-
گفته بودی هرچه میخواهد
دلِ تنگت بگو!
هر چه میگویم دلِ سنگت
نمی آید به رحم!- محمد_حسین_ابراهیمی
-
وجودِما معمـایی ست حافــظ!
که تحقیقش فسون است و فسانه -
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟تویی برابر تو ،چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی#حسین منزوی
=))))))
-
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم
بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد
مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم
بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم
روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...
#کاظم بهمنی -
انسان همیشه مثل ملک سر به زیر نیست
لغزیده ایم و کیست که لغزش پذیر نیست؟گیرم به مقصدی نرسید اشتیاق ما
مقصد بهانه بود، سفر جز مسیر نیستکو بازگشته ای که بگوید به دیگران
غیر از سراب منظره ای در کویر نیستچشم از طمع بپوش که دنیای اغنیا
چندان که می رسد به نظر، چشم گیر نیستپیچیده نیست مسأله جبر و اختیار
تا مرگ هست هیچ کسی ناگزیر نیستفهمیدم آن زمان که به تشییعم آمدی
هرگز برای هم قدمی با تو دیر نیست: وجود
:فاضل نظری
-
طولانیه...ولی قشنگه
از کنارش رد نشید....بخونیدش=)))
.
آسمان مثل ماست دلگیرست
به گمانم تگرگ می آید
راستش را بگویم این شبها
از جهان بوی مرگ می آیدبوی مرگ کسی که در دل جنگ
وقت جنگیدنش بهانه نداشت
مردِ تنهای خستهای که شبی
گریه بسیار داشت، شانه نداشتبه گلو بغض و دیده پر اشک است
بسته اما هنوز هم دهنم
چون لباس گشادِ موروثی
زندگی، زار میزند به تنمبخت با هر که یار شد اما
هیچ دم پیش من نمیاید
مرگ را، مرگ را صدا بزنید
که به ما زیستن نمیایدپیش آیینه، با خودم گفتم:
باز امسال خستهتر شدهای...
چین به پیشانیت نشسته، ببین
مرد شاعر، شکسته تر شدهای...شادمانی، قطار در سفر است
دائما از تو دور خواهد شد
پا به سن میگذاری و کم کم
آرزویت به گور خواهد شد...زندگی سیر مضحکی دارد،
همهاش پای توست، میفهمی؟
باعث خندههای امروزت،
غم فردای توست، میفهمی؟عشق در بند واقعیتها
به گمانم اسیر خواهد شد
گوشهای، از تو دور، محبوبت
آخر قصه پیر خواهد شدهر که درگیر عشق شد، حتما
از خوشی بی نصیب میماند
تو که دیوانهاش شدی آخر
می روی و رقیب می ماند...زندگی اینچنین اگر باشد
اینهمه دردسر نمیارزد
شبِ یلدا کشیدن اینگونه
به امید سحر، نمیارزدهمه گفتند هی بخند بخند...
زندگی لایق تبسّم نیست
بگذارید در خودم باشم
عشق، دیوانگان، توهم نیست...در خودم غرق میشوم هر روز
خانهام را که سیل شک برداشت
یک نفر در من آن طرف از عشق
گرم شد، سرد شد، ترک برداشت...یک نفر در من است، بی سر و پا
کولیِ خستهای که غمگین است.
یک نفر در من است، آشفته
سینهاش از گلایه سنگین است(:آرزوهای مرده را تنها
گوشهای خاک میکند... اما...
مینویسد به گریه، محبوبم
من تو را ... پاک میکند اما ...باید از این به بعد، بر دوشش
اینهمه درد را کجا ببرد؟
با غرورِ شکستهاش باید
دل این مرد را کجا ببرد...خسته از خود، ملول از دنیا
قدمی توی برف خواهم زد
برف گفتم، تو آمدی یادم
بعد از این با تو حرف خواهم زد ...آی محبوب من، سلام، منم
بغض پنهان پشت لبخندت
داغِ در سینه و لبِ خاموش
منم آری، منم، دماوندت ...آنکه دیوانه وار دل به تو بست
سر به راهت، شناختی یا نه؟
شاعر عاشقانههات، منم
اشتباهت، شناختی یا نه؟شمس با مولوی چهها میکرد؟
قلبِ ما هم شهود کرد تو را
به خودم گفتم این سیه گیسو
چقدر هم حسود کرد تو را...گرچه در پستی و بلندی عشق
هر کسی ممکن است قد بکشد
درد عشق تو را ولی باید
یک نفر آدم بلد بکشدهمه مستند؛ شرط میبندم
آنکه چشمش فساد کرده تویی
آنکه بازار قند را از دم
خندههایش کساد کرده تویی...آنچه صیاد را پشیمان کرد
چشم یار است، چشم آهو نیست
این سیاه پر از پریشانی
روزگار من است، گیسو نیستدل ببندیم و هی بهم نرسیم
زندگی شیوهای خودآزاریست
عشق من، خنده نیست بر لبهام
جای یک زخم کهنهی کاریستگفتم این چشمها ولی روزی
با نگاهی قیام خواهد کرد
باز معشوقهای که مختار است
صحبت از انتقام خواهد کردجز همینکه کنار هم باشیم
هیچچیز آنقدر ضروری نیست
حق ما هر چه باشد از این عشق
اینهمه دوری و صبوری نیست...تو در آغوش من بیا، اصلاً
سوختن در جهنّمش با من...
بین ما هر چه اتفاق افتاد
خوشیاش مال تو، غمش با من...عشق زیبای من، چه باید کرد؟
آخر قصّه زشت بود، نبود؟
این جداییِ بعد از آنهمه عشق
بازی سرنوشت بود، نبود؟خسته از این مصاف میبینم
ملک مرگ را که لنگ من است
باز در ساحلت، همان اطراف
آنکه جان میدهد نهنگ من است ...بی تو من کله شق و مغرورم
از کنارم سرنگ را بردار...
شعر تنها سلاح عشاقست
نازنینم تفنگ را بردار..زنده میخواهیم، تو هم باید
دور دیوانهات قفس بکشی
باید این شعر تلخ غمگین را
بس کنم، تا کمی نفس بکشی...بگذریم ای عزیز از گلهها...
گفته بودی که شعر مطلوب است
هر چه گفتم تو هم ندیده بگیر
فکر کن حال و روز من خوب است.خستهای مثل من، قبول اما
شعر باید که راه حل باشد
باقیِ داستان مان شاید
بهتر این است که غزل باشدبیقراریم، در جنون توییم
گریهدار ایم، سووشون توییمسخت با ما کنار میآیی
طالع نحس بدشگون توییمدل به دستت خطاب کرد: کِهای؟
گفت: آلودگان به خون توییماز تو کندن به ما نمیآید
همچنان گرم بیستون توییمگه به شوق و گهی به غم ما را
مینوازی و ارغنون توییم...لالهای، آنچنان که از داغت
چون هلالیم و واژگونِ توییمبا توییم و کسی نمیداند
راز ناگفته در درون توییمنامهام را نخوانده میدانی
یک کلاماست؛ ما بدونِ توییم#شعر :سجاد شهیدی
-
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﺩ … ؟
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ …
ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺩﮔﺮ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ …
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ …
ﻭﺳﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ
ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﻧﻢ ﺍﺷﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ …
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ ..
ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ … ؟
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻍ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺑﻮﺩﻡ ….
ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ …
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺩﯾﺪﻡ … ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ …
ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺷﻮﺩ ….
ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﯼ ﺗﻠﺦ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ …
ﺗﻮﯼ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﺎﻧﺪﻡ …
ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
ﺑﺨﺪﺍ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ …
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﻏﻠﻂ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﺩ ….
ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻨﺞ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺲ ….
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺯﯾﺴﺖ ….
ﺑﺎﺯﯼ ﺍﯼ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯿﺴﺖ ….
ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻨﺞ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺲ:)))
-
%(#0f979c)[ دلــبرا]
%(#0f979c)[ یک بوسـه دادی،اینقدَر نازت ز چیست؟!]
%(#0f979c)[ گر پشیمان گشته ای]
%(#0f979c)[ بگذار در جایش نَهم...] -
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار
-
- اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
- اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
-
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشودجان ز تو جوش میكند دل ز تو نوش میكند
عقل خروش میكند بیتو به سر نمیشودخمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشودجاه و جلال من تویی ملكت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشودگاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی كجا روی بیتو به سر نمیشوددل بنهند بركنی توبه كنند بشكنی
این همه خود تو میكنی بیتو به سر نمیشودبی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشودگر تو سری قدم شوم ور تو كفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشودخواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشودگر تو نباشی یار من گشت خراب كار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشودبی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون كشم بیتو به سر نمیشودهر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیك و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
#مولوی -
من نه بیقدرم که عالم در سجود / از برای مـن به خاک افتاده بود
هان بـبیـن افـتـادهام از پـا بـرت / سـودهام سـر تـا قدم را بر درت
خـواستی صورت به خاکم بنگری / بهر مـویـت در هلاکم بنگری
-
علیرضا آذر
اغلب طولانیه شعراش / دکلمههاش ولی خب بعد خوندن چند بیت اول تا آخرش میرمیا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاستاِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟
دریاچهی آرامم،کوه هیجانم کو؟بر آینهی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجرهای را که با توپ شکستم نیستپشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود
تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بوداز معرکهها دور و در مهلکهها ایمن
یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستنیک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا،مشغول خودم بودمهرطور دلم میخواست آینده جلو میرفت
هر شعبدهای دستش رو میشد و لو میرفتصد مرتبه میکشتند،یکبار نمیمردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمیخوردمآیندهی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود
پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بودآن خاطرههای خشک در متنِ عطش مانده
آن نیمهی پُررنگم در کودکیاش ماندهاما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است
تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب استنفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟
با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفتاندازهی اندوهم اندازهی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیستیک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است
وضعیتِ امروزم آیندهی مجنون استسر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن
اِی بغضِ پُر از عصیان اینبار صبوری کنمن اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادیست
عادت به خودم دارم،افسردگیام عادیستپس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست
تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بستاو مُردهی کشتن بود،ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کردلبخند مرا بس بود،آغوش لِهم میکرد
آن بوسه مرا میکشت،لب منهدمم میکردآن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود
در سیرِ مرا کشتن این پردهی اول بودتنها سرِ من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند تا طالع من این استدر پیچ و خمِ گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدممحضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتماین خاصیت عشق است،باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشمهرچند که بیلنگر،هرچند که بیفانوس
حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوسکُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت
بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتتاز قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشمآفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شداِی بر پدرت دنیا،آهسته چهها کردی
بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردیحالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است
تنهاییِ بیرحمم زیر سرِ خودکار استهر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد
از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شدزیر قدمت بانو دل ریختهام برگرد
از طاق هزاران ماه آویختهام برگردهر چیز به جز اسمت از حافظهام تُف شد
تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شدگیجیِ نخِ اول،خون سرفهی آخر شد
خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شدگیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد
هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شدگیجیِ نخِ سوم،دل شور برش میداشت
کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شدگیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد
روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شددر ثانیهای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود،اینگونه مقرر شدما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است
دنیای شکستنهاست،ما؛جمعِ مکسر شدسیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت
روح از ریهام دل کند،در متن شناور شدفرقی که نخواهد کرد در مردنِ من
تنها با آن گره ابرو مردن علنیتر شدیک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم
کبریت بکِش بانو،من بشکهی باروتمهر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند
من نشئهی زخمی که یک شهر خمارش ماندچیزی که شکستم داد خمیازهی مردم بود
اِی اطلسِ خوابآلود،این پردهی دوم بودهرچند تو تا بودی خون ریختنیتر بود
از خواهرِ مغمومم سیگار تنیتر بودهرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگِ ملالآور بر عشق مقدم بودهرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و ... حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد ... روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت ... خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت
اِی پیکرِ آتشزن بر پیکرهی مردان ... اِی سقفِ مخدرها،جادوی روانگردان
اِی منظرهی دوزخ در آینهای مخدوش ... آغاز تباهیها در عاقبتِ آغوشاِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان ... اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان
اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثهی ممتد ... اِی فاجعهی حتمی،قطعیتِ صد در صد
اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته ... بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته
اِی آیهی تنهایی،اِی سورهی مایوسم ... هر قدر خدا باشی من دست نمیبوسماِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسلهی اوباش ... این دَم دَمِ آخر را اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقیست ... این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقیست
دندان به جگر بگذار،تهماندهی من مانده ... از مثنویِ بودن یک بیت دهن ماندهدنیا کمکم کرده است،
از جمع کمم کرده است
بیحاصل و بیمقدار
یک صفرِ پس از اعشار
یک هیچِ عذابآور
آیندهی خوابآور
لیوانِ پُر از خالی
دلخوش به خوشاقبالیراضی به اگر،شاید
هر چیز که پیش آید
سرگرمِ سرابی دور
در جبرِ جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست
از عقدهگشاییهاست
ما هر دو پُر از دردیم
صد بار غلط کردیمما هر دو خطاکاریم
سرگیجهی تکراریم
من مست و تو دیوانه
ما را که بَرَد خانه
دلداده و دلگیرم
حیف است نمیمیرماِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت ... دروازهی از ناسوت، تا شَعشعهی لاهوت
بعد از تو کسی آمد ... اشکی به میان انداخت
آن خانمِ اقیانوس ... کابوس به جان انداخت
اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت ... آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندتجانم به دو دستِ توست،آمادهی اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند از کوه سبکتر نیست
این پردهی آخر بود اما غمِ آخر نیست
دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ،اینبار فقط شعرم