شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
-
داستان های من و مامانم ۳:
من : مامان من رو ساعت ۱۰ بیدار کنمامانم ساعت ۶ صبح: پاشو پاشو ساعت ۱۰ عه
Im Ho3ein اینو دیگ گل گفتی
-
سلامتی مگس که بهمون یاد داد اگه زیاد دور کسی به پلکیم میزنه لحمون می کنه
-
-
-
-
-
-
-
-
این پست پاک شده!
-
-
سرزده رفتیم خونه یکی از آشناها
بچه صاحبخونه گفت : عمو ما میدونستیم شما میاین خونمون
گفتم : عزیزم ازکجا می دونستین ؟جواب داد : مامانم چای آورد تفاله چایی اومده بود روی استکان بابام
بابام گفت الان یه خری میاد خونمون
-
يه شب کل خونواده دور هم جمع شده بوديم داشتيم تلويزيون ميديديم......
که يهو يه بچه رو نشون داد که پستونک دهنش بود، بابام يهو زد زير خنده !!!!
گفتم چرا ميخندى ؟؟!!!!!
گفت ياد بچگیات افتادم، هر وقت گريه مى کردىشصت پامو مى کردم تو حلقت،
چون شور بود خوشت ميومد ، ساکت ميشدى!!...
خدا شاهده ٣ ساعته تو توالتم دارم بالا ميارم......
پدر نيست که.....! چنگيز خان مغوله......! -
محض رضای خدا یکی واسه این مادرا شفاف سازی کنه ...!.
.
.
.
.
اگه یه لباس جدید میخریم معنیش این نیست که میتونی قبلی رو دستمال گردگیری کنی... -
امروز رفته بودم پشت بوم كه آنتن تلويزيونون رو تنظيم كنم، با موبايلم شماره خونه رو گرفتم به مامانم ميگم: الو، مامان خوبه؟ مامانم هم ميگه : مرسي همه خوبن شما خوبين؟ خانواده خوبن؟
ببخشيد بجا نياوردم. -
جون من 1 بار ، فقط 1 بار به دختر 20 ساله اي بگيد حاج خانوم ، يعني قيافش ديدنيه