خودمون آروم بگیریم و دست از تقلا و بی تابی برداریم میتونیم کمی به آرامش برسیم... پذیرش ابهام و قبول اینکه هرگز نمیتونیم آینده رو دقیق پیشبینی کنیم و تحت سیطره ی خودمون دربیاریم عین بلوغ و بزرگسالیه... -
بستنی دوقلو
بچه که بودم یه باغبونِ پیر داشتیم.
خونه اش چنتا محله پایینتر بود.
تابستونا هفتهای چند روز میومد کمکِ بابا
هروقت میدیدمش لبخند میزد :).
یبار تو باغ خوردم زمین ، کمک کرد بلند شم.
زانو و دستام زخم شده بودن و اشکای چشمام بند نمیومد
دستمُ گرفت و منُ برد مغازهی سرِ کوچه واسم بستنی خرید
"بستنی دوقلو"
اشکامُ پاک کرد و گفت : یه نوه دارم همسنِ تو ،
وقتی گریه میکنه واسش بستنی میخرم تا بخنده :).
"بستنی دو قلو" خیلی دوست داره..!
موهامُ از توی صورتم کنار زدم و با پشت دستم چشمامُ خشک کردم.
بستنی رو از دستش گرفتم و ناشیانه میخواستم نصفش کنم.
یه تیکهاش بزرگ بود یه تیکه کوچیک و شکسته.
با چشمای مظلوم نگاش کردم و تیکه بزرگه رو دادم بهش
خندهاش گرفته بود و گفت :
باباجان بستنی رُ گرفتم تا زخمِ دست و پا فراموشت بشه :).
من بستنی نمیخورم که!
گفتم بستنی دوقلو باید نصف بشه دیگ :).
اینجوری خوشمزه تره..!
تیکهی کوچیکتر رُ ازم گرفت و گفت:
تو خیلی مهربونی!
عاخه هیچ بچهای بستنیشو با کسی شریک نمیشه..!
وقتی رفتیم خونه بابا دوباره پول داد رفتم بستنی خریدم
اینبار با کسی نصفش نکردم
ولی خوشمزگیِ بستنی قبلی که با عمو نصف شده بود رُ نداشت..!
اونموقع شاید معنیِ جملهی عمو رو نفهمیدم
شاید تو زندگیم اونقدر خودمُ فراموش کردم که الان نیاز دارم فقط خودمُ ببینم!
اونقدر تو زندگیم بستنیهای خوشمزه رُ نصف کردم که نفهمیدم زندگی یعنی چی؟!
شاید چون میدونستم بابا واسم بستنی میخره بیخیالِ نصفش شدم..
همونطور که توی هر قسمتی از زندگیم لبخند زدم :). و خوشیامُ دادم به دیگری!
به امیدِ یه خوشیِ دیگ که قرار بود بیاد..
که نیومد..
که نیومد..
نیومد..
یهجایی زمستون شد و بستنیا تموم شد
و باید منتظر بمونم فصلِ گرما بیاد..!
شاید اینبار دیگه "بستنی دوقلومُ" نصف نکردم :).
قهرمانِ زندگیِ خودت باش!
ن آدما..!
-
میخاستمش تا معنی عشق را به او بفهمانم...
میخاستم تا عشق را تجربه کند...
میخاستمش تا خاطرات خوب برایش بسازم...
میخاستم تا عکس هایش را در خاطرات بیندازد...
میخاستمش تا تنها نباشد...
میخاستم تا تنها نباشد...
میخاستمش چون فراموش کند بدی هارا...
میخاستم تا فراموش کند اورا...
میخاستمش چون دوستش داشتم...
میخاستم چون دوسش دارد...
Mono
#بی_مخاطب -
پایان...شاید یکی از پرکاربردترین کلمه های زندگی...حداقل برای من،برای زندگی زیبای پر پایان من!
شاید این پایان آغازی برای یک شروع و پایانی برای شکستی دیگر باشد،و چه زیباست پایان ها،دل کندن از تمام امیدواری ها،از تمام کسانی که زمانی دوستشان می داشتی و می پنداشتی که آنها هم همینگونه تو را دوست دارند،با خود می گفتی اینها با بقیه فرق دارند،یادت هست چند بار این را گفتی؟اما چه خوب است،که کسی هست که دوستت دارد و مسبب تمام این پایان هاست،شاید انتظار می شکد بعد از یکی از این پایان ها سراغ خودش بروی!
و چه پایان های شیرینی را به من چشاندی هر چند تلخ! بودن تو شاید دلیل نفس های این روزهای من است، نه،شاید نه،حتما که تنها دلیل نفس های من است در روزگار تنهایی!و من آنچه تو از باید می خواستم را از غیر طلب می کردم.
زندگی من!نام خودت بر زبان آوردم تا پایان را شروع کنی!نقطه ای بر این متن بی پایان بگذار تا پایانی باشد بر بی پایانی شکست ها!من در پی پیروزی ام!و تو تنها راه پیروزی!تو تنها دوستی و غیر دوست کسی نمی فهمد گرمای شوق رسیدن را!
این بار بی غم ،مشتاقانه آماده پایانم هرچند شاید عمل من کار را باز به پایان کشانده اما حالا که تو اینگونه می خواهی من هم مشتاقم!می خواهم مسیر تازه ام مسیری باشد که دوست برگزیده نه غیر!حال هرچقدر سخت باشد! -
شناخت خویش رو گاهی میشه از بدی هایی که ادما در قبال تو میکنند، تحصیل کرد!..
با رفتار بعضی، تازه میفهمی چقدر مهربان هستی و نمیدانستی..تازه میفهمی چه قلب بزرگی داری!
دقیقا همونجا که شکست و صدای خرد شدنشو با تمام وجودت شنیدی ان هم وقتی که در اوج سکوت بودی!..تازگیا شاید نیاز باشد تغییری اعمال کنم؛ ان هم در باور!
..باور ب اینکه بدی همیشه بدی است ،شدید نیاز پیدا کرده ب تغییر!
باعث و بانی حال خوش من شده بدی و دورو بودن بعضی ها..دقیقا همین لحظاتی ک خوبی های خویش را به نظاره نشستم... -
کوچکتر که بودم از تولدم میترسیدم
بزرگتر ها تولد را یک جشن برای شادی من می دانستند و خوشحال از اینکه یک سال به عمرم اضافه میشود
ولی من تولد را نزدیک شدن به مرگ میدیدم.
الان از تولدم نمیترسم، از آن وحشت دارم
ولی خوبست که میشود از آن بعنوان آخرین گلوله در محاصره ی خاطرات استفاده کرد.
قشنگ ترین تولد ها، تنهایی برگزار میشوند
آن زمان که تنها میشوی با تفنگی با یک گلوله
آن زمان که تنها میشوی با آتش جلوی رویت و آلبوم عکسهای کودکی
آن زمان که تنها میشوی با یک دفتر و خودکار
و مینویسی
از بابا جان داد هایی که نوشته نشدند
و آن دختر با اشک آمد هایی که خوانده نشدنداین لذت بزرگ را به بهانه ی خوشی با کسی شریک نشو
دو آدم تنها که کنار هم قرار بگیرند، از تنهایی در نمی آیندفقط میشوند دو آدم تنهاتر
و شاید همه ی اینها تعبیر وارونه ی یک رویاست.
-
31 مرداد 99
بوق، بـــوق، بووو-الو
-سلام داداش خوبی سلامتی؟ کنکور چطور بود؟
-خداروشکر، عالی دادم، تو چطور دادی؟
-منم خوب دادم الحمدلله، پس رفتنی شدیم امسال دیگه؟
-اره دیگه تموم شد بالاخره بعد از این همه سال
-بیام پیشت؟
-تو این کرونا؟؟
-اره بابا ماشین هست، ردیف میکنم
-خب باشه پس، رسیدی تک بزن میام
-باشه داداش، فعلا
-فعلا2 هفته بعد
-آقا، آقا
-بله؟
-قرصاتون
صدای سرفه در اتاق شماره ی 4 بیمارستان میپیچد، ماسکش را پرستار برمیدار و قرص ها رو با لیوان یک بار مصرف کوچک، در دهانش خالی میکند
-خانم، ببخشید، رفیقم حالش چطوره؟
-متاسفانه خیلی حالشون خوب نیست
-ینی چی؟
-وضعیت تنفسیشون خیلی پایدار نیست
-ینی ممکنه بمیره؟ هان؟
پرستار توجه خود را از او می گیرد و سراغ بیمار تخت شماره ی 5 میرودبه دست آوردن آینده نمیتونه بهاش جون خود آدم باشه، خیلی مراقب باشید، تصور اینکه بعد از کنکور یه سری از رفیقا و دوستامون کنارمون نباشه، کشندس
#ماسک_بزنیم -
به خیلیها میگیم “دوسـت”…
به هرکسی که بتونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم.
خیلی از این “دوست”ها، دوست نیستن.
همکارن، همکلاسین،فامیل دورن،همسایه ن، یه آشنان !
”دوسـت” اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی.
که اگه دلت گرفت بهش میگی “دلم گریه میخواد!”
%(#ff00ae)[فعلا توی انجمن دوتا دوست بیشتر ندارم ولی اون دوتا به اندازه ی تموم عادم های دنیا دوسم دارن و دوسشون دارم] -
سلام سلام
بعد از حدود سه ماه و نیم ترک اعتیاد به انجمن اومدنم ( که انصفا درش موفق بودم) ، 1.30 بامداد 22 تیر ماه اینجام
راستش علت اینکه الان اینجام اینه که یه قلمبه حرف تو دلمه که هیچ کس اطرافم نیست که شنونده ی خوبی براشون باشه:)
( یکم با امام زمانم گپ زدم ، خاااک تو سرم که آروم نشدم:) ، خاک تو سرم که آروم نشدم...)
میشه یکم به مضخرفاتم ( آقا این املای درستش مزخرفه ، اشتبا نوشتم که در غالب مثال توضیح بدم)گوش بدین
من علیِ اسماعیلیان ( یه موقعی خیلی فرار میکردم از اینکه کامل هویتمو بگم که مبادا کسی منو بشناسه ( هم شهری یا اقوام و اینا از کار در بیاد...) ، نمیدونم مدتیه دچار سندرم بی تفاوتی نسبت به محیط اطرافم شدم ، منی که نمیرفتم بیرون مگه اینکه نیم ساعت با موهام ور نرم ، مگه اینکه چار ساعت لباسامو دیزاین نکنم ، الان شلوارو میکشم بالا ! میرم بیرون... با موهای ژولیده پولیده و در هم بر هم... ، صادقانه بگم هرگز فک نمیکردم یه روزی اینطوری برم بیرون و در مقابل نگاهای موجودات بیرونی ، با تک تک سلولام بگم گور باباشون ! ، بگم به درک که هر فکری در موردم میکنن...) ، با دو کنکور جذاب با رتبه های 72317 و 69524 ، با آثاری به جا مانده از دستان کسانی که بعد از اعلام این دو عدد بر سرمان کوفتند و زخم زبان هایی که بر جانمان نشاندند [ بدترینش اینه که میگن حالا اینم خوبه] باهاتون حرف میزنم:) فهوای حرفام میشه اینکه بعد دو سال گندکاری ، تقریبا هنوز درس نخوندم!!:) ، اینکه دارم مرتکب اشتباهاتی میشم که پادتنش تو خونم هست ، ینی یه بار ازشون ضربه خوردم ( بعضا n بار...) ، ینی سری که به سنگ خورده ولی عبرت...
!
تجربه امروزمو باهاتون به اشتراک بزارم ؟
امروز صب رفتم دکتر ، دو شب پیش دلم خیلی درد میکرد ، دکتر فرستادم واسه سنو ، لباسمو که بالا زدم و دکتر اون دستگاه سنو رو رو شکمم شرو کرد به حرکت دادن ، یهو یه جا استوپ کرد و گفت اُهههههههه پسرررر ، آپااااندییس دااری ، شانس آوردی نترکیده ، سریییع بروووو اورژانس که پزشک جراحو فرا بخونن!! دیدی یهو هووووری میرییزی ، یهووووو هوووووووری ریختم! اومده بودم نهایت یه رانیتیدین بگیرم ، الان عمل آپاندیس؟! اونم تو این تایم ، به کی بگم که درسام مونده؟1 به کی بگم که وسط کرووونا آخههه؟!...
با کلی استرس رفتم اورژانس و خلاصش این شد که با آزمایش خون و عکس برداری (الله اکبر از این عکس، یه لباس بهم دادن پشت نداشت
، یادش میوفتم سلولام یکی در میون تیر میکشن
) به این نتیجه رسیدن نتیجه سونو اشتباهه و مشکلی ندارم... ، خییلییی تجربه خوبی بود ، وقتی میبینی تا چه حد موجود ضعیفی هستی ، تا چه حد نمیفهمی که چی داری ! و و و...
با اینکه حس میکنم کلییی حرف دارم ، ولی همشون از خاطرم رفتن...
پس بحثو همین جا میزارم کنارپ ن 1 : یه چیز عجیب بگم ، موقعی که اومدم انجمن ، نمیدونم چجوری این صفحه همون اول واسم اومد
مشخصات اکانتارو پاک کردم گفتم شاید راضی نباشن... ، قشنگ میتونی از همین چندتا دیالوگ 2000 تا تفسیر 200000 صفحه ای بنویسی !:)پ ن2 : مستر تبریک! ( بودی دیگه ؟!
) ، اگه یه روزی اومدی اینارو خوندی ، نگی چرا به من نگفتی حرفاتو ، پیشاپیش پوزش ( چه واج آرایی "پ" راه انداختم ، استاااد هاامووون کجااااییی ببینی شاگرداتم از هر جملشون هزارتا آرایه میریزه
)
پ ن 3 : اینکه اومدم دیدم یسری جدید اومدن انجمن ، و دچار انجمن زدگی! شدن... ، اگه عمری بود بعد کنکور حتمااا میام و بهتون کمک میکنم تا توی دنیای حقیقی موفقیت هاتونو جشن بگیرید
، فک کنم این سه سال کنکور و گند کاریاش خیلی چیزا بهم آموزش داد ( البته با گرفتن با ارزش ترین داراییم
) که دونستن اونا میتونه خیلی به رفقای جوون تر کمک کنه...
پ ن 4 : فهمیدین املای غالبم اشتبااهه یا حتما باید بهتون تذکر بدم#فک_کنم_خودنویسم_شد_چرت_نویس
شب به خیر -
گاهی وقتا میخوای تنها باشی
بش نیاز داری
خیلی
میخوای دور از هیاهو و سر وصدا وقضاوت باشی
از طعنه ها و تیکه ها خسته شدی
از نا مردیا
نا مهربونیا
خود پسندیا
خود بینیا
بریدی!
نمیتونی دووم بیاری
شاید اگ بمونی کار دست خودت بدی
با خودت یکم فکر کن!!!
میخوام برم کتاب من پیش از تو رو ورق بزنم
میخوام گل دار شدن اکالیپتوس رو ببینم
میخوام دلم اروم شه
میخوام یکم تو فلات باشم
مطلق بودن
و فکر کردن به مسیر قلم
یه جا باشه که تنها وساکت باشی
میخوام رنگ نیلی رنگین کمون رو ببینم
میخوام نفس بکشم
میخوام عادت کنم به این که واس ادما بی اهمیت باشم
مث همه
مث اونایی که سردردشون از مرگ من براشون مهم تره
وقتی هیچ کی نبود
خودمو بغل کنم
دوس ندارم کسی ما روببینه شر شه
میخوامت خیلی
باشی همیشه واسم
من جز تو
و خدا
کسی رو ندارمتقدیم به خودم