-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشتگفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفتحدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مبادسلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین دادوآن که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایهبان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان داردچو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی داردشیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ داردسر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ داردز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ داردبه چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ داردشب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ داردمن و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ داردسزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ داردسر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن نداردبا هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان نداردهر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان نداردسرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران نداردچنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
بشنو که پند پیران هیچت زیان نداردای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارداحوال گنج قارون کایام داد بر باد
در گوش دل فروخوان تا زر نهان نداردگر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان
کان شوخ سربریده بند زبان نداردکس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کردشب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کردچرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کردکه را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کردبدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کردصبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کردمیان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کردعدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع