-
زاهد مخمور را راهِ مناجات بس
عارف مجموع را کنج خرابات بس
شاهد ما گو درآی تا نظری خوش کنیم
بیغرض عشق را ذوق ملاقات بس
زهد مورز ای فقیه باده خور و عشق باز
گر دم ما میزنی هم روش مات بس
معرفت کردگار وصف کن ار عارفی
ور نه کرم کن خموش چند کرامات بس
ز آن چه تو گم کردهای باز نیابی به بانگ
نعره مزن تا به کی زین همه طامات بس
رمز نزاری نگر تا که بدانی که چیست
یعنی اگر طالبی رهبرِ دانات بس
حکیم نزاری
-
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری
اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد
چه بیبرگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم
مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم
چو شام زلف او خواهم چه سود از شام و شاماتم
چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم
سعادتها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادتها سجود آرد به پیش این سعاداتم
جلال الدین
-
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشتهایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار
زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار
عاشقان بوالعجب تا کشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار
وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار
جلال الدین
-
تا نشوئید به می دفتر دانایی را
نتوان پای زدن عالم رسوایی راسرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق
جای دادند به دل لاله صحرایی راآنکه سر باخت به صحرای جنون میداند
که چه سوداست به سر این سر سودایی رابرو از گوشهنشینان خرابات بپرس
لذت خلوت و خاموشی و تنهایی رادعوی عشق و شکیبا ز کجا تا به کجا
عشق در هم شکند پشت شکیبایی رانیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید
در دل خویشتن آن دلبر هرجایی رابرو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر
تا ببینی همه سو جلوه لیلایی رایافتم عاقبت این نکته کزو یافتهاند
دلفریبان همه سرمایه زیبایی راوحدت از خاک در میکده وحدت ساخت
سرمه روشنی دیده بینایی را«وحدت کرمانشاهی»
-
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
جالب بود
-
آه فلـــــک باز باز
صد گـــره انداز بر
کارجهانــــم که او
خود گره بگشایدم
-
-
کاش تا دل میگرفت و میشکست
دوست می آمد کنارش می نشست!کاش میشد روی هر رنگین کمان
می نوشتم “مهربان “با من بمان!!!کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها به دست باد بودکاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشتکاش می شد کاش های زندگی
تا شود در پشت قاب بندگیکاش میشد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوندکاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای کینه ها رنگین نبودنیما یوشیج
-
رضوان خدا بود در ویرانه ما
از دست بشد یار مستانه ما -
خدا گر پرده بردارد ز روي کار آدمــــــها
چه شاديها خورد بر هم چه چه بازيها شود رسوا
يکي خندد ز آبادی ، يکي گريد ز بربادي
يکي از جان کــند شادي، يکي از دل کـــند غوغا
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کاذب
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا
چه زشتي ها شود رنگين چه تلخي ها شود شيرين
چه بالا ها رود پائين، چه سفلي ها شود عليا
عجب صبري خدا دارد که پرده بر نمي دارد -
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
حافظ
-
آشوب جهان و جنگ دنیا به کنار...
بحران ندیدن تو را من چه کنم؟