-
اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد!
-
جانا ز فراقِ تو،
این محنتِ جان تا کی؟
دل در غم عشقِ تو،
رسوای جهان تا کی؟
️
-
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۶:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
|مولانا|
-
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۷:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#004c23)[شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟]
%(#004c23)[گره در روح و روانت به جهانت بزند؟] -
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۷:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۷:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#620000)[ماییم ک از باده بی جام خوشیم]
%(#620000)[هر صبح منوریم و هر شام خوشیم]
%(#620000)[گویند سرانجام ندارید شما]
%(#620000)[ماییم ک بی هیچ سرانجام خوشیم] -
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۹:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت
-
بگو رکعت چندم رسیده است نماز؟
که با خیال تو مشغولم و حواسم نیست:)️
-
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟:)️
-
دیگران چون بروند از نظر دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی️
-
نوشتهشده در ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۷:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی؟دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنیتو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنیبنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منیمرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنیمست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنیتو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنیمن بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنیخوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنیسعدی
پ.ن : @sania-andiravan ببخشید به پستت ریپ زدم ولی این غزل سعدیو خیلی دوسش دارم حیفه کامل نباشه
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نگاهت میکنم خاموش
و خاموشی زبان دارد..|هوشنگ ابتهاج|
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قطعا روز صدایم را خواهی شنید!
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز...! -
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۲۱:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند -
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۲۲:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صدای آب میآید
مگر در نهر تنهایی چه میشویند
لباس لحظهها پاک است -
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۴:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بسیــار در دل آمد از اندیشــه ها و رفت
نقشی ک آن نمی رود از دل نشان توست
|سعدی|
-
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۷:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۹:۳۵ آخرین ویرایش توسط maryam111 انجام شده
خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...
مولانایِ جان -
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۲۰:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چشم خود بستم که
دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد: دیوانه! من مى بینمش…! -
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۲۰:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی