-
من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم :
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسدما دوباره سبز می شویم…
ما دوباره سبز می شویم…” قیصر امین پور ”
-
نوشتهشده در ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۱۳ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
باشد که بگشایی دری،گویی:که برخیز،اندرآ
مولانا
پ ن:چهل...
:)))
-
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
-
تُو مرا
جان و جَهانیمولانا
-
تجربینوشتهشده در ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۴۳ آخرین ویرایش توسط Faez Fateminia انجام شده
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
نیامدی و .....
دیر شد...
#هوشنگ ابتهاج
-
نوشتهشده در ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کی تورو دیده نلرزیده دلش
هرچی تو بگی میذارم روی چشم
جای نقاشیا من بوم توام
منو هرجوری دلت میخواد بکش
تو مث بارون و من مث کویر من میخوام نگات کنم یه دل سیر
من جزیرم و تو یه دریا برام دریا این جزیرتو بغل بگیر
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی
من یه کوهم تو بهم تکیه کنی من میمرم تو یه وقت گریه کنی
زندگی قبل تو زندگی نبود اومدی تموم زندگیم شدی
تو مث بارون و من مث کویر من میخوام نگات کنم یه دل سیر
من جزیرم و تو یه دریا برام دریا این جزیرتو بغل بگیر
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی
تو گلی گل که نمیتونه بلد باشه بدی میشه رو به رام کنی تویی که راشو بلدی
میشه دیگه منو دست هیشکی جز خودت ندی -
نوشتهشده در ۲ خرداد ۱۴۰۱، ۹:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات استمرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات استمیان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات استاگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
/فاضل نظری/ -
نوشتهشده در ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۱۸:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مدعی خواست كه از بیخ كند ریشه ما
غافل از آنكه خدا هست در اندیشه ما
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.
نه سمائم،
نه زمینم،
نه به زنجیر کسی بسته و نه بردهی دینم
نه سرابم،
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،
نه گرفتار و اسیرم،
نه حقیرم،
نه فرستاده پیرم،
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم،
نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.*
حقیقت نه به رنگ است و نه بو،
نه به های است و نه هو،
نه به این است و نه او،
نه به جام است و سبو...
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...
خود تو جان جهانی،
گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای ،
نه یک پای،
همهای
با همهای
همهمهای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.
تو به خود آمده از فلسفهی چون و چرایی،
به تو سوگند که این راز شنیدی و
نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی ،
نه چون آب در اندام سبوئی،
خود اوئی،
بهخود آی
تا بدرخانهی متروک هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعهی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی
بهخودآ.........
-
نوشتهشده در ۵ خرداد ۱۴۰۱، ۴:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش مىشد که حرفهایم را
روبروى تو، مو به مو بزنم
تا که آزردهخاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنمشعر، دنیاى کوچکى که در آن
تو براى همیشه مال منى
من، جواب سکوت مبهم تو
و تو زیباترین سوال منىوَهم زیباى من سلام، کمى
بنشین باز پاى صحبت من
بنشین دردِ دل کنم با تو
حامى روزهاى غربت منبنشین، شعر تازه دم کردم
باز هم تشنهى شنیدن باش
روى یک قله رو به آغوشم
باش و آمادهى پریدن باشتو در آغوش من؟ چه رویایى
حیف در شعر واقعیت نیست
عاقبت در مجاز مىمیرم
بودنت حیف بىنهایت نیستدر کنار منى و تصویرت
در دل استکان نمىافتد
چای خود را بنوش عزیز دلم
حرف من از دهان نمىافتدهمهی من براى تو، تو بخند
ترکمنچاى عهد ننگینیست
عاه از سرزمین رفته، دلم
عاه با عین آه سنگینى استضربهاى سخت زد به احساسم
عشق، با اینکه حسن نیت داشت
رفتى و بعد رفتنت گفتم
آه پس مرگ هم حقیقت داشتعشق یک واژه است بعد از تو
خانهام از سکوت لبریز است
تو مبادا به فکر من باشى
فکر کردن به من غمانگیز استخوب شد نیستى ببینى که
دوستدارت هنوز هم تنهاست
او که تکرار مىکند با خود
اشک، تنها سلاح بىکسهاستمردهایى که خوب مىبینند
مثل من از بقیه پیرترند
خاطرههاى کمترى دارند
مردهایى که سر به زیر ترندوهم من، بیش از این نمىخواهم
علت بغض و هقهقات باشم
تو براى خودت کسى هستى
من نباید که عاشقت باشمگرچه لبخند میزنى، بر عکس
سرد و بىاشتیاق مىافتى
لنگ پیچیدگیست فعلِ شدن
ساده باش، اتفاق مىافتی#سیدتقیسیدی
@Mr.wick
@Alzahra-Daftar
@سمیه-صادقلو
@danial-hosseiny -
تجربینوشتهشده در ۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۶:۲۰ آخرین ویرایش توسط Faez Fateminia انجام شده
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم . همان یک لحظه ی اول ، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبایی و زشتی ، به روی یکدگر ، ویرانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ، نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ، بر لبِ ، پیمانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین ، زمین و آسمان را واژگون ، مستانه می کردم عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ، پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه ی ، صد دانه می کردم عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ، تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ، گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ، به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ، در این دنیای ، پر افسانه می کردم . عجب صبری خدا دارد ! چرا من جای او باشم . همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد وگرنه من به جای او چو بودم ، یک نفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه می کردم .
#معینی کرمانشاهی
-
جهان روشن به ماه و آفتاب است
جهان ما به دیدار تو روشن...سعدی
-
نوشتهشده در ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا هر آنچه كه با من كند سزاى من است
اگر چه هم كه بسوزاندم خداى من استتو جزء خواستنى هاى نا بجاى منى
اگر به من نرسى مشكل از دعاى من استاگر كه غم زده بر چهره ام خودم هستم
اگر به چشم تو شادم كسى بجاى من استبياد خاطره هاى تو چاى مى نوشم
تمام تلخى دنيا درون چاى من استميان اين همه فرياد بى كسى تنها
سكوت واژه غمگين روزهاى من استسكوت ، عطر خيابان خيس ، تنهايى
بگو به فكر منى ، اين هوا هواى من است#شعر : سید تقی سیدی
@Mr.wick
@Alzahra-Daftar
قشنگ بود...گفتم شاید خوشتون بیاد -
لب های سرخ و طره ی افشان که جای خود؛
دنیا «غزل» نداشت، اگر دختری نبود ...
#محمدمهدی درویش زاده
-
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردیمی ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
#مولانا -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۶:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هرلحظه که تسلیمم درکارگه تقدیر
آرامتر از آهو بی باک ترم از شیر
هرلحظه که میکوشم درکار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر.. -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبی به خواب زدم بوسه بر لبش به خیال
هنوز بر لب آن شوخ می زند تبخال .... -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۸:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گرمای تنت ، پخته کند خامی من را
بیتجربهام، میوهی کالم؛ بغلم کن -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۸:۲۶ آخرین ویرایش توسط Sadegh Abbasian انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۸:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی -
نوشتهشده در ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۹:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد از این سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نِشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجَه بگیر زلفش درکش در این میانش
اندیشهای که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پُرزَر کنم دهانش
آن روی گلسِتانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با که است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهانِ مرده زندهست از آن جهانشمولوی