-
غریبان را دل از بهر تو خونست
دل خویشان نمیدانم که چونست
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبایی برونست
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمیآید که رایت سرنگونست
دگر سبزی نروید بر لب جوی
که باران بیشتر سیلاب خونست
دگر خون سیاووشان بود رنگ
که آب چشمهها عنابگونست
شکیبایی مجوی از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزونست
سکون در آتش سوزنده گفتم
نشاید کرد و درمان هم سکونست
که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار
زمانه مادری بیمهر و دونست
نه اکنونست بر ما جور ایام
که از دوران آدم تاکنونست
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
برفت آن گلبن خرم به بادی
دریغی ماند و فریادی و یادی
زمانی چشم عبرتبین بخفتی
گرش سیلاب خون باز ایستادی
چه شاید گفت دوران زمان را
نخواهد پرورید این سفله رادی
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنان صاحبدلی فرخنژادی
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
نبودی دیدگانم تا ندیدی
چنین آتش که در عالم فتادی
نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذی
تن گردنکشش را وقت آن بود
که تاج خسروی بر سر نهادی
چه روز آمد درخت نامبردار
که بستان را بهار و میوه دادی
مگر چشم بدان اندر کمین بود
ببرد از بوستانش تند بادی
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست -
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
-
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل مارندی نیست
که برش شکوه برم داد ز بیداد کشم
شادیم داد غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آن را که به من داد کشم
عاشقم عاشق روی تو نه چیز دگری
بار هجران و وصالت بدل شاد کشم
مردم از زندگی بیتو که با من هستی
طرفه سری است که باید بر استاد کشم
سالها میگذرد حادثهها میآید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
| امام خمینی (ره) |
-
این پست پاک شده!
-
برای مامانم دعا کن ! داره شیمی درمانی میشه خب؟!
-
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد -
عاشق غم اسباب چرا داشته باشد
دارد همه چیز آن که تراداشته باشددل پیش تو مشکل سر ماداشته باشد
ما راچه کند آن که تراداشته باشدمجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پای
این سلسله را کیست بپاداشته باشددر مرتبه دوستی آن کس که تمام است
با دشمن خود کینه چراداشته باشدبر آینه خاطر ما نیست غباری
گر یار سر صلح وصفاداشته باشدآن کس که دل از خلق رباید رخ کارش
در پرده که داند که چهاداشته باشدبا دانه محال است کند دست در آغوش
کاه من اگر کاهربا داشته باشددولت نه چراغی است که خاموش شود زود
فانوس اگر از دست دعا داشته باشدگفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو
این رابه کسی گوی که پا داشته باشدبی مغز بود دعوی آزادگی از سرو
تا پای به گل سر به هوا داشته باشدخار سر دیوار شود پنجه گلچین
گر چهره گل رنگ حیا داشته باشدتا سنگ بود در بغل و دامن اطفال
دیوانه غم رزق چرا داشته باشدزنگار کند در نظرش جلوه طوی
آیینه هر دل که جلا داشته باشدبی صحبت یاران موافق چه کند خضر
در ساغر اگر آب بقا داشته باشدوارستگی سایه ز خورشید محال است
مجنون تو زنجیر چرا داشته باشدصائب دو قیمت یک جلوه او نیست
گر جلوه او روی نما داشته باشد«صائب تبریزی»