-
حدّیست حُسن را و
تو از حد گذشتهای ...|سعدی|
-
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هرکه از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما-صائب تبریزی
-
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
کشتیِ نوحیم در طوفانِ روح
لاجرم بیدست و بیپا می رویم
خواندهای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم
|مولانایِ جان|
-
توبه فرمایان
چرا
خود توبه کمتر میکنند؟؟؟
-
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نهای و خدمت موری نکردهای
وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق دادهای
"بر درد نارسیده و درمانت آرزوست"
سعدی در این جهان که تویی ذرهوار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست
سعدی
-
•<بازبارانبیتَرانه>•
•<بیهَوایِعاشِقانه>•
•<بینَوایِعارِفانه>•
•<دَرسُکوتظالِمانه>•
•<خَستهاَزفِکرزَمانه>•
•<غافِلاَزحَتیرِفاقَت>•
•<حالهاَزعِشقوُنِفرَت️>•
•<اَشکهاییطِبقعادَت️>•
•<قَطرِهایِبیطَراوَت️>•
•<دیدَنِمَرگِصِداقَت>•
•<رویِدوشِآدَمیـَت>•
•<میخورَدبَربامهخانه -
زی تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست -
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیاردروزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپاردمن نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگاردعمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذاردهر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکاردعشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیاردگر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخاردسعدی (:
-
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانمتو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانمشادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانمبا پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانمدور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانمفریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانمای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانممحمدرضا شفیعی کدکنی
-
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشایدصبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزایداین لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزدایدنیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخایدگر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نبایددل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپایدبا همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنمایدگر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشایدچشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسرایدسعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید- سعدی
پ.ن : اونقدری غرق خودم بودم که حواسم نبود امروز چه روزی بود و گذشت ....
15 رمضان (: