شعردانه
|
-
سلام روزتون بخیر♡♡♤
ترسناک ترین اتفاق زندگیتون چه چیزی بوده ؟
-
سلام روزتون بخیر♡♡♤
ترسناک ترین اتفاق زندگیتون چه چیزی بوده ؟
Mehrnoosh Fathi
سلام
روز تو هم بخیر
بعضی اتفاقات انقدر سخت و زجر آوره که نمیشه گفت
حتی بعد چند سال نتونستی درکشون کنی
تعریف کردنشون انگار دوباره داره تداعی میشه برات
ای کاش پرسیده بودی
اتفاقی سختی که براتون افتاده و تونستید درکش کنید رو تعریف کنید! -
-
Mehrnoosh Fathi
سلام
روز تو هم بخیر
بعضی اتفاقات انقدر سخت و زجر آوره که نمیشه گفت
حتی بعد چند سال نتونستی درکشون کنی
تعریف کردنشون انگار دوباره داره تداعی میشه برات
ای کاش پرسیده بودی
اتفاقی سختی که براتون افتاده و تونستید درکش کنید رو تعریف کنید!نفس جان اتفاقای ترسناک میتونن مختلف باشن
برای بعضی ها شاید یه آدمی ترسناک باشه
شاید یک حادثه ترسناک باشه
شاید سختی و رنج های گذشتش ترسناک باشه
اما چشم شما اون اتفاقی رو بگو که برات قابل هضم بوده و تونستی درکش کنی
-
زبونم تو یه اتفاق بریده شد
شدت برش به حدی بود که رفتم بیمارستان بخیه زدم /:
دو هفته هم به جز مایعات هیچی نمیتونستم بخورم واقا خیلی وحشتناک بودhasan pasavand
خداروشکر سالمی موندی
-
نفس جان اتفاقای ترسناک میتونن مختلف باشن
برای بعضی ها شاید یه آدمی ترسناک باشه
شاید یک حادثه ترسناک باشه
شاید سختی و رنج های گذشتش ترسناک باشه
اما چشم شما اون اتفاقی رو بگو که برات قابل هضم بوده و تونستی درکش کنیMehrnoosh Fathi
درسته قشنگم
ولی من هنوز هیچ کدومشون رو نتونستم درک کنم
یکمی سنگین بودن برام اتفاقات
-
ترس دو کلمه اول تردید است
-
هدفتون از پرسیدن این سوال؟
نقطه . سرخط
-
هدفتون از پرسیدن این سوال؟
Gharibe Gomnam
هدفم در اصل آشنا شدن با کاربرای آلا بود -
hasan pasavand
خداروشکر سالمی موندیMehrnoosh Fathi اره واقا خدا رحم کرد
ولی دردی که داشت خیلی بد بود -
سلام روزتون بخیر♡♡♤
ترسناک ترین اتفاق زندگیتون چه چیزی بوده ؟
Mehrnoosh Fathi سلام
تا الان که یک فرد قرار بود بره خیلی اذیت شدم -
Mehrnoosh Fathi
درسته قشنگم
ولی من هنوز هیچ کدومشون رو نتونستم درک کنم
یکمی سنگین بودن برام اتفاقات
امیدوارم بتونی هضمشون کنی
آدم باید سختی بکشه تا پخته بشه
برای همین هر کدوم یه دردی تو دلمون داریم
اما تا وقتی خدا هست از چیزی نترس
-
Gharibe Gomnam
هدفم در اصل آشنا شدن با کاربرای آلا بودMehrnoosh Fathi در آزاد گفته است:
Gharibe Gomnam
هدفم در اصل آشنا شدن با کاربرای آلا بودترسناک ترین اتفاق خودتونو هم بگین
-
سلام روزتون بخیر♡♡♤
ترسناک ترین اتفاق زندگیتون چه چیزی بوده ؟
Mehrnoosh Fathi
از دست دادنِ عزیز ترین فردِ زندگیم:) -
Mehrnoosh Fathi در آزاد گفته است:
Gharibe Gomnam
هدفم در اصل آشنا شدن با کاربرای آلا بودترسناک ترین اتفاق خودتونو هم بگین
اتفاق ترسناک تا دلت بخواد دارم
یه بار تماس گرفتن و گفتن که پدرم تو محل کارش سکته کردهتو یه بازه زمانی از عمرمم وقتی ۱۱ ۱۲ سالم بود هر شب کابوسای وحشتناک میدیم قشنگ یادمه دوسال این کابوسا ادامه داشت شبا تا ساعت پنج صب اصلا از ترس نمیخوابیدم کسی درکم نمیکرد بعد اذان صبح یا طلوع خورشید تازه میتونستم بخوابم
یه بار دلم گرفته بود رفتم پیاده روی هوا هم تاریک بود کسی هم
تو خیابون نبود اصلا یکیو دیدم یه کیسه مشکی زباله رو پاره کرده و پوشیده بود داشت با تفن حرف میزد من کلا لباسم سیاه بود فک کنم منو ندیدم وقتی داشت با تلفن صحبت میکرد دستاشم تکون میداد دقت کردم دیدم یه چاقو به مچ دستش سمت کف دستش وصله یعنی اونموقع فک کردم دخلم اومده زود در رفتم -
اتفاق ترسناک تا دلت بخواد دارم
یه بار تماس گرفتن و گفتن که پدرم تو محل کارش سکته کردهتو یه بازه زمانی از عمرمم وقتی ۱۱ ۱۲ سالم بود هر شب کابوسای وحشتناک میدیم قشنگ یادمه دوسال این کابوسا ادامه داشت شبا تا ساعت پنج صب اصلا از ترس نمیخوابیدم کسی درکم نمیکرد بعد اذان صبح یا طلوع خورشید تازه میتونستم بخوابم
یه بار دلم گرفته بود رفتم پیاده روی هوا هم تاریک بود کسی هم
تو خیابون نبود اصلا یکیو دیدم یه کیسه مشکی زباله رو پاره کرده و پوشیده بود داشت با تفن حرف میزد من کلا لباسم سیاه بود فک کنم منو ندیدم وقتی داشت با تلفن صحبت میکرد دستاشم تکون میداد دقت کردم دیدم یه چاقو به مچ دستش سمت کف دستش وصله یعنی اونموقع فک کردم دخلم اومده زود در رفتمMehrnoosh Fathi میخواستم منم بگم
دیدم مال من چیزی نیست یعنی هیچییییی نیست -
Mehrnoosh Fathi میخواستم منم بگم
دیدم مال من چیزی نیست یعنی هیچییییی نیستamir jedi
بگو تعارف نزن
-
amir jedi
بگو تعارف نزنMehrnoosh Fathi هرچی فک میکنم چیزی یادم نمیاد خخخ
-
amir jedi
بگو تعارف نزنMehrnoosh Fathi اها یادم اومد
بچه که بودم حدود 3یا 4 یا 5. یه اینه داشتیم دوتا هم کمد.
از اینا اون قدررررررررررررررررر میترسیدم اون قدرررررررررررر میترسیدم که نگو.
خودشم یدونه اتاق داشتیم اون جا بودن یه بار که رفتم اتاق دیدم اینا باهم حرف میزنن. کمدا منو برداشتن از رو زمین منم میخواستم فرار کنم. کمدا با ایینه حرف میزدن. بعدشم فرار کردم رفتم ئیش مامانم.
یه بارم خونه مون مهمون بود منم دیگه نمیترسیدم. میرفتم تو اتاق ایینه میفتاد دنبالم منو بگیره منم زود میرفتم بیرون.
من تو حال میخوابیدم. اون خونه ای هم که توش بودیم قدیمی بود و گچ سیاه بود دیوارش.
یه جای دیوار یه جوری بود من اونو شبیه یه جادوگر میدیدم که لم داده زمین . یعنی تا وقتی که اون جا بودیم یعنی تا دوم ابتدایی من شبا موقع خواب میترسیدم.
البته هستا بازم ولی همینا بسه. اینا جالباش بودن
