کارگاه نویسندگی
-
#روزنوشت
همه جا تاریک بود ، هیچ چیز دیده نمی شد ، در این ظلمات چه نوری می توانست وجود داشته باشد؟
سردرگم دور جنگل می چرخید ، نور ضعیفی به چشمانش خورد صدای سوختن پرده های گوشش را به لرزه انداخت ، یعنی این صدا از کجا می آمد؟
برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت پنجره ای را دید که توسط باد باز وبسته می شد وحشت به سراغش آمد.
آرام بال زد تا مبادا خفاش را هوشیار کند. به سمت پنجره رفت نگران خفاش ها بود اگر او را میخوردند چه؟ به جلوی پنجره رسید. حالا چه کند؟ برود داخل اتاق یانه؟ میان حس مبهمش دست و پا میزد. ترس با تمام وجودش به قبل او چنگ انداخت گویی چند سال است که ناخن هایش را کوتاه نکرده است تا امشب دل کوچک او را اینگونه زخمی کند.
باد به پنجره زد وباز شد ، دلش را به دریا زد چشمان زیبایش را بست خودش را به داخل اتاق پرت کرد قلبش با سرعت نور میزد و قفسه سینه اش را به درد می آورد.
نگاهی به دور اتاق انداخت با چشمانش گوشه های اتاق را زیر نظر گرفت
در همین حال نگاهش به شمعی که مانند دل او تنها درگوشه ای از اتاق روی میز خاک گرفته می سوخت ثابت ماند. پس صدای سوختن از این شمع بود.
آرام بال زد و کنار شمع رفت. چشم دوخت به شعله کوچک شمع که با گستاخی قانون سیاهی شب را درهم می شکست. شروع به چرخیدن دور شمع کرد به شعله شمع چشم دوخته بود، چه زیبا بود ، چه قشنگ در هوا به رقص در آمده بود.
دل او هم تنها بود قطره اشک روی گونه هایش چکید ، از همان اول... ، قطره دوم هم... ، او زیبا بود ولی انگار کسی او را نمی خواست ، قطره سوم... ، چقدر تنها بود... ، و سیلی که گونه هایش را به تاراج برد.
تمام زندگیش همین بود صبح تا شب دنبال نور برود واز ترس خفاش ها دلش زخمی شود ، انگار که نور معشوقه چندین ساله اوست.
در همین افکار بود که ناگهان بالش به شعله شمع خورد و روی زمین افتاد.
هیچی تلاشی نکرد تا آتش را خاموش کند!! این همان چیزی بود که دنبالش بود مگر نور را دوست نداشت؟
برای دوست داشتن باید تاوان داد ، حال او داشت تاوان میداد ، تاوان عشق را...
قطره اشک روی گونه اش چکید دلش شکست که آنقدر تنها وبی کس بود تا حدی که احدی از سوختن او درکنج یک اتاق تروکه وسط جنگل ناراحت نشود.
زندگیش تمام شد؟؟سهم او از دنیا همینقدر بود؟ فقط سهم او بی کسی و تنهایی بود؟
آتش حالا دیگر بال خال خایش را از او گرفته بود.
لحظه های آخر صدای دلنشین در گوشش زمزمه کرد «من حواسم بهت هست ، من هستم ، هیچ وقت تنها نیستی»
قطره اشک آخر را از پشیمانی از چشمانش چکه کرد آری او اشتباه کرده بود اون تنها نبود او خدا را داشت... مگر میشود معبودی چون او داشت و تنها بود؟
این صدا به چه کسی جزء معبودش میتوانست تعلق داشته باشد؟
و حالا چشمهایش بسته بود و در گوشه ای از اتاق آرام گرفته بود.
بادی آمد شعله شمع خاموش شد
«من اگر پروانه بودم از نور میگذشتم تا در آتش نسوزم»@roghayeh-eftekhari وای این چی بود خیلی که خوب بود وقعا دستتون درد نکنه
خیلی خوب از جمله ها و کلمات استفاده کرده بودید ولی یکمی نیاز به ویرایش بیشتر داشت ولی به نظر من خیلی خوب بود البته یکمی افسرده کننده
-
#روزنوشت
همه جا تاریک بود ، هیچ چیز دیده نمی شد ، در این ظلمات چه نوری می توانست وجود داشته باشد؟
سردرگم دور جنگل می چرخید ، نور ضعیفی به چشمانش خورد صدای سوختن پرده های گوشش را به لرزه انداخت ، یعنی این صدا از کجا می آمد؟
برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت پنجره ای را دید که توسط باد باز وبسته می شد وحشت به سراغش آمد.
آرام بال زد تا مبادا خفاش را هوشیار کند. به سمت پنجره رفت نگران خفاش ها بود اگر او را میخوردند چه؟ به جلوی پنجره رسید. حالا چه کند؟ برود داخل اتاق یانه؟ میان حس مبهمش دست و پا میزد. ترس با تمام وجودش به قبل او چنگ انداخت گویی چند سال است که ناخن هایش را کوتاه نکرده است تا امشب دل کوچک او را اینگونه زخمی کند.
باد به پنجره زد وباز شد ، دلش را به دریا زد چشمان زیبایش را بست خودش را به داخل اتاق پرت کرد قلبش با سرعت نور میزد و قفسه سینه اش را به درد می آورد.
نگاهی به دور اتاق انداخت با چشمانش گوشه های اتاق را زیر نظر گرفت
در همین حال نگاهش به شمعی که مانند دل او تنها درگوشه ای از اتاق روی میز خاک گرفته می سوخت ثابت ماند. پس صدای سوختن از این شمع بود.
آرام بال زد و کنار شمع رفت. چشم دوخت به شعله کوچک شمع که با گستاخی قانون سیاهی شب را درهم می شکست. شروع به چرخیدن دور شمع کرد به شعله شمع چشم دوخته بود، چه زیبا بود ، چه قشنگ در هوا به رقص در آمده بود.
دل او هم تنها بود قطره اشک روی گونه هایش چکید ، از همان اول... ، قطره دوم هم... ، او زیبا بود ولی انگار کسی او را نمی خواست ، قطره سوم... ، چقدر تنها بود... ، و سیلی که گونه هایش را به تاراج برد.
تمام زندگیش همین بود صبح تا شب دنبال نور برود واز ترس خفاش ها دلش زخمی شود ، انگار که نور معشوقه چندین ساله اوست.
در همین افکار بود که ناگهان بالش به شعله شمع خورد و روی زمین افتاد.
هیچی تلاشی نکرد تا آتش را خاموش کند!! این همان چیزی بود که دنبالش بود مگر نور را دوست نداشت؟
برای دوست داشتن باید تاوان داد ، حال او داشت تاوان میداد ، تاوان عشق را...
قطره اشک روی گونه اش چکید دلش شکست که آنقدر تنها وبی کس بود تا حدی که احدی از سوختن او درکنج یک اتاق تروکه وسط جنگل ناراحت نشود.
زندگیش تمام شد؟؟سهم او از دنیا همینقدر بود؟ فقط سهم او بی کسی و تنهایی بود؟
آتش حالا دیگر بال خال خایش را از او گرفته بود.
لحظه های آخر صدای دلنشین در گوشش زمزمه کرد «من حواسم بهت هست ، من هستم ، هیچ وقت تنها نیستی»
قطره اشک آخر را از پشیمانی از چشمانش چکه کرد آری او اشتباه کرده بود اون تنها نبود او خدا را داشت... مگر میشود معبودی چون او داشت و تنها بود؟
این صدا به چه کسی جزء معبودش میتوانست تعلق داشته باشد؟
و حالا چشمهایش بسته بود و در گوشه ای از اتاق آرام گرفته بود.
بادی آمد شعله شمع خاموش شد
«من اگر پروانه بودم از نور میگذشتم تا در آتش نسوزم»@roghayeh-eftekhari خیلی قشنگ ولی روز نوشت از اتفاقات روزانه زندگی باید باشه این شبیه داستان بود
دستت درد نکنه عزیزم -
@roghayeh-eftekhari خیلی قشنگ ولی روز نوشت از اتفاقات روزانه زندگی باید باشه این شبیه داستان بود
دستت درد نکنه عزیزمفاطمه رحیمی سعی میکنم افکار و اتفاقات زندگیم با داستان بیان کنم
حقیقتا جزء این نمیتونم بنویسم
-
@roghayeh-eftekhari وای این چی بود خیلی که خوب بود وقعا دستتون درد نکنه
خیلی خوب از جمله ها و کلمات استفاده کرده بودید ولی یکمی نیاز به ویرایش بیشتر داشت ولی به نظر من خیلی خوب بود البته یکمی افسرده کننده
arthur morgan ممنون نظر لطفتونه ، ممنون آره چند جا خیلی بد کلمات چیده بودم خواستم ویرایش کنم آلاء نذاشت دیگه
حالا ان شاءالله دفعه بعد حواسم جمع میکنم
فاطمه رحیمی من از این به بعد بدون هشتک روز نوشت میذارم خوبه؟ -
arthur morgan ممنون نظر لطفتونه ، ممنون آره چند جا خیلی بد کلمات چیده بودم خواستم ویرایش کنم آلاء نذاشت دیگه
حالا ان شاءالله دفعه بعد حواسم جمع میکنم
فاطمه رحیمی من از این به بعد بدون هشتک روز نوشت میذارم خوبه؟@roghayeh-eftekhari عالیه
-
@roghayeh-eftekhari منم داستانم را ویرایش کردم میخوام برم و فصل دوم هم شروع کنم شما نظری ندارید برای ادامه داستان یا بقیه دوستان؟
-
@roghayeh-eftekhari منم داستانم را ویرایش کردم میخوام برم و فصل دوم هم شروع کنم شما نظری ندارید برای ادامه داستان یا بقیه دوستان؟
arthur morgan عهههه چه خوب میشه بذاریدش منم بخونم؟
مت که از داستان خبر نداریم شما بدون هیچ نگرانی فصل دوم رو بنویسید بعد نظرامون میگیم -
arthur morgan عهههه چه خوب میشه بذاریدش منم بخونم؟
مت که از داستان خبر نداریم شما بدون هیچ نگرانی فصل دوم رو بنویسید بعد نظرامون میگیم@roghayeh-eftekhari چشم حتما خیلی ممنون که توجه می کنید دوست عزیز
تاریکی روشن.pdf اگر نظری هم درمورد ویرایش داشتید بگید بازم خیلی خوشحال می شوم
-
@roghayeh-eftekhari چشم حتما خیلی ممنون که توجه می کنید دوست عزیز
تاریکی روشن.pdf اگر نظری هم درمورد ویرایش داشتید بگید بازم خیلی خوشحال می شوم
arthur morgan خواهش میکنم ، چشم حتما میگم
-
@roghayeh-eftekhari چشم حتما خیلی ممنون که توجه می کنید دوست عزیز
تاریکی روشن.pdf اگر نظری هم درمورد ویرایش داشتید بگید بازم خیلی خوشحال می شوم
arthur morgan میشه وردش رو بذارید؟
-
arthur morgan میشه وردش رو بذارید؟
@roghayeh-eftekhari حتماتاریکی روشن.docx
-
@roghayeh-eftekhari حتماتاریکی روشن.docx
arthur morgan موهای اِما چه رنگیه؟
-
arthur morgan موهای اِما چه رنگیه؟
@roghayeh-eftekhari برای اینکه نزاد پرستی نباشه قهوه ایه
-
@roghayeh-eftekhari برای اینکه نزاد پرستی نباشه قهوه ایه
arthur morgan خوبه
-
arthur morgan موهای اِما چه رنگیه؟
@roghayeh-eftekhari البته من گذاشتم بر عهده هرکس که خودش تصور بکنه
-
arthur morgan خوبه
@roghayeh-eftekhari
-
@roghayeh-eftekhari البته من گذاشتم بر عهده هرکس که خودش تصور بکنه
arthur morgan آها باشه
-
arthur morgan آها باشه
@roghayeh-eftekhari تصور من قهوه ای با چشم های قهوای البته موهاش هم بلند است تصور شما چیه؟
-
@roghayeh-eftekhari تصور من قهوه ای با چشم های قهوای البته موهاش هم بلند است تصور شما چیه؟
arthur morgan چه خوب
شاید باورتون نشه ولی تصورش نکردم