-
جوهری از عشق تو روی دلم ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را ، بدتر شد
°°پروین اعتصامی°°
-
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماندزندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.️سهراب سپهری️
️
zeinab dehghani -
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان
وز کهربای عالم من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم
این را تو برنتابی زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم
جلال الدین محمد بلخی (مولانای بزرگ)
-
گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت
پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است -
خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها معادله ها احتمال هاخطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال هاخطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال هااز خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال هاخط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها..#فاضل _نظری.
-
دوست دارم من این آشفتگی،کوشش بیهوده به
از خفتگی. -
دل راه صلاح برنمیگیرد
کردم همه حیله درنمیگیرد
معشوقه دگر گرفت و دیگر شد
دل هرچه کند دگر نمیگیرد
الحق نه دروغ راست باید گفت
معذور بود اگر نمیگیرد
من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم
هرچند که او ز سر نمیگیرد
دادم دو جهان به باد در عشقش
ما را به دو حبه برنمیگیردانوری
-
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
"عقل" سرپیچیده بود از آنچه "دل" فرموده بود"عقل" با دل روبه رو شد،صبح دلتنگی بخیر
"عقل" بر میگشت راهی را که "دل" پیموده بود"عقل" کامل بود،فاخر بود،حرف تازه داشت
"دل" پریشان بود ،"دل" خون بود،"دل" فرسوده بود"عقل" منطق داشت،حرفش را به کرسی مینشاند
"دل" سراسر دست و پا میزد، ولی بیهوده بودحرف منت نیست اما صدبرابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بودمن کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود..
#فاضل _نظری. -
باری، اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان، بر میافرازم سرم را
آنگاه میگویم که بذری نوفشاندهست،
تا بشکفد، تا بر دهد، بسیار ماندهست.
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم، در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته، شاید، خفتهای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم، شبی صد بار مردم.
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا،
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن،
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید میگرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.
در چشم من، شمشیر در مشت،
یعنی کسی را میتوان کشت!
در راه باریکی که از آن میگذشتیم،
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد!
ایمان به انسان، شبچراغ راه من بود!
شمشیر دست اهرمن بود!
تنها سلاح من درین میدان، سخن بود!
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی:
-آیا که از این میتواند بیشتر سوخت!؟
شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی
در خارزار دشمنیها
شاید که توفانی گران بایست میبود
تا برکند بنیان این اهریمنیها.
پیران پیش از ما نصیحتوار گفتند:
«...دیرست...دیرست...
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما، ندایی در کویرست!»
«نوحی دگر میباید و توفان دیگر»
«دنیای دیگر ساخت باید
وز نو در آن انسان دیگر»!
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره میسپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد،
در هر کناری شمع شعری میگذارد.
اعجاز انسان را هنوز امید دارد!