کافــه میـــم♡
-
وقتی گریم میگیره
هنوز امیدوار میشم که جون دارم -
یادداشتی بر ادبیّات کنکور ۹۹
«چه کار کردی؟ حتّی واژه املا؟» یک روزی میگفتم - بیست سال قبل از این - که: «این نشد آزمون» که: «این ساختار، خراب است.» که: «این ادبیّات، مزخرف است.» گفتند: «سخت میگیری.» گفتم: «سختش کردهاند با ندانمکاری.» گفتند: «کنکور است. باید سخت باشد.» گفتم: «اصلاً سخت. غلط چرا؟» گفتند: «حتماً دلیلی دارد که ما نمیدانیم!» گفتم: «این نمیتواند ملاک قبولی بشود.» گفتند: «باشد، ولی نباید گفت!» گفتم: «لااقل، از کتاب بدهند.» گفتند: «فقط که نباید کتاب درسی باشد!» گفتم: «حتّی واژه، املا؟» گفتند: «مگر چه قدر میگیرد طرّاح؟!» گفتم: «زحمت بچّهها چه میشود؟» گفتند: «جوشِ دیگران را میخوری؟» گفتم: «بچّههای سال بعد که اینها را میبینند چه؟» گفتند: «کی یادش میماند؟» گفتم: «سرنوشت چند صد هزار آدم؟» گفتند: «مدرک مهم نیست، انسانیّت مهم است!»
از یک جایی دیگر نگفتم. از ده دوازده سال پیش. فقط نوشتم سالی یک بار. زیر هر سؤال. که غلطش چه بوده و درستش چه میشود و چه کار کند بچّه مردم و اصلاً میتواند کاری کند یا نه.
چهارصد تا پیام دادهاند همکارها این چند روز، که چهار تاش را هم نمیشود خواند پیش خانواده! تازه اینها دغدغه دارند واقعاً. چه کار کردی که صدای ساکتها، صدای خستهها، صدای بیجانها، صدای بیتفاوتها، صدای عافیتطلبها را هم درآوردی؟ چه کار کردی؟ فکر کن. چند دقیقه از پشت «اسیری لاهیجی۱» بیرون بیا. فکر کن!
عکسش را لااقل! /سؤال از کسی که نمیشناسی.
جانداریست از تیره انسانسانان. دست دارد. پا دارد. روی پاهایش راه میرود. درس میتواند بخواند. حرف میتواند بزند. کلّی حرف دارد اصلاً برای خودش. در زندگی. در روش زندگی کردن. یک جاندار زنده «بدیع» است. بدیعِ واقعیها! نه بدیعِ تخیّلی، مثل سؤال واژه که میدهی. گفتم اینها را بگویم آشنا بشوی قدری با دانشآموز. عکسش را باید دیده باشی لااقل. توی مجلّهای چیزی. مجلّه میخوانی؟
عزیزی که «سلامِ» ما را در مقاله «ادیت» میکند، معلّم است. دوستی که جزوهها را «پرینت» میگیرد، کلاس دارد. این نازنین که آزمون کلاسیام را دارد توزیع میکند، دانشآموز دیده، درس داده. شما کنکور طرح میکنی، کتاب نداری؟
شده؟/ یک جایی همان نزدیک
یعنی به عدد هم رحم نمیکنی. به باور. به فرهنگ. «هفت» را که هزارها سال است مقدّس است برای بشریّت، لجن پاشیدی توی صورتش. مثلاً همانجا که نشستهای این کارها را میکنی، خوشت میآید بپرسند: «این فلاسک چای»، بگو خب! «باجناقِ فروشندهاش، که فامیلشان هم نمیشود»، بگو خب! «بعد، ننهجانِ آن باجناق، که لالایی میخوانده برایش زمانِ میرپنج»، بگو خب! «حالا آن لالایی، شاعرش که بوده؟! چند سالش بوده؟ چرا لالایی گفته؟ چرا اینطوریاش را گفته؟ اصلاً اگر منظوری نداشته و ریگی به کفشش نبوده، چرا برای «ننهجانها» لالایی سروده و مثلاً برای «آقاجانها» نسروده؟ هان؟!» خوشت میآید؟ نکن!
یا: همانجا که نشستهای این چیزها را درمیکنی، کنار همین کتاب نظام قدیم که سؤال نظام جدید از توش درمیآوری، بپرسند: «چند»؟ بگویی: «چی چند»؟ بپرسند: «گزینه چند»؟ بگویی: «خب چه سؤالی؟ از کدام منبع؟ درباره چی؟ چهقدر وقت دارم؟ کوش اصلاً سؤال»؟ بگویند: «وقت تمام شد، سوختی!» خوشت میآید؟ نکن!
یا: یک جایی همان نزدیک، که دین و زندگی طرح میکنند استادان عزیز - شما هنوز میگویید «فرهنگ و معارف» - شده وقتهای استراحت، سری بزنی کتابهاشان را ورق بزنی، چیزی چشمت بخورد درباره قبر، قیامت، سؤال، جواب؟ شده؟ نشده؟ خب هیچ. بکن. ادامه بده.
پای کوه بلند /اِذا سَرَقتَ فَاسرق الدُّرَّة!
خوب است آدم، اصل داشته باشد. در هر کاری. هر کار. بدترین کار اصلاً. طرّاحی ادبیّات کنکور اصلاً. یک«آخر»ی داشته باشد آدم. یک چیزی آن تهِ تهِ وجودش، که از آن دیگر آنطرفتر نرود. یکی این. یکی هم این که: تا همان جا را هم آدم هر کار میکند، قبول کند که «من» بودم. «من» این کار را کردم! من اینم اصلاً! یکی هم این.
یکی هم این که: کار کوچک نکند آدم. حالا شما ادبیّات نخواندهای، همکاران میدانند چه میگویم: یک مَثَلی دارد عرب، میگوید: «دزدی هم میخواهی کنی، مروارید بدزد!» دُرّ یتیم! آفتابه ندزد مثلاً! پدربزرگم میفرمود که پدرم میگفت به من، که: «بابا جان، یک وقت، خاک هم خواستی سرت کنی خدای نکرده، برو پای کوه بلند!» معنی داردها! خیلی معنی دارد. گیر نکنی توی «دزدی» و «خاک». معنی کنم که نگویی نفهمیدم. میگوید ارزش قائل باش برای خودت. هر کاری را نکن. هر جایی نرو. خوار نباش. بربخورد به غیرتت که این کارها را بکنی. این حرفها را بشنوی. لااقل بدی هم میخواهی بکنی، خوب بدی کن. به جایش بدی کن. این همه آدم. مردی، تبر بگیر دستت، بیفت دنبال طبریها. دانش آموز آخر؟! طرّاح کنکور هم گیرم شدی، الهی باز هم بشوی. با وجدانت چه میکنی؟ با «فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً یَرَه» چه میکنی؟!
تحلیل آزمون؟/ دست مریزاد!
تحلیل آزمون؟ چه میخواهی بشنوی؟ که در بودجهبندی، در سبک، در سؤالات غلط، دوجواب، بیجواب، بدجواب، خارج از کتاب، خارج از نظام، خارج از همه چیز، در همه اینها، ادبیّات کنکور ۹۹ چه کار کرده؟ بشنوی که یک آزمونِ بیآبرو بود؟ یک جنگجوی مست که شمشیر داده باشند دستش بفرستند وسط بچّههای بیسلاح؟ نه بینِ بزنبهادرها تازه؟
خب؟ که چه؟ نتیجه؟ به درد بچّه چه میخورد؟ چه فایده دارد وقتی اثر نداشته باشد تحلیل؟ وقتی بچّه حرکت را، دویدن را، پرواز را، شنا را یاد گرفته و خوب هم یاد گرفته و تو از گاز گرفتن میپرسی. آدمیزاد گاز نمیگیرد.
راست میگویی «درست» بیا تا همین بچّهها، همینها که دو روزِ دیگر میخواهی کارنامه بدهی دستشان و ذوق کنی که قبول نشدهاند، همینها شرمندهات کنند. متعجّبت کنند. همین کتابهای درسی بیمایه را درست بپرس، تا ببینی ضعیفترینِ اینها (ضعیف به خیال تو)، نازکترینِ این دستهگلها، چهطور جواب میدهند. طوری که یادت بماند.
این که برای «تاریخ ادبیّات» گریه میکند، ضعیف نیست. این که «اجزای جمله»ات اشکش را درآورده، حقیر نیست. این که «قرابت معنایی»ات انگشتهای قویاش را شکسته، شکست نخورده. این که ژست مسخره «واژه املا» چشمهاش را کاسه خون کرده، مریض نیست. این که فکر به «آرایهها»ی بیمعنی، نفسش را مسموم کرده، سل ندارد. این که دستش یخ کرده، کف پاش سوزن سوزن میشود، پاشنه میکشد روی زمین، پنجه فشار میدهد، پا میلرزاند، لبهاش میپرند، آب دهان ندارد، چشمهاش گرم شده، دیوانه نیست. نامردی امّا، درد دارد. خیانت میسوزاند. پریشان میکند آدم را. اینطور کردهای که اینطور شدهاند طفلکها. ویروس آلودهشان نکرد، امّا تو کردی. ماسک نفسشان را بند نیاورد، امّا تو آوردی. دست مریزاد. دست مریزاد!
تصویر/ایستاده بالا سرِ سطل زباله
تصویر داوطلب ۹۹، تصویر کسیست که ترس را کشته، ویروس را کنار زده، خستگی را به رو نیاورده، همه چیزش را جمع کرده، آمده سرجلسه. آن وقت، سرش را آنجا بریدهاند.
تصویر داوطلب ۹۹، تصویر جوانیست با دستان «استریل» و روی پوشیده، با چشمهای نگرانِ پیدا، ایستاده بالا سرِ سطل زباله، دنبال چیزی میگردد، آینده شاید.
پ.ن: اشاره به سؤال ۷ ادبیّات عمومی انسانی آزمون سراسری ۹۹، که در مورد دو بیت، که موضوعشان در کتاب درسی چیز دیگری است، نام شاعر را خواستهاند. یکی از آنها اسیری لاهیجی است! سؤال ۷ (تاریخ ادبیّات) در گروههای آزمایشی دیگر هم، وضع مشابهی دارد.
کارشناس ارشد زبان و ادبیّات فارسی – فعّال حوزه آموزش
-
-
من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم
یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه …
هوای دو نفره ها رو هیچ وقت به رخ تک نفره ها نمی کشیدم...:) -
بی سَلام و بی نِگاهی کِه نامِه شَوَد .....
بی آنکِه صِدایَت سَر بِه هَوایَم کُنَد .....
اِجازه بِده بیشتَر فِکر کُنَم .....
شُد 1 ماهُ و هَفت روزو ساعَتها و ثانِیه های نِفرین شُده ی نَداشتَنَت .....
عَقربه های لَعنَتی می گُذَرَند و مَن هَم بایَد بِه ناچار از طُ....
کاشکی می دانِستَم چِه کَسی بود که نامِ طُ را دَر من آشُفت.....
میدانی می تَرسَم نامَت را بِه زَبان بیاورَم پیشِ این کَلَماتی کِه اَز کاه کوه می سازَند .....
پیش این پَرندِگانی کِه با دِرَخت مِیانه ی خوبی نَدارَند .....
مَن هَمان اوَّل می دانِستَم ....
دوستی با ماه ......
حِسادَت سِتارِگان را بَر خواهَد اَنگیخت .........
#بهار
#
-
-
مردم اینجا چقدر مهربانند...:)!
دیدند کفش ندارم ، برایم پاپوش دوختند
دیدند سرما میخورم ، سرم کلاه گذاشتند
و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند ...
چون دیدند لباسم کهنه و پاره است ، به من وصله چسباندند
چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم، محبت کردند و حسابم را رسیدند
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند و گفتند کلبه بساز
هه ... روزگار جالبیست مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید..:)