کارگاه نویسندگی
-
@roghayeh-eftekhari
fatemeh8181 بازم بنویس
-
fatemeh8181 منم انشالله فردا نوشته هایتان را خواهم خواند و نظرم را می گوییم
arthur morgan مرسی منتظرم
-
نمیدانستم که روزی همان شعرهای سروده شده درکتاب های دبستان قسمتی از نقاشی زندگی ام میشوند بخشی از مهم ترین روزهای زندگی ام همان شعر هایی که با بیتفاوتی از کنارشان گذر کردم. همان شعر هایی که باهزار زور و زحمت به خاطر می سپردمشان تا نکندصدای دبیر به گوش والدینم برسد وحرفهایشان چماق شود برسرم. ان وقت ها کودکی سر به هوا بودم ونمی دانستم درس زندگی را باید ازهمان کودکی اویزه گوش کنم تا در این زمان اینگونه با دندان به جان گره های کورزندگی بیوفتم گره هایی که در کودکی حتی خیال هم نمیرفت که زمانی گره کور شوند ان زمان ها که نصیحت هایشان کودکانه وار بود. ان زمان ها که گلچین گیلانی از باران و جنگل های گیلان سخن میگفت.ان وقت هایی که از کودکی ده ساله میگفت از شادی ها و دغدغه های کودکانه اش تنها درس گونه از کنارش گذشتیم هیچ گاه فکر نکردیم که شاید آن کودک ده ساله ی درشعر هایش خودمان باشیم درجوانی یاشاید میانسالی .آنگاه که گلچین گیلانی دراخر شعرش قصد اثبات زیبا بودن زندگی در پستی وبلندی هادرتاریکی وروشنایی ها را داشت (بشنو از من کودک من .پیش چشم مرد فردا.زندگانی خواه تیره خواه روشن هست زیبا.هست زیبا.هست زیبا.) انجا که موردخطابش بودم وحواسم در رویاهای کودکانه ام درعمق دریای بازیگوشی هایم گمشده بود....
@سجاد-ذوالفقاری
ارایه ها کم شد؟؟؟؟
@roghayeh-eftekhari چطو بود؟fatemeh8181 سلام خوب هستید؟نوشته اتون را همین الان خواندم و خیلی خوب نوشته بودید یکمی نیاز داشت که ویرایشش بیشتر بشه و متنتون ادبی بود و در کل خیلی خوب بود
-
fatemeh8181 سلام خوب هستید؟نوشته اتون را همین الان خواندم و خیلی خوب نوشته بودید یکمی نیاز داشت که ویرایشش بیشتر بشه و متنتون ادبی بود و در کل خیلی خوب بود
arthur morgan مرسی لطف دارید
منظورتون از ویرایش چیه؟ -
arthur morgan مرسی لطف دارید
منظورتون از ویرایش چیه؟fatemeh8181 مثلا خیال هم نمی رفت من تا حالا نشنیدم
-
fatemeh8181 مثلا خیال هم نمی رفت من تا حالا نشنیدم
arthur morgan بعضی از فعلارو اگه یه مدل دیگه میزاشتم یجور عین شعر انگار قافیه هاش بهم نمیخورد
من در اوردیه
ولی اره
باید کار کنم رو اینا -
arthur morgan بعضی از فعلارو اگه یه مدل دیگه میزاشتم یجور عین شعر انگار قافیه هاش بهم نمیخورد
من در اوردیه
ولی اره
باید کار کنم رو ایناfatemeh8181 اره درسته ولی نوشته اتون خوب بود راستی شما گیلانی هستید؟
-
fatemeh8181 اره درسته ولی نوشته اتون خوب بود راستی شما گیلانی هستید؟
arthur morgan نه چطور؟
-
arthur morgan نه چطور؟
fatemeh8181 هیچی همین طوری سوال شد برام ببخشید که پرسیدم
-
fatemeh8181 هیچی همین طوری سوال شد برام ببخشید که پرسیدم
arthur morgan خواهش میکنم این چه حرفیه
دوستاشتم باشم چون خیلی شمال جذابه ولی خب مرکز به شانسمون افتاده -
arthur morgan خواهش میکنم این چه حرفیه
دوستاشتم باشم چون خیلی شمال جذابه ولی خب مرکز به شانسمون افتادهfatemeh8181 یزد؟
-
fatemeh8181 یزد؟
arthur morgan نه اراک
-
arthur morgan نه اراک
fatemeh8181 جای خوبیه پس من که مرکز ترم
-
چادرم را محکم تر گرفتم قدم هاییم را مصرانه تر برداشتم داخل آلاچیق نشستم چشم دوختم به دل بزرگش به چشم های آبیش با آن موج ها ، عجیب دلچسب بودند
دلم میخواهد در دلش غرق شوم اما میترسم بمیرم
آفتاب میرود و من همچنان همنجا نشسته ام آب به کفش هایم میخورد برمیگردد ولی دل من این چیزها سرش نمیشود
دل من دل هستتت هاا خیلی جاها دوام آورده است خیلی جاها پشتم را خالی نکرده است خیلی جاها شکسته است ولی زیر بغل مراهم گرفته است خیلی جاها... حال که فکرمیکنم دل من مردی است برای خودش:)
شکستند قلبم را بازهمشکستند. مگر بار اول بود؟!نه بارها تکرار شده است مثل قبل اما عادی نمیشود بهرحال دل مرد من هم گاهی کم می آورد
گاهی دلش میخواهد بزند سرشانه ام و بگویید بگذار کمی بایستم و منی که با لبخند پذیرای پیشنهادش میشوم اما او بازم مرام به خرج میدهد پایم میماند بازم نمیایستد باز هم قدم من قدم برمیدارد
بازهم با تمام خستگیش لبخندی از جنس آرامش روانه ام میکند و ادامه میدهد
لبخندش خسته است این را حس میکنم اما به رویم نمی آورد
میخواهد به من بگویید که خیلی شکستنش میخواهد که بگویید درد دارد میخواهد که بگویید بس است خسته ام ، میخواهد بگویید دگر نمیکشم ...
اماهربار که دستش را سر شانه ام میگذارد و من برمیگردم چیزی جزء همان لبخند آرام نصیبم نمی شود
چه خوب است که اون هست که خدا مغز دومی راهم برای من قرار داده است تا دربرابر تمام غرغرهای مغز اول مغزدومم مرحمی شود بر روی درد هایم
نمیدانم چرا دریا اینقدر تار شده است؟ مگر همیشه شفاف نبود؟! -
چادرم را محکم تر گرفتم قدم هاییم را مصرانه تر برداشتم داخل آلاچیق نشستم چشم دوختم به دل بزرگش به چشم های آبیش با آن موج ها ، عجیب دلچسب بودند
دلم میخواهد در دلش غرق شوم اما میترسم بمیرم
آفتاب میرود و من همچنان همنجا نشسته ام آب به کفش هایم میخورد برمیگردد ولی دل من این چیزها سرش نمیشود
دل من دل هستتت هاا خیلی جاها دوام آورده است خیلی جاها پشتم را خالی نکرده است خیلی جاها شکسته است ولی زیر بغل مراهم گرفته است خیلی جاها... حال که فکرمیکنم دل من مردی است برای خودش:)
شکستند قلبم را بازهمشکستند. مگر بار اول بود؟!نه بارها تکرار شده است مثل قبل اما عادی نمیشود بهرحال دل مرد من هم گاهی کم می آورد
گاهی دلش میخواهد بزند سرشانه ام و بگویید بگذار کمی بایستم و منی که با لبخند پذیرای پیشنهادش میشوم اما او بازم مرام به خرج میدهد پایم میماند بازم نمیایستد باز هم قدم من قدم برمیدارد
بازهم با تمام خستگیش لبخندی از جنس آرامش روانه ام میکند و ادامه میدهد
لبخندش خسته است این را حس میکنم اما به رویم نمی آورد
میخواهد به من بگویید که خیلی شکستنش میخواهد که بگویید درد دارد میخواهد که بگویید بس است خسته ام ، میخواهد بگویید دگر نمیکشم ...
اماهربار که دستش را سر شانه ام میگذارد و من برمیگردم چیزی جزء همان لبخند آرام نصیبم نمی شود
چه خوب است که اون هست که خدا مغز دومی راهم برای من قرار داده است تا دربرابر تمام غرغرهای مغز اول مغزدومم مرحمی شود بر روی درد هایم
نمیدانم چرا دریا اینقدر تار شده است؟ مگر همیشه شفاف نبود؟!@roghayeh-eftekhari خیلی زیبااا خواهری
چقدر بزرگ شدی خواهری
چقدر درست بزرگ شدی خواهری
مثل پنجه آفتاب میمونی و من با دلم تو کوچه گرگ شدیم خواهری
اندازه همه شبا شمعتم اب و نون چیه قد هوا لنگتم
دستات سرد باشه اراده کنی یه ساعت بهم وقتی برات گرمه شهر -
@roghayeh-eftekhari خیلی زیبااا خواهری
چقدر بزرگ شدی خواهری
چقدر درست بزرگ شدی خواهری
مثل پنجه آفتاب میمونی و من با دلم تو کوچه گرگ شدیم خواهری
اندازه همه شبا شمعتم اب و نون چیه قد هوا لنگتم
دستات سرد باشه اراده کنی یه ساعت بهم وقتی برات گرمه شهرfatemeh8181 نظرلطفته
میدانی در میان انبوه احساسات من چه میخواهم؟
من از این دنیا یک تو را میخواهم و بس -
فاطمه رحیمی همین دلنوشته منو بنویس برای هیچ معلمی نفرستادمش فقط همینجا هست
@roghayeh-eftekhari کدوم؟
-
بچه دلنوشته ععاشقانه غمگین ک دلکمه باشه ندارید؟خودموشته بااشه ن اینترنت
دکلمههههههه نمیشع اصلا فقط دلنوشته خالی میشه -
#دل_نوشته
حال که نگاه میکنم انگار هیچ چیز سرجایش نیست همه شهر را غباری عمیق گرفته است...دستی به پنجره میکشم تا شاید کمی از غبار ها کم شود اما... نه هیچ تغییری نکرده است...
از تو چه پنهان هیچ چیزی دیگر مثل سابق نیست. من ، من نیستم. تو! اصلا نیستی اما چه بهتر که نباشی....راستش را بخواهی اصلا دلم تنگت نیست...هربار به تو فکرمیکنم چیزی جزء بی حسی مطلق دلم را نمیگیرد همان بهتر که نیستی... مگرنه اینکه تو بی من خوش تری؟ خوش باش مرا دیگر به تو راهی نیست اما کاش دیگر برنگردی من این شهر غبار آلود بی تو را خیلی میپسندم کاش که دیگر نباشی...
نگاهم را که بین مردم میچرخانم همه حس ها باهم به سمتم هجوم می آورند ناراحتی غم شادی و... همه را حس میکنم گویی تمام این حس های زنده با من حرف میزنند...
شلوغ است! خیابان را میگویم ...
چه خوب در هیچ خیابانی کنارت قدم نزده ام تا در یادم بیایی... حتی تصویرت را به یاد نمی آورم ...
راستی چهره ات چگونه بود؟!
اسمت هم از یادم میرود...
چه بهتر که نباشی...
کاش از همان اول نمی آمدی...کاش ویران نمیکردی...
اما مهم نیست حال این من قوی است این من هیچ چیزی تکانش نمیدهد حتی طوفان وجود تو... این من اینقدر استوار است که دیگر اشک هم نمی ریزد.. این من خدا را دارد.. همان خدایی که دستش را گرفت... بهتر است بگویم این من حال در آغوش خداست با من در آغوش شیطان اشتباهش نگیر... این من دیگر جانش را برای هیچکسی جزء خدایش فدا نمیکند...
کاش که برنگردی! برای خودت می گویم وگرنه در این شهر غبارآلود یک من استوار و محکم انتظار مقابله با تو را می کشد...
این من حالا خدا را دارد....تفاوت بسیار بزرگی کرده است حسش میکنی؟....@roghayeh-eftekhari در کارگاه نویسندگی گفته است:
#دل_نوشته
حال که نگاه میکنم انگار هیچ چیز سرجایش نیست همه شهر را غباری عمیق گرفته است...دستی به پنجره میکشم تا شاید کمی از غبار ها کم شود اما... نه هیچ تغییری نکرده است...
از تو چه پنهان هیچ چیزی دیگر مثل سابق نیست. من ، من نیستم. تو! اصلا نیستی اما چه بهتر که نباشی....راستش را بخواهی اصلا دلم تنگت نیست...هربار به تو فکرمیکنم چیزی جزء بی حسی مطلق دلم را نمیگیرد همان بهتر که نیستی... مگرنه اینکه تو بی من خوش تری؟ خوش باش مرا دیگر به تو راهی نیست اما کاش دیگر برنگردی من این شهر غبار آلود بی تو را خیلی میپسندم کاش که دیگر نباشی...
نگاهم را که بین مردم میچرخانم همه حس ها باهم به سمتم هجوم می آورند ناراحتی غم شادی و... همه را حس میکنم گویی تمام این حس های زنده با من حرف میزنند...
شلوغ است! خیابان را میگویم ...
چه خوب در هیچ خیابانی کنارت قدم نزده ام تا در یادم بیایی... حتی تصویرت را به یاد نمی آورم ...
راستی چهره ات چگونه بود؟!
اسمت هم از یادم میرود...
چه بهتر که نباشی...
کاش از همان اول نمی آمدی...کاش ویران نمیکردی...
اما مهم نیست حال این من قوی است این من هیچ چیزی تکانش نمیدهد حتی طوفان وجود تو... این من اینقدر استوار است که دیگر اشک هم نمی ریزد.. این من خدا را دارد.. همان خدایی که دستش را گرفت... بهتر است بگویم این من حال در آغوش خداست با من در آغوش شیطان اشتباهش نگیر... این من دیگر جانش را برای هیچکسی جزء خدایش فدا نمیکند...
کاش که برنگردی! برای خودت می گویم وگرنه در این شهر غبارآلود یک من استوار و محکم انتظار مقابله با تو را می کشد...
این من حالا خدا را دارد....تفاوت بسیار بزرگی کرده است حسش میکنی؟....این خواستی بفرستش
-
ادما هیچوقت نمیتونن اولین اتفاقات زندگیشون و فراموش کنن...
اولین عشق...
اولین بوسه...
اولین اغوش...
و...
این اولینا ن فراموش میش و نه تکرار حتی کمرنگم نمیشن
حالا تو هرچقدر که دلت میخواد باخودت تکرار کن( خودش و خاطراتش و فراموش کردم)
ولی فقط کافیه اسمی. اهنگی .تن صدای اشنایی به گوشت برسه و تنها خدا میدونه چه دردی داره رستاخیر احساسات و خاطراتی که زنده به گور شدن در گورستان قلبت....
تمامک احساسات و اتفاقات بعد از اونا فقط ی ورژن ضعیف کپی شده از احساسات قبلین ....
تا به حال شاید دیده باشی ادمایی و که هردم اغوش عوض میکنن ...
من دلیلش رو میدونم ...
همشون تنها به دنبال عطری اشنا از اغوشی هستن که برای اولین .بار سال ها پیش حس کردن ...
اولین خاطره ها تاریخ انقضا ندارن..
ولی خب میدونی
من با تموم اون ادما ی فرق بزرگی دارم...
همه اون ادما شاید اولین خاطراتشونو . اولین احساسشونو فراموش نکنن ولی به یقین طعم اغوش کس دیگه ای و برای تجربه اولین حسشون چشیدن
ولی برای من تکراری برای این اولینا وجود نداره
اولینای من تو بدی و اخرینشم میمونی
من فقط تا ابد تشنه یک اغوشم
اغوش تو....