-
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست
#بدون_شرح
-
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
در پی آن است که از خاک ما بسازد خشت
-
بہ خدا عشق بہ رسوا شدنش مے ارزد
و بہ مجنون و بہ لیلا شدنش مے ارزددفتر قلب مرا وا ڪن و نامے بنویس
سند عشق،بہ امضاء شدنش مے ارزدگر چہ من تجربہ اے از نرسیدن هایم
ڪوشش رود بہ دریا شدنش مے ارزدڪیستم؟ باز همان آتش سردے ڪہ هنوز
حتم دارد ڪہ بہ اِحیا شدنش مے ارزدبا دو دست تو فرو ریختنِ دم بہ دمم
بہ همان لحظہ ے برپا شدنش مے ارزددل من در سبدے،عشق بہ نیل تو سپرد
نگهش دار،بہ موسے شدنش مے ارزدسالها ... گر چہ در این پیلہ بمانَد غزلم
صبرِ این ڪرم بہ زیبا شدنش مے ارزد -
negar salehi در شعردانه گفته است:
شمس الحق تبریزی از بس که در آمیزی
%(#ff0000)[تبریز] خراسان شد ، تا باد چنین بادا -
هر که مقصود خود از غیر خدا می طلبد_
چون گدایی ست که حاجت ز گدا می طلبد -
عاشق این شعر حافظم
انگار به ته عشقت رسیدیمن ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم / صدبار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبیٰ و قصر و حور / با خاکِ کوی دوست برابر نمیکنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است / گفتم کنایتی و مکرّر نمیکنم
هرگز نمیشود ز سرّ خود خبر مرا / تا در میان میکده سَر بر نمیکنم
شیخم به طنز گفت: «حرام است؛ مِی مخور!» / گفتم: «بهچَشم؛ گوش به هر خر نمیكنم!»
ناصح به طعن گفت که «رو ترک عشق کن» / «محتاج جنگ نیست؛ برادر، نمیکنم!»
این تقویام تمام که با شاهدان شهر / ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است / من ترک خاکبوسیِ این در نمیکنم -
باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است
آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است
هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد
های های دل ديوانه ی من پنهانی است
-
تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی
شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی
من آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو درآمد دنیا و آفتاب منی
چقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها
تویی که نقطه ی پایان اضطراب منی
برای زندگی ی بی جواب و تکراری
به موقع آمدی و بهترین جواب منی
روان در اوج خیالم چو رود می مانی
همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی
نفس پس از گذرت از حساب می افتد
و تو دلیل نفس های بی حساب منی
رها مکن غزلم را همیشه با من باش
که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی
-
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذردتو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذردهاتف اصفهانی
-
جان چه باشد که نثار قدم دوست کنم
این متاعی است که هر بی سر و پایی دارد -
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت
تو تمامش را به یکباره به یغما برده ای -
زندگی زیباست چشمی باز کن...
گردشی در کوچه باغ راز کن...
هر که عشقش در تماشا نقش بست...
عینک بدبینی خود را شکست....
علت عاشق ز علت ها جداست...
عشق اسطرلاب اسرار خداست...
من میان جسم ها جان دیده ام....
درد را افکنده درمان دیده ام...
دیده ام بر شاخه احساس ها...
می تپد دل در شمیم یاس ها...
زندگی موسیقی گنجشک هاست...
زندگی باغ تماشای خداست...
زندگی یعنی همین پروازها...
صبح ها، لبخندها، آوازها...
گر تو را نور یقین پیدا شود...
می تواند زشت هم زیبا شود...
حال من در شهر احساسم گم است...
حال من عشق تمام مردم است...
ای خطوط چهره ات قرآن من...
ای تو جان جان جان جان من...
با تو اشعارم پر از تو می شود...
مثنوی هایم همه نو می شود...
حرف هایم مرده را جان می دهد...
واژه هایم بوی باران می دهد....️
-
گفتم ای دل نروی / خار شوی،زار شوی
بر سر آن دار شوی / بی بر و بی بار شوی
نکند دام نهد / خام شوی، رام شوی
نپری جَلد شوی / بی پر و بی بال شوی
نکند جام دهد / کام دهد از لب خود وام دهد
در برت ساز زند رقص کند / کافر و بی عار شوی
نکند مست شوی / فارغ از این هست شوی
بعد آن کور شوی / کر شوی شاعر و بیمار شوی
نکند دل نکنی دل بکند / بهر تو دل دل نکند
برود در بر یار دگری / صبح که بیدار شویمولانا