-
روی برگشتنم از روی تو نیست
که جهانم به یکی موی تو نیست
زان ز روی تو نگردانم روی
که بجز روی تو چون روی تو نیست
هیچ شب نیست که اندر طلبت
بسترم خاک سر کوی تو نیست
هیچ دم نیست که بر جان و دلم
داغی از طعنهٔ بدگوی تو نیست
نیست با این همه آزرم ازو
زانکه بی تعبیهٔ بوی تو نیستانوری
-
خونریزی و نندیشی، عیار چنین خوشتر
دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشترزان غمزهٔ دود افکن آتش فکنی در من
هم دل شکنی هم تن، دلدار چنین خوشترهر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری
مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوشترنوری و نهان از من، حوری و رمان از من
بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوشترالحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشترمرغی عجب استادم در دام تو افتادم
غم میخورم و شادم غمخوار چنین خوشترمن کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده
هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوشتراین زنده منم بیتو، گر باد تنم بیتو
کز زیستنم بیتو بسیار چنین خوشترخاقانی جان افشان بر خاک در جانان
کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوشترخاقانی
-
بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجاچون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجاتا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجاکیست این فتنهٔ نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجادل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجادوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجانام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خستهٔ دلسوخته در شست اینجاخواجوی کرمانی
-
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر ببالین ابد باز نهد مست وخراببیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه بابمی پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آبسر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شرابدل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کبابهر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذابگر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخوابترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلابپیر گشتی بجوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریابخواجوی کرمانی
-
ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب
ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خوابگر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد
روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک نابدر بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ
روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذابوقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک
روز محشر در برم بینی دل خونین کبابصبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر
در گمان افتم که خورشیدست یا جام شرابجان سرمستم برقص آید ز شادی ذرهوار
هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتابکی به آواز مذن بر توانم خاستن
زانکه میباشم سحرگه بیخود از بانگ ربابدر خرابات مغان از می خراب افتادهام
گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خرابهر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی
هر زمان از درگه خویشم برانی از چه بابگر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر
ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاباز تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور
عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آبخواجوی کرمانی
-
ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواندچون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاندمه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماندحال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داندمن دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله میجنباندمرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل در مانداز چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاندبکجا ! میرود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاندوه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن میراندخواجوی کرمانی
-
می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خوردهاند
هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار
عارفانش از حساب عاقلان نشمردهاند
با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم
ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزردهاند
باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق
زان نمیسوزند از آه گرم ما کافسردهاند
زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمعوار
ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشردهاند
چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان
نیک نام آنها که ترک نیک نامیکردهاندخواجوی کرمانی
-
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
#مولانا
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@بچه-های-کنکور-تجربی-1400
@تجربیا
@ریاضیا
@انسانیا
@دهم
@یازدهم
@دوازدهم -
دنیا پر از سگ است جهان سر به سر سگی ست
غیر از وفــا تمام صفات بشــر سگی ست!لبخـند و نان به سفره ی امشب نمی رسد
پایان مــاه آمد و خــلق پـدر سگـی ستاز بوی دود و آهن و گِل مست می شود
در سرزمین من عرق کارگر سگی ستجنــگ و جــنون و زلـزله؛ مــرگ و گرســنگی
اخبار يك ، سه ، چار، دو ،تهران، خبر سگی ستآهنگ سگ، ترانه ی سگ، گــوشهای سگ
این روزها سلیقه ی اهل هنــر سگی ستبار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی ستآدم بیا و از ســـر خــط آفریده شـــو!
دیگر لباس تو به تن هر پدر سگی ست...مریم جعفری آذرمانی
-
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
️سهراب سپهری
️
-
تلخ است روزگار ،مگر بابهانه ای
پیداکنیم دلخوشی کودکانه ای
-
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین دادوان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین دادمن همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین دادگنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این دادخوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین دادبعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داددر کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد -
ای که دیدار تو رویای شب تار من است
یک نگاه تو طبیب دل بیمار من است
گر به دادم نرسی می روم از دست، بیا
نامت آرامش این قلب گرفتار من است
دانم ای دوست که بی ارزشم و بی قیمت
ولی آخر چه کسی جز تو خریدار من است
ای عزیزِ همه عالم تو خودت می دانی
کوله باری ز گنه تحفۀ بازار من است
بگذری گر شبی از گوشۀ سجاده من
بنگری آهِ جگر سوز فقط یار من است
کاش آید سحری که تو لیاقت بدهی
بعد یک عمر دگر نوبت دیدار من است
...
#قاسم نعمتی -
صبح امروز کسی گفت به من:
تو چقدر تنهایی ...
گفتمش در پاسخ :
تو چقدر حساسی ...
تن من گر تنهاست...
دل من با دلهاست...
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم...
یادشان دردل من ...
قلبشان منزل من…...
صافى آب مرا يادتو انداخت...رفيق...
تو دلت سبز...
لبت سرخ...
چراغت روشن...
چرخ روزيت هميشه چرخان...
نفست داغ...
تنت گرم...
دعايت با من...
"سهراب سپهري"
@Saghi-Mortazavi بیا این حس و حال خوب تقدیم ب تو