هرچی تودلته بریز بیرون۶

[Mehrnoosh Fathi]

سلام روزتون بخیر♡♡♤

ترسناک ترین اتفاق زندگیتون چه چیزی بوده ؟

[hasan pasavand]

زبونم تو یه اتفاق بریده شد
شدت برش به حدی بود که رفتم بیمارستان بخیه زدم /:
دو هفته هم به جز مایعات هیچی نمیتونستم بخورم واقا خیلی وحشتناک بود

[Nafas Hadian 0]

Mehrnoosh Fathi
سلام
روز تو هم بخیر
بعضی اتفاقات انقدر سخت و زجر آوره که نمیشه گفت
حتی بعد چند سال نتونستی درکشون کنی
تعریف کردنشون انگار دوباره داره تداعی میشه برات
ای کاش پرسیده بودی
اتفاقی سختی که براتون افتاده و تونستید درکش کنید رو تعریف کنید!

[Nafas Hadian 0]

@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دوازدهم
@یازدهم
@دهم @ریاضیا

[Mehrnoosh Fathi]

Nafas Hadian 0

نفس جان اتفاقای ترسناک میتونن مختلف باشن
برای بعضی ها شاید یه آدمی ترسناک باشه
شاید یک حادثه ترسناک باشه
شاید سختی و رنج های گذشتش ترسناک باشه
اما چشم شما اون اتفاقی رو بگو که برات قابل هضم بوده و تونستی درکش کنی

[Mehrnoosh Fathi]

hasan pasavand
خداروشکر سالمی موندی

[Nafas Hadian 0]

Mehrnoosh Fathi
درسته قشنگم
ولی من هنوز هیچ کدومشون رو نتونستم درک کنم
یکمی سنگین بودن برام اتفاقات

[آریان حیدری]

ترس دو کلمه اول تردید است

[Gharibe Gomnam]

هدفتون از پرسیدن این سوال؟

[Mehrnoosh Fathi]

Gharibe Gomnam
هدفم در اصل آشنا شدن با کاربرای آلا بود

[hasan pasavand]

Mehrnoosh Fathi اره واقا خدا رحم کرد
ولی دردی که داشت خیلی بد بود

[ساجده نیکویی]

Mehrnoosh Fathi سلام
تا الان که یک فرد قرار بود بره خیلی اذیت شدم

[Mehrnoosh Fathi]

Nafas Hadian 0

امیدوارم بتونی هضمشون کنی
آدم باید سختی بکشه تا پخته بشه
برای همین هر کدوم یه دردی تو دلمون داریم
اما تا وقتی خدا هست از چیزی نترس

[Mr Unknown XD]

Mehrnoosh Fathi در آزاد گفته است:

Gharibe Gomnam
هدفم در اصل آشنا شدن با کاربرای آلا بود

ترسناک ترین اتفاق خودتونو هم بگین

[خانوم لوبیا]

Mehrnoosh Fathi
از دست دادنِ عزیز ترین فردِ زندگیم:)

[Mehrnoosh Fathi]

Mr Unknown XD

اتفاق ترسناک تا دلت بخواد دارم
یه بار تماس گرفتن و گفتن که پدرم تو محل کارش سکته کرده

تو یه بازه زمانی از عمرمم وقتی ۱۱ ۱۲ سالم بود هر شب کابوسای وحشتناک میدیم قشنگ یادمه دوسال این کابوسا ادامه داشت شبا تا ساعت پنج صب اصلا از ترس نمیخوابیدم کسی درکم نمیکرد بعد اذان صبح یا طلوع خورشید تازه میتونستم بخوابم

یه بار دلم گرفته بود رفتم پیاده روی هوا هم تاریک بود کسی هم
تو خیابون نبود اصلا یکیو دیدم یه کیسه مشکی زباله رو پاره کرده و پوشیده بود داشت با تفن حرف میزد من کلا لباسم سیاه بود فک کنم منو ندیدم وقتی داشت با تلفن صحبت میکرد دستاشم تکون میداد دقت کردم دیدم یه چاقو به مچ دستش سمت کف دستش وصله یعنی اونموقع فک کردم دخلم اومده زود در رفتم

[amir jedi]

Mehrnoosh Fathi میخواستم منم بگم
دیدم مال من چیزی نیست یعنی هیچییییی نیست

[Mehrnoosh Fathi]

amir jedi
بگو تعارف نزن

[amir jedi]

Mehrnoosh Fathi هرچی فک میکنم چیزی یادم نمیاد خخخ

[amir jedi]

Mehrnoosh Fathi اها یادم اومد
بچه که بودم حدود 3یا 4 یا 5. یه اینه داشتیم دوتا هم کمد.
از اینا اون قدررررررررررررررررر میترسیدم اون قدرررررررررررر میترسیدم که نگو.
خودشم یدونه اتاق داشتیم اون جا بودن یه بار که رفتم اتاق دیدم اینا باهم حرف میزنن. کمدا منو برداشتن از رو زمین منم میخواستم فرار کنم. کمدا با ایینه حرف میزدن. بعدشم فرار کردم رفتم ئیش مامانم.
یه بارم خونه مون مهمون بود منم دیگه نمیترسیدم. میرفتم تو اتاق ایینه میفتاد دنبالم منو بگیره منم زود میرفتم بیرون.
من تو حال میخوابیدم. اون خونه ای هم که توش بودیم قدیمی بود و گچ سیاه بود دیوارش.
یه جای دیوار یه جوری بود من اونو شبیه یه جادوگر میدیدم که لم داده زمین . یعنی تا وقتی که اون جا بودیم یعنی تا دوم ابتدایی من شبا موقع خواب میترسیدم.
البته هستا بازم ولی همینا بسه. اینا جالباش بودن