-
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
#مولانا -
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست
#سنایی -
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۲۰:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک
حق نگه دار که من میروم، الله مَعَکتویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس
ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَکدر خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن
کَس عیارِ زرِ خالص نشناسد چو مَحَکگفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَکبگشا پستهٔ خندان و شِکَرریزی کن
خلق را از دهنِ خویش مَیَنداز به شکچرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلکچون بَرِ حافظِ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بَرِ او یک دو قدم دورتَرَک/حافظ/
-
نوشتهشده در ۲۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۹:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانیتا پیش تو آورد مرا بعد تو را برد
قلبم شده بازیچه ی دنیای روانیباید چه کنم با غم و تنهایی و دوری
وقتی همه دادند به هم دست تبانیدر چشم همه روی لبم خنده نشاندم
در حال فرو خوردن بغضی سرطانیآیا شده از شدت دلتنگی و غصه
هی بغض کنی ،گریه کنی ، شعر بخوانی ؟دلتنگ تو ام ای که به وصلت نرسیدم
ای کاش خودت را سر قبرم برسانی#سیدتقیسیدی
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حدّیست حُسن را و
تو از حد گذشتهای...|سعدی|
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۰ آخرین ویرایش توسط Miss.Joker انجام شده
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفتسجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفتدر بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفتبیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت!؟من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفتبا شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفتدر محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟می خواست بکوشد به فراموشیات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!|محمد سلمانی|
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفته بودی هرچه میخواهد
دلِ تنگت بگو!
هر چه میگویم دلِ سنگت
نمی آید به رحم!- محمد_حسین_ابراهیمی
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۳:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وجودِما معمـایی ست حافــظ!
که تحقیقش فسون است و فسانه -
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۸:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
...
مولانا
-
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟تویی برابر تو ،چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی#حسین منزوی
=))))))
-
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم
بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد
مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم
بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم
روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...
#کاظم بهمنی -
انسان همیشه مثل ملک سر به زیر نیست
لغزیده ایم و کیست که لغزش پذیر نیست؟گیرم به مقصدی نرسید اشتیاق ما
مقصد بهانه بود، سفر جز مسیر نیستکو بازگشته ای که بگوید به دیگران
غیر از سراب منظره ای در کویر نیستچشم از طمع بپوش که دنیای اغنیا
چندان که می رسد به نظر، چشم گیر نیستپیچیده نیست مسأله جبر و اختیار
تا مرگ هست هیچ کسی ناگزیر نیستفهمیدم آن زمان که به تشییعم آمدی
هرگز برای هم قدمی با تو دیر نیست: وجود
:فاضل نظری
-
ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزادکوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داداینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یادعاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شادچشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد#فاضلنظری
قشنگه....مخصوصا بیت۲
@Mr.wick(باصداش)
@سمیه-صادقلو
@Alzahra-Daftar(هرچند الان نمیبینید)
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۱، ۱۷:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
بعد نومیدی بسی امید هاست
از پس ظلمت بسی خورشید ها... -
امروز همه تویی و فردا همه تو...
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۷:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
طولانیه...ولی قشنگه
از کنارش رد نشید....بخونیدش=)))
.
آسمان مثل ماست دلگیرست
به گمانم تگرگ می آید
راستش را بگویم این شبها
از جهان بوی مرگ می آیدبوی مرگ کسی که در دل جنگ
وقت جنگیدنش بهانه نداشت
مردِ تنهای خستهای که شبی
گریه بسیار داشت، شانه نداشتبه گلو بغض و دیده پر اشک است
بسته اما هنوز هم دهنم
چون لباس گشادِ موروثی
زندگی، زار میزند به تنمبخت با هر که یار شد اما
هیچ دم پیش من نمیاید
مرگ را، مرگ را صدا بزنید
که به ما زیستن نمیایدپیش آیینه، با خودم گفتم:
باز امسال خستهتر شدهای...
چین به پیشانیت نشسته، ببین
مرد شاعر، شکسته تر شدهای...شادمانی، قطار در سفر است
دائما از تو دور خواهد شد
پا به سن میگذاری و کم کم
آرزویت به گور خواهد شد...زندگی سیر مضحکی دارد،
همهاش پای توست، میفهمی؟
باعث خندههای امروزت،
غم فردای توست، میفهمی؟عشق در بند واقعیتها
به گمانم اسیر خواهد شد
گوشهای، از تو دور، محبوبت
آخر قصه پیر خواهد شدهر که درگیر عشق شد، حتما
از خوشی بی نصیب میماند
تو که دیوانهاش شدی آخر
می روی و رقیب می ماند...زندگی اینچنین اگر باشد
اینهمه دردسر نمیارزد
شبِ یلدا کشیدن اینگونه
به امید سحر، نمیارزدهمه گفتند هی بخند بخند...
زندگی لایق تبسّم نیست
بگذارید در خودم باشم
عشق، دیوانگان، توهم نیست...در خودم غرق میشوم هر روز
خانهام را که سیل شک برداشت
یک نفر در من آن طرف از عشق
گرم شد، سرد شد، ترک برداشت...یک نفر در من است، بی سر و پا
کولیِ خستهای که غمگین است.
یک نفر در من است، آشفته
سینهاش از گلایه سنگین است(:آرزوهای مرده را تنها
گوشهای خاک میکند... اما...
مینویسد به گریه، محبوبم
من تو را ... پاک میکند اما ...باید از این به بعد، بر دوشش
اینهمه درد را کجا ببرد؟
با غرورِ شکستهاش باید
دل این مرد را کجا ببرد...خسته از خود، ملول از دنیا
قدمی توی برف خواهم زد
برف گفتم، تو آمدی یادم
بعد از این با تو حرف خواهم زد ...آی محبوب من، سلام، منم
بغض پنهان پشت لبخندت
داغِ در سینه و لبِ خاموش
منم آری، منم، دماوندت ...آنکه دیوانه وار دل به تو بست
سر به راهت، شناختی یا نه؟
شاعر عاشقانههات، منم
اشتباهت، شناختی یا نه؟شمس با مولوی چهها میکرد؟
قلبِ ما هم شهود کرد تو را
به خودم گفتم این سیه گیسو
چقدر هم حسود کرد تو را...گرچه در پستی و بلندی عشق
هر کسی ممکن است قد بکشد
درد عشق تو را ولی باید
یک نفر آدم بلد بکشدهمه مستند؛ شرط میبندم
آنکه چشمش فساد کرده تویی
آنکه بازار قند را از دم
خندههایش کساد کرده تویی...آنچه صیاد را پشیمان کرد
چشم یار است، چشم آهو نیست
این سیاه پر از پریشانی
روزگار من است، گیسو نیستدل ببندیم و هی بهم نرسیم
زندگی شیوهای خودآزاریست
عشق من، خنده نیست بر لبهام
جای یک زخم کهنهی کاریستگفتم این چشمها ولی روزی
با نگاهی قیام خواهد کرد
باز معشوقهای که مختار است
صحبت از انتقام خواهد کردجز همینکه کنار هم باشیم
هیچچیز آنقدر ضروری نیست
حق ما هر چه باشد از این عشق
اینهمه دوری و صبوری نیست...تو در آغوش من بیا، اصلاً
سوختن در جهنّمش با من...
بین ما هر چه اتفاق افتاد
خوشیاش مال تو، غمش با من...عشق زیبای من، چه باید کرد؟
آخر قصّه زشت بود، نبود؟
این جداییِ بعد از آنهمه عشق
بازی سرنوشت بود، نبود؟خسته از این مصاف میبینم
ملک مرگ را که لنگ من است
باز در ساحلت، همان اطراف
آنکه جان میدهد نهنگ من است ...بی تو من کله شق و مغرورم
از کنارم سرنگ را بردار...
شعر تنها سلاح عشاقست
نازنینم تفنگ را بردار..زنده میخواهیم، تو هم باید
دور دیوانهات قفس بکشی
باید این شعر تلخ غمگین را
بس کنم، تا کمی نفس بکشی...بگذریم ای عزیز از گلهها...
گفته بودی که شعر مطلوب است
هر چه گفتم تو هم ندیده بگیر
فکر کن حال و روز من خوب است.خستهای مثل من، قبول اما
شعر باید که راه حل باشد
باقیِ داستان مان شاید
بهتر این است که غزل باشدبیقراریم، در جنون توییم
گریهدار ایم، سووشون توییمسخت با ما کنار میآیی
طالع نحس بدشگون توییمدل به دستت خطاب کرد: کِهای؟
گفت: آلودگان به خون توییماز تو کندن به ما نمیآید
همچنان گرم بیستون توییمگه به شوق و گهی به غم ما را
مینوازی و ارغنون توییم...لالهای، آنچنان که از داغت
چون هلالیم و واژگونِ توییمبا توییم و کسی نمیداند
راز ناگفته در درون توییمنامهام را نخوانده میدانی
یک کلاماست؛ ما بدونِ توییم#شعر :سجاد شهیدی
-
دانشجویان پزشکی فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۶ خرداد ۱۴۰۱، ۶:۴۱ آخرین ویرایش توسط lO_Ol انجام شده
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﺩﺍﺭﺩ … ؟
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ …
ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺩﮔﺮ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ …
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ …
ﻭﺳﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ
ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﻧﻢ ﺍﺷﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ …
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ ..
ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ … ؟
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻍ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺑﻮﺩﻡ ….
ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ …
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺩﯾﺪﻡ … ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ …
ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺷﻮﺩ ….
ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﯼ ﺗﻠﺦ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ …
ﺗﻮﯼ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﺎﻧﺪﻡ …
ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
ﺑﺨﺪﺍ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ …
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﻏﻠﻂ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﺩ ….
ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻨﺞ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺲ ….
ﭘﻨﺞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺑﺎﺯﯾﺴﺖ ….
ﺑﺎﺯﯼ ﺍﯼ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﯿﺴﺖ ….
ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﻨﺞ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺲ:)))
-
نوشتهشده در ۲۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#0f979c)[ دلــبرا]
%(#0f979c)[ یک بوسـه دادی،اینقدَر نازت ز چیست؟!]
%(#0f979c)[ گر پشیمان گشته ای]
%(#0f979c)[ بگذار در جایش نَهم...] -
نوشتهشده در ۲۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در عشق خوشا مرگ
که این
بودن ناب است...هوشنگ ابتهاج
-
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار