کارگاه نویسندگی
-
چشمانم را که غرق رقص دریا با آن پیراهن آبی شده بود برداشتم نگاهم را وادار کردم آرام بگیرد چشمان سرخ شده ام را روی هم فشار دادم تا مبادا دلش هوس باران کند
پاهایم بی قرار بود روی شن های ساحل زانو زدم دوست نداشتم فکرم را اینطور مشغول کار ببینم جوری که حتی وقت استراحت هم نداشته باشد تا از پشت میز کارش بلند شود و کش قوسی به خودش بدهد که بتواند بازهم سخت درگیر کارش باشد. زیراجاق دلم را یادم رفته بود خاموش کنم و وقتی به خودم آمدم که بوی سوختگی قلبم به مشامم خورد بیچاره قلبم چقدر زیبا بود قرار بود پخته شود قرار نبود بسوزد، اصلاً نمیدانم این سرکه احساس از کجا پیدایش شده که حواسم را پاک پرت خودش کرد و قلبم را اینطور سیاه کرده؛ نفس عمیقی کشیدم و از روی شنهای نم دار ساحل بلند شدم دلم هوای بچگی کرده بود بی پرواهوس کرده بود بزند به آب تا جایی که راههای هوایی دل و مغز و قلب و همه و همه را با هم بند بیاورد، با هر قدمی که به سمت دریا برمیداشتم حرفهایش پشیمانی هایش از همه بدتر گریه هایش در راهروی اداری مغزم رژه می رفت ،اما امان از دیواری که تنها یک آجرش فرو بریزد آن وقت است که دیگر آدمها اعتمادشان را از دست میدهد و به آن دیگر تکیه نمیکنند من هم آدمم نمیتوانم به یک خانه ویران شده تکیه کنم
گردنم هم در آب بود و فقط منتظر یک لغزش بودم که تمام شود و اداره افکارم تا همیشه جمعه اعلام شودبدون هیچ شنبه ترسناکی برای کارکنانش
اما همیشه التماسهای مظلومانه دلم است که این اداره را باز نگه داشته تاوان همه ضرر ها را می دهد می داند که هر بار باید خسارت بیشتری بپردازد اما از انگیزه اش از امیدش خوشم می آید تسلیم نمیشود هر بار با قدرت بیشتری التماس میکند
برای ماندن و هر بار با این جمله تکراری اش مرا گول میزند و دلم را میبرد انگاری من هم بدم نمی آینده هردفعه گولش را بخورم
دوام بیاور حتی اگر طناب طاقتت به باریکترین ریش هایش رسید حتی اگر از زمین و زمان بریدی
و هر بار برایم زمزمه می کند با آن صدای لطیف و مهربانش
مژده که ایام غم نخواهد ماند /چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
و باز هم مثل هر بار من تسلیمش میشوم با اعتراضهای همیشگی ام در گوشش میگویم:( دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم) -
fatemeh8181 بله حتما اینجا برای همه هست حتما بگذارید
-
arthur morgan بخونید وو انتقاد کنید ازشون
-
fatemeh8181 حتما انشاالله نظرم را خواهم داد
-
arthur morgan مرسی
-
-
این روزها شانه ات را کم دارم
دستانت را
اغوشت را
این روزها اواره ای در شهر غربتم
شهری بی ستاره بی ردی از گذر تو
یادت می اید مرا؟
من را ...
عشقم را ...
دیوانگی هایم را
چ زود تمام شد روزهایی دلدادگی مان...
چ زود سایه سیاه جدایی بر دلمان خیمه بست
ستاره ها را چه به یاد می اوری؟
وعده ما وقت دلتنگی تماشای ستارگان چشمک زن بود
راستش را بخواهی از وقتی که رهایم کردی اسمان نیز نامهربانان ستارگانش را از من دریغ کرده است...
کاش برگردی....
این شهر بی ستاره ب من مجال نفس کشیدن نمیدهد...
دلنوشته -
دلتنگت شده ام و باز تاوان دلتنگی مرا چشمانم پس میدهد
-
امروز قراراست به باغ کوچک انتهای قلبم سری. بزنم خاک گلدان های مهربانی را عوض کنم .آب حوض شادی را تعویض کنم .علف های هرز نا امیدی را که درمیان بوته های گل امید ریشه می دوانند را نابود کنم. آفت های کینه را که درحال خرابی نهال های گذشت بودند را از میان بردارم .در را باز کردم ووارد باغ شدم. اما.... اوضاع باغ کوچک انتهای قلبم اصلا خوب نبود انگار صاحبش پیرمردی سالخورده بوده است که دربیمارستان با خبر اعدام پسرش و شناسنامه ی دخترجوانش که مهر طلاق در آن جا خوش کرده است .مسیر ورودی باغ هیچ شباهتی به آن مسیر موفقیت قدیمی نداشت.باعلف های هرز ناامیدی فرش شده بود. گیاهان انگل به باغچه کوچک اهدافم حمله ورشده بودند همانطور که چشمانم را می چرخاندم وبه ویرانی باغ فکر میکردم چند درخت جدیدکه آنهارا به خاطر نمی اوردم نظرم را جلب کرد درختانی که ظاهرشان با درختان بائوباب تفاوتی نداشت درختانی که قامتشان به اسمان هفتم میرسید وریشه هایشان همچون تن وزنه برداری که عضله هایش بدنش را به چندین قسمت قابل شمارش تبدیل کرده بود.کم مانده بود شاخ های گوزن گونه ام ظاهر شوند درخت بائوباب
مگر اینجا اخترک است. افکارم را منظم کردم ودست به کار شدم باید باغم را نجات می دادم از این فاجعه. ارِه برقی را برداشتم واول به جان بائوباب های نشأت گرفته از امروز و فردا کردنم افتادم.بیشتر جان و انرژی ام را ستاند. بعد از اندکی استراحت شدم قاتل علف های هرز نا امیدی . با آفت کش بخشش قاتل زنجیره ای آفت ها نام گرفتم. به سراغ حوض شادی که رفتم به جای اب زلال خوشحالی غبار غم به خود گرفته بود حوض راسروسامانی بخشیدم وماهی های لبخند را روانه ی آن کردم .دراخر هم به سراغ گلدان های مهربانی رفتم و قبل از انکه جایش را به نفرت بدهند خاکشان را تعویض کردم.حال دیگر می توانستم به کلبه ی انتهای باغ بروم وچای خوش رنگی در فنجان ارزوهایم بریزم و با تکه کیکی از انگیزه خودم را میهمان کنم@سجاد-ذوالفقاری
@roghayeh-eftekhari
Yegane Dehqan
@ -
fatemeh8181 در کارگاه نویسندگی گفته است:
امروز قراراست به باغ کوچک انتهای قلبم سری. بزنم خاک گلدان های مهربانی را عوض کنم .آب حوض شادی را تعویض کنم .علف های هرز نا امیدی را که درمیان بوته های گل امید ریشه می دوانند را نابود کنم. آفت های کینه را که درحال خرابی نهال های گذشت بودند را از میان بردارم .در را باز کردم ووارد باغ شدم. اما.... اوضاع باغ کوچک انتهای قلبم اصلا خوب نبود انگار صاحبش پیرمردی سالخورده بوده است که دربیمارستان با خبر اعدام پسرش و شناسنامه ی دخترجوانش که مهر طلاق در آن جا خوش کرده است دق کرده است .مسیر ورودی باغ هیچ شباهتی به آن مسیر موفقیت قدیمی نداشت.باعلف های هرز ناامیدی فرش شده بود. گیاهان انگل به باغچه کوچک اهدافم حمله ورشده بودند همانطور که چشمانم را می چرخاندم وبه ویرانی باغ فکر میکردم چند درخت جدیدکه آنهارا به خاطر نمی اوردم نظرم را جلب کرد درختانی که ظاهرشان با درختان بائوباب تفاوتی نداشت درختانی که قامتشان به اسمان هفتم میرسید وریشه هایشان همچون تن وزنه برداری که عضله هایش بدنش را به چندین قسمت قابل شمارش تبدیل کرده بود.کم مانده بود شاخ های گوزن گونه ام ظاهر شوند درخت بائوباب
مگر اینجا اخترک است. افکارم را منظم کردم ودست به کار شدم باید باغم را نجات می دادم از این فاجعه. ارِه برقی را برداشتم واول به جان بائوباب های نشأت گرفته از امروز و فردا کردنم افتادم.بیشتر جان و انرژی ام را ستاند. بعد از اندکی استراحت شدم قاتل علف های هرز نا امیدی . با آفت کش بخشش قاتل زنجیره ای آفت های کینه نام گرفتم. به سراغ حوض شادی که رفتم به جای اب زلال خوشحالی غبار غم به خود گرفته بود حوض راسروسامانی بخشیدم وماهی های لبخند را روانه ی آن کردم .دراخر هم به سراغ گلدان های مهربانی رفتم و قبل از انکه جایش را به نفرت بدهند خاکشان را تعویض کردم.حال دیگر می توانستم به کلبه ی انتهای باغ بروم وچای خوش رنگی در فنجان ارزوهایم بریزم و با تکه کیکی از انگیزه خودم را میهمان کنم@سجاد-ذوالفقاری
@roghayeh-eftekhari
Yegane Dehqan
@ -
بچه ها معلم گفته
دلنوشته عاشقانه غمگین باشع گفت بهتره
در قالب دکلمه
خودم چندتا نوشتم ولی ب دلم نمیشینه ینی میشه دلنوشته خالی فقط
موضوع نوشتن بشه این موضوع
ک ی کمکیم ب من ش
منم میزارم نوشتمو -
-
fatemeh8181 چقدر قشنگ:)
-
فاطمه رحیمی تا کی وقت داری؟
-
@roghayeh-eftekhari ی هفته وقت داده فقط گفته خود نوشته باشه خودتون بنویسیو نت نباشه دلنوشته ای باشه
چندتا نوشتم ولی دکلمه در نمیاد
اصلا نمیشه -
فاطمه رحیمی همین دلنوشته منو بنویس برای هیچ معلمی نفرستادمش فقط همینجا هست
-
نمیدانستم که روزی همان شعرهای سروده شده درکتاب های دبستان قسمتی از نقاشی زندگی ام میشوند بخشی از مهم ترین روزهای زندگی ام همان شعر هایی که با بیتفاوتی از کنارشان گذر کردم. همان شعر هایی که باهزار زور و زحمت به خاطر می سپردمشان تا نکندصدای دبیر به گوش والدینم برسد وحرفهایشان چماق شود برسرم. ان وقت ها کودکی سر به هوا بودم ونمی دانستم درس زندگی را باید ازهمان کودکی اویزه گوش کنم تا در این زمان اینگونه با دندان به جان گره های کورزندگی بیوفتم گره هایی که در کودکی حتی خیال هم نمیرفت که زمانی گره کور شوند ان زمان ها که نصیحت هایشان کودکانه وار بود. ان زمان ها که گلچین گیلانی از باران و جنگل های گیلان سخن میگفت.ان وقت هایی که از کودکی ده ساله میگفت از شادی ها و دغدغه های کودکانه اش تنها درس گونه از کنارش گذشتیم هیچ گاه فکر نکردیم که شاید آن کودک ده ساله ی درشعر هایش خودمان باشیم درجوانی یاشاید میانسالی .آنگاه که گلچین گیلانی دراخر شعرش قصد اثبات زیبا بودن زندگی در پستی وبلندی هادرتاریکی وروشنایی ها را داشت (بشنو از من کودک من .پیش چشم مرد فردا.زندگانی خواه تیره خواه روشن هست زیبا.هست زیبا.هست زیبا.) انجا که موردخطابش بودم وحواسم در رویاهای کودکانه ام درعمق دریای بازیگوشی هایم گمشده بود....
@سجاد-ذوالفقاری
ارایه ها کم شد؟؟؟؟
@roghayeh-eftekhari چطو بود؟ -
fatemeh8181 عالی بود