-
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۱۹:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزوییبه کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگوییبه ره تو بس که نالم ز غم تو بس که مویم
شده ام ز ناله نالی شده ام ز مویه موییهمه خوشدل آنکه مطرب بزند به تار چنگی
من از این خوشم که چنگی بزنم به تار موییچه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی
چه شود که کام جوید ز لب تو کام جوییشود اینکه از ترحم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوییبشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبوییهمه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویینه به باغ ره دهندم که گلی بکام بویم
نه دماغ اینکه از گل شنوم به کام بوییز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم نخواند
رخ شیخ و سجده گاهی سر ما و خاک کوییبنموده تیر روزم ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم صنم سپیده رویینظری به سوی رضوان من دردمند مسکین
که بجز درت امیدش نبود به هیچ سوییپ ن:این شعر شجریان خونده
پیشنهاد میکنم حتما بشنوید -
نوشتهشده در ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۲۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زهد و تقوی ز من نمیآید
میکنم آنچه عشق فرمایدکردهام خویش را بدو تسلیم
میکند با من آنچه میبایدبکف عشق دادهام خود را
کشدم خواه و خواه بخشایددم بدم صور عشق در دل من
عقدهٔ را به نفخه بگشایدهر نفس از جهان جان دل را
شاهدی تازه روی بنمایدهر صباحی بتازگی شوری
شب آبست عاشقان زایدجان فزون میشود ز شورش عشق
تن اگر چه ز غصه فرسایدعشق تن گیرد و روان بخشد
عشق کل کاهد و دل افزایدفیض هر دو ز غیب معنی بکر
آورد نظم تازه ار آید/فیض کاشانی/
-
نوشتهشده در ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۶:۲۶ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم#فاضلنظری
:)) -
نوشتهشده در ۱۷ خرداد ۱۴۰۱، ۸:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفت : دانایی که گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشـــر!لاجـرم جـاری است پیـکاری ستـرگ
روز و شب، مابین این انسان و گـرگزور و بـازو چــارهء ایـن گـرگ نیست
صاحــبِ اندیـشه داند چـاره چیستای بـسا انــسان رنـجــورِ پــریــش
سخـت پیچـیده گلـوی گـرگ خویشوی بـســا زور آفـریـن مــرد دلـیــر
هسـت در چنـگال گـرگِ خـود اسـیرهرکه گرگــش را در اندازد به خـاک
رفتـه رفتـه می شـود انـسان پـاکآنــکـه با گـرگـش مـــدارا می کـند
خـلق و خـوی گـرگ پـیدا مـی کـندو آنــکـه از گـرگـش خـورد هر دم شکست
گرچــه انســان می نمـایـد گـرگ هسـت!در جــوانــی جـان گـرگـت را بگـیر!
وای اگر ایـن گــرگ گـردد با تو پـیرروز پـیری، گـر کـه باشی همـچو شیر
نـاتــوانـی در مـصــافِ گــرگ پـیـرمـردمـان گـر یکـدیگـر را مـی درند
گــرگ هـاشـان رهنـمـا و رهبـرنـداینـکه انسـان است این سـان دردمنـد
گــرگ ها فــرمــانـروایــی مـی کننـد،و آن ستمکـاران کـه بـا هـم محـرم انـد
گـــرگ هـاشـان آشنــایــان هــم انـدگــرگ هـا همــراه و انســان هـا غـریـب
بــا کـه بایـد گفــت ایـن حــال عجیـب؟...فـریــدون مشـیـری
-
نوشتهشده در ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۷:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه خوش بودی دلا
گر روی او
هرگز نمی دیدی
|وحشی بافقی|
-
نوشتهشده در ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۱ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
به زمين مي زني و مي شكني
عاقبت شيشه اميدي راسخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي، آتش جاويدي راديدمت، واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دلازاري بودبي گمان برده اي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بودديدمت، واي چه ديداري واي
نه نگاهي، نه لب پرنوشينه شرار نفس پر هوسي
نه فشار بدن و آغوشياين چه عشقي است كه در دل دارم
مي گريزي ز من و در طلبتمن از اين عشق چه حاصل دارم
باز هم كوشش باطل دارمباز لب هاي عطش كرده من
لب سوزان ترا میجويدمي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه عشق ترا مي گويدبخت اگر از تو جدايم كرده
مي گشايم گره از بخت، چه باكترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سرپرده خاكخلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردي، اي مردشعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره كردي، اي مردآتش عشق به چشمت يكدم
جلوه ئي كرد و سرابي گرديدتا مرا واله و بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديددر دلم آرزوئي بود كه مرد
لب جانبخش ترا بوسيدنبوسه جان داد بروي لب من
ديدمت، ليك دريغ از ديدنسينه اي، تا كه بر آن سر بنهم
دامني تا كه بر آن ريزم اشكآه، اي آنكه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشكبه زمين مي زني و مي شكني
عاقبت شيشه اميدي راسخت مغروري و مي سازي سرد
در دل، آتش جاويدي راچقدر قشنگ بود
=)) -
نوشتهشده در ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
من به بعضی چهرهها چون زود عادت میکنم
پیششان سر بر نمیآرم، رعایت میکنمهمچنان که برگ خشکیده نمانَد بر درخت
مایهی رنج تو باشم رفع زحمت میکنماین دهانِ باز و چشم بیتحرّک را ببخش
آن قدر جذّابیت داری که حیرت میکنمکم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت میکنمفکر کردی چیست موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتنهای تو دقت میکنمیک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنمترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنمتوی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم#کاظمبهمنی
:)))))))
-
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
#مولانا -
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست
#سنایی -
نوشتهشده در ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۲۰:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک
حق نگه دار که من میروم، الله مَعَکتویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس
ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَکدر خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن
کَس عیارِ زرِ خالص نشناسد چو مَحَکگفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَکبگشا پستهٔ خندان و شِکَرریزی کن
خلق را از دهنِ خویش مَیَنداز به شکچرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلکچون بَرِ حافظِ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بَرِ او یک دو قدم دورتَرَک/حافظ/
-
نوشتهشده در ۲۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۹:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانیتا پیش تو آورد مرا بعد تو را برد
قلبم شده بازیچه ی دنیای روانیباید چه کنم با غم و تنهایی و دوری
وقتی همه دادند به هم دست تبانیدر چشم همه روی لبم خنده نشاندم
در حال فرو خوردن بغضی سرطانیآیا شده از شدت دلتنگی و غصه
هی بغض کنی ،گریه کنی ، شعر بخوانی ؟دلتنگ تو ام ای که به وصلت نرسیدم
ای کاش خودت را سر قبرم برسانی#سیدتقیسیدی
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حدّیست حُسن را و
تو از حد گذشتهای...|سعدی|
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۰ آخرین ویرایش توسط Miss.Joker انجام شده
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفتسجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفتدر بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفتبیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت!؟من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفتبا شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفتدر محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟می خواست بکوشد به فراموشیات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!|محمد سلمانی|
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفته بودی هرچه میخواهد
دلِ تنگت بگو!
هر چه میگویم دلِ سنگت
نمی آید به رحم!- محمد_حسین_ابراهیمی
-
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۳:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وجودِما معمـایی ست حافــظ!
که تحقیقش فسون است و فسانه -
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۱، ۱۸:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
...
مولانا
-
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟تویی برابر تو ،چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی#حسین منزوی
=))))))
-
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم
بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد
مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم
بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا
مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم
روح ِ برخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست
بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می میرم...
#کاظم بهمنی -
انسان همیشه مثل ملک سر به زیر نیست
لغزیده ایم و کیست که لغزش پذیر نیست؟گیرم به مقصدی نرسید اشتیاق ما
مقصد بهانه بود، سفر جز مسیر نیستکو بازگشته ای که بگوید به دیگران
غیر از سراب منظره ای در کویر نیستچشم از طمع بپوش که دنیای اغنیا
چندان که می رسد به نظر، چشم گیر نیستپیچیده نیست مسأله جبر و اختیار
تا مرگ هست هیچ کسی ناگزیر نیستفهمیدم آن زمان که به تشییعم آمدی
هرگز برای هم قدمی با تو دیر نیست: وجود
:فاضل نظری
-
ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزادکوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داداینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یادعاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شادچشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد#فاضلنظری
قشنگه....مخصوصا بیت۲
@Mr.wick(باصداش)
@سمیه-صادقلو
@Alzahra-Daftar(هرچند الان نمیبینید)
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۴۰۱، ۱۷:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!