-
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی؟دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنیتو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنیبنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منیمرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنیمست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنیتو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنیمن بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنیخوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنیسعدی
پ.ن : @sania-andiravan ببخشید به پستت ریپ زدم ولی این غزل سعدیو خیلی دوسش دارم حیفه کامل نباشه
-
نگاهت میکنم خاموش
و خاموشی زبان دارد..|هوشنگ ابتهاج|
-
قطعا روز صدایم را خواهی شنید!
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز...! -
در این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
كه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند -
صدای آب میآید
مگر در نهر تنهایی چه میشویند
لباس لحظهها پاک است -
بسیــار در دل آمد از اندیشــه ها و رفت
نقشی ک آن نمی رود از دل نشان توست
|سعدی|
-
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست -
خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر...
مولانایِ جان -
چشم خود بستم که
دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد: دیوانه! من مى بینمش…! -
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی -
ای صبا با تو چه گفتند
که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند
که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که
خاکستر و خاموش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و
دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و
خود گوش شدی
خلق را گرچه وفا نیست
ولیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و
فراموش شدی... -
گاه گاهی قفسی میسازم بارنگــ
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است،
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی،چه خیالی...
می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم،
حوض نقاشی من بی ماهی است...
|سهراب سپهری|
@Saghi-Mortazavi همیشه سبــــــــز باشی رفیق