هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
زیبا رو هر چی میخواهد دل تنگت بگو
به مثال شهرزاد قصه ی شیرین و فرهاد بگو -
@Zahra-Hamrang
سلام زهرا جانم اگ منظورت منم ک والا من نیاز ب ی وقفه داشتم تا بتونم مدیریت کنم کارامو ک اوکی شد الانم فعلا تودلی ایگنوره
و اینک من بیست حقیقت نوشتم ک
حقیقتای دگ بنویسم ؟ (خدایا بگه نه )و اینک اگ منظورت من نیستم ک خب هیچی دیه
-
نمیدونم چرا آهنگ گیسو گندمی حس و حال ناری ناری رو بهم میده
ولی هیچی ناری ناری نمیشه -
@حامد-صباحی
بله دیگه -
ZDM در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@sania-Andiravan
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
ور نه این دنیا که من دیدم خندیدن نداشتتت
نمیدونم جدیدا این چرا هی میاد تو ذهنم
خوبی تو سانیا؟ ((نمیدونم چ فعل و انفعالاتی تو ذهنم ب وجود اومد ک اول نوشتم ثانیا ))سلام عزیزم
هی...
تو خوبی؟
نه ثانیا نهههههه -
بچه بودم یه دغدغه بزرگ داشتم
ارزو داشتم برنامه نویسی یاد بگیرم
یاد گرفتم ولی اون دغدغه هنوز بود
یدوست داشتم شعر گفتن یاد بگیرم
تغریبا یاد گرفتم ولی اون دغدغه هنوز هست
وقتی 12 13 سالم بود دوست داشتم عاشق بشم
عاشق شدم .. شکستشم خوردم .. ولی اون دغدغه هنوز هست
یه روزی دلم میخواست بتونم بنویسم بخونم
یاد گرفتم و اون دغدغه هنوز هست
یه روزی دلم میخواست موهام حالتشون همینجوری بشه که الان هست و الان شده ولی دغدغه هنوز هست
یه روزی قد الانم رو تو خواب هم نمیدیم که برسم بهش ولییی دغدغه هنوز هست
یه روزی دوست داشتم ریشامو سایه بندازم .. شد ولی اون دغدغه هنوز هست
یه روزی دوست داشتم هیکلم خوب باشه شد .. بعدشم دوبار دیگه چاق و لاغر شدمم ولی اون دغدغه هنوز هستت
یه روزی دوست داشتم بتونم لبخند رو لب کسی بیارم .. الان میتونم کم و بیش با مسخره بازی ولی اون دغدغه هنوز هستت
این مشکل با من بزرگ شد
با من رشد کرد
دلم من هم تو تمام سالا فقط حل شدنش رو میخواست دغدغشو داشتم
ولی خب هنوز هستت و الان فشارش بیشتر شده
من از دنیا انتظار زیادی نداشتم
حاظر بودم به هیچکدومم از این موفقیتای کوچیکو بزرگ نرسم ولی اون درست میشد
ولی هنوز هستالان حرف من اینه کاششش با اون سنم همون موقه که بچه بودم چیزی نمیفهمیدم از این چیزا و لااقل انقد دغدغشو نداشتم تا الاان که از الان به بعد سختشیو تحمل کنم
و خب کاش گاهیی بزرگترا باعث نشن که یه بچه کوچیک از همون دوران بچگی دغدغه های به این بزرگیییی رو به دوش بکشه
راجبش زیاد حرف نمیزنم ولی این یه بار این خیلی دلم گرفته براش و الان حتی همین چند ساعتی هم که اومدم اینجا با مسخره بازی بگذرونم رو هم داره ازم میگیره گفتم یه ذرشو بنویسم
برای همتون آرزو میکنم بزرگترینِ دغدغه های الانتون کنکورتون و درس و دانشگاهتون باشه
لطفا ریپلای نخوره
-
سلام به همه آلائی های عزیز
-
جدیدا خودمو تو گذشته خیلی جا میزارم...
اونقدری که انگار تو اون روز ها و شبا زندگی میکنم
تو اون خاطرات خوش...
اون موقع سانیای خیلی خوشحال تری بودم
وقتی میرم تو اون موقع ها هم یه لبخند میاد رو لبم که چقدر روزای شیرینی بود
هم یه بغضی رو چشمام واس اینکه میشه بازم اون روزا و خاطرات رو تجربه کنم؟
......
نمیدونم
چه میشه کرد
شایدم بازم شد... -
چندوقت پیش از ته قلبم احساس کردم که مشکل دنیا نیست چرا همه از این دنیای بدبخت و روز و ماه و سال دلگیرن؟
زمان که همونجوری میره جلو
دنیا که بزرگیش به همون اندازه است
مگه غیراینه که ثانیه همون ثانیه هست؟
پس چرا بعضی ادما از ثانیه شمار میخوان اروم بره جلو بعضیا میخوان تند بره جلو واسه بعضیا تند میگذره واسه بعضیا انگار زمان با تمااام توااانش کش اومده
تقصیر زندگی نیست تقصیر دنیاهم نیست
تقصیر ادماشه ولی وقتی دستت به هیچ جایی نمیرسه میندازی گردن اونا
همیشه وقتی بچه بودم میرفتیم یه نقطه بالا از اونجا به زمین نگاه میکردم به نقطه های کوچیک نورانی
به خودم میگفتم
خدایا یعنی همههه این ادما یه مقصد و زندگی ای دارن همشون مثل ما مشکل دارن؟
وقتی تو راه با ماشین راه میریم عبور متعدد ماشینها بازم واسم جذابه
چون بازم میدونم این ماشینها میخوان تهش برسن به یه جایی هرکدوم پشت فرمون درگیر دغدغه ها و مشغله هاشون میشن بعضیاشون فکرمیکنن فقط خودشون میفهمن فقط خودشون میدونن فقط خودشون با درک و شعورن
بعضیاشون سرد و بی احساسن چشمای بعضیاشونو که میبینی یخ میزنی
چقدر امروز مردم راحت قضاوت میکنن و قضاوت میشن
چقدر امروز مردم راحت اشتباهات خودشون رو گردن بقیه میندازن
چقدر همه چیز دگرگون شده همه چیز متحول شده همه چیز متفاوت شده
چقدر مردم راحت بدون اینکه درون کسی رو بدونن قضاوتش میکنن
بعضیا انقدرر دم از درک و شعور میزنن اما بهشون میرسی هیچ درک و شعوری نمیبینی اسمشو میزارن رک بودن واقع گرا بودن
نمیدونم اگر یک روز درک و شعور یعنی...
بنظرم این درک و شعور نیست دیگه
چقدر امروز همه چیز برعکس شده
چقدر امروز دلشکستن راحت شده
تو که بهتر میدونی که امروز چقدر دل ادما پردرده تو مگه خودت دلت خسته نیست؟ خسته مشکلات و فشارها اونوقت چطور دیگران رو محکوم میکنی
من میدونم تو نمیخوای مشکلاتت رو رو سر یکی دیگه خالی بکنی ولی ببین
تو خیلی راحت دلشکستی
خیلی راحت ناراحت کردی
خیلی راحت آزردی
اسمشم گذاشتی گذشتن از ادمای بی تعلق
چقدر همه بدیا خوب شدن
چقدر ادما زود هرقشریو قضاوت میکنن
چقدر راحت زخم میزنن
چقدر راحت...
تو اسمشو بزار خریت کردن
چقدر این دنیا از بالا قشنگه چقدر همه چیز از دور زیباست چقدر همه چیز از دور زیباست
ولی همینکه میری داخل دنیا
میبینی اون چراغها و رنگ و لعابهاش بودن
ادماش بعضی از ادماش اصلا قشنگ نیستن
بعضی از ادماش فقیرن بعضیاشون ثروتمند بعضیا فخر فروش و...
تو ازمن نخواه تنها دغدغم همین درسم باشه
تو از من نخواه وقتی وارد این مسیری که خودت منو کشوندی توش دیگه درگیرش نشم
تو خودت منو واردش کردی حالا میخوای ازهرچیزی که مربوط بهش میشه دورم بکنی درحالی که من بهت گفتم درسمو میخونم تو منو خودت وارد کردی چرا نمیزاری؟
اما جوابها همیشه بی سر و ته!!!
ما شدیم مثل دو شیشه که بینشون خلا پرشده
مثل افتاب و زمین که ابر بینشونه
وقتی وارد عمق داستان شدیم من دیگه ۴ ستون بدنم لرزید من نمیتونم از همچین چیزی راحت بگذرم این خیلی وحشتناکه تو دیگه از من نخواه بهش فکرنکنم
تو میدونی چقدر حرف دارم واسه گفتن اصلا تو کجا هستی؟ اصلا هستی؟ حالت خوبه؟
کجا سیر میکنی تو؟