هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@Zahra-Hamrang صد درصد پزشکی راه دور...
Michael Vey
دوتا مسئله خیلی مهم که خیلیا نادیده میگیرن از جمله خودت و شاید خودم قدیم:
۱_از شمال بری جنوب درس بخونی
۲_پزشکی بخونی -
@First نع
حبه انگور_ کلیک کن روش :)
-
• آخرین عمل جراحی توی اتاقعمل شمارهی چهار. آرزو، بیست ساله. دیسک کمرش دچار مشکل شده و آمده تا با تیغهای تیز و استریل و بخیهها و پانسمانهای بعدش به جنگ باهاش برخیزد. جنگ با مهرههای کوچکِ استخوانی.
• حوصله ندارم. چند روزی میشود که حوصله ندارم. زیاد با بیمارها گرم نمیگیرم و آنجوری که باید - حداقل جوری که خودم انتظار دارم - آنان را برای حضور در اتاق عمل و پذیرفتن داروهای بیهوشی و تیغ جراحی آماده نمیکنم. نمیدانم چه مرگم شده. اتفاق خاصی هم نیفتاده. شاید نوعی جنونِ گذرا باشد.
• عمل جراحی تمام شده. باید آرزو را بیدار کنم، بهش بفهمانم که عملش تمام شده و باید آب دهانش را قورت بدهد و نفس عمیق بکشد؛ تا داروهای بیهوشی از سلولهای خونیاش پاک شوند و هوشیار شود و برود پیِ زندگیاش. این کار را میکنم. نفسِ آرزو بر میگردد و دیگر نیازی به لولهی بیستوچندسانتی که توی حلقومش باشد یا ماسکی که واضحن از صورتِ کوچک و بچگانهاش بزرگتر است؛ نداشته باشد. آرزو بیدار میشود. خودش نفس میکشد. و باید کمکم اتاقعمل را ترک کند. دختر خوبیست. به حرفم گوش میدهد و آب دهانش را قورت میدهد و نفس عمیق میکشد. کاش همه اینجور بودند.
• توی ریکاوری حواسم بهش هست که نکند یکهو نفسش کم بشود و مشکلی پیش بیاید. هنوز اثرِ داروهای بیهوشی به شکل کامل از بین نرفته. دارم به اکسیژنِ خون آرزو نگاه میکنم که یکهو میزند زیرِ گریه. عجیب است. چرا دارد گریه میکند؟ ازش میپرسم. با همان حالِ نیمههوشیار بهم میفهماند که به خاطر برادرش گریه میکند. دوست داشت اینجا بود. دستهایش را میگرفت. و نمیگذاشت گریه کند. به برادرش حسودیام میشود. کاش من هم خواهری داشتم که حتی توی چنین شرایطی هم به یادم میبود. حسادتم را کنار میگذارم. حوصلهی آن را هم ندارم.
• اشکهایش که تمام میشود بهم میگوید که دستش را بگیرم. خیلی معصومانه این را میگوید. دستی که آنژیوکتِ صورتی به آن وصل است را میگذارم روی سینهاش و دست دیگرش را میگیرم. سرد است. با چشمهای درشتِ مشکیاش بهم خیره شده. حس عجیبی پیدا میکنم. دستم را محکمتر میفشارد. دیگر گریه نمیکند و از این بابت خوشحالم. من هم دستش را میفشارم. جوری وانمود میکنم که بقیهی همکارها نفهمند. اگر بفهمند هم مشکلی پیش نمیآید ولی نمیدانم چرا دستهایم را سانسور کردهام. آرزو آرام شده. همچنان بهم خیره نگاه میکند و دستم را میفشارد و میپرسد «فلج شدم؟!». او فلج نشده. دلم برایش میسوزد. باید بهش روحیه بدهم. ولی چجوری؟
• کل ساعتی که توی ریکاوری خوابیده دستهایم را میفشرد. حتی وقتی مادرش آمد و باهاش حرف زد و آرامش کرد. از مادرش هم خجالت نکشید؛ اتفاقن به مادرش میگفت «خیلی مهربون بودن» و من از این تعریفش خوشحال شدم. چرا فکر میکنم که باید از مادرش خجالت میکشید؟ نمیدانم.
• پرستارِ بخش آمده تا او را ببرد. باهاش خداحافظی میکنم. لبخند میزند. چشمک میزنم، چون میدانم لبخندم زیر آن ماسک و کلاهِ مسخره دیده نمیشود. با همان دستی که آنژیوکت ندارد بایبای میکند. باهاش خداحافظی میکنم. حالم بهتر شده. حس میکنم نسبت به صبح انسانِ مفیدتری شدهام. مفید برای جنگ با مهرههای کوچکِ استخوانیِ یک دخترِ بیست سالهی دانشجوی روانشناسی. مفید برایِ یک آرزو. ( آقای رایمون )_ من چِم شد یهو؟
️
-
Michael Vey
دوتا مسئله خیلی مهم که خیلیا نادیده میگیرن از جمله خودت و شاید خودم قدیم:
۱_از شمال بری جنوب درس بخونی
۲_پزشکی بخونی@Zahra-Hamrang
و برعکسش جنوب به شمال.
-
حبه انگور_ کلیک کن روش :)
@First به جوابم مطمعن تر شدم چون
نه سمفونی۹ رو گوش دادم
نه ابوعطا شجریان رو -
@First به جوابم مطمعن تر شدم چون
نه سمفونی۹ رو گوش دادم
نه ابوعطا شجریان روحبه انگور_ اگ فیلم رو کامل دیدی باید در مورد دومی تردید کرد.
در هرحال امیدوارم به زودی راضی شی. -
Michael Vey
دوتا مسئله خیلی مهم که خیلیا نادیده میگیرن از جمله خودت و شاید خودم قدیم:
۱_از شمال بری جنوب درس بخونی
۲_پزشکی بخونی@Zahra-Hamrang خب.. بازم خوبه.. البت اگ دراون حد علاقه داری ب پزشکی یا دور شدن
-
• آخرین عمل جراحی توی اتاقعمل شمارهی چهار. آرزو، بیست ساله. دیسک کمرش دچار مشکل شده و آمده تا با تیغهای تیز و استریل و بخیهها و پانسمانهای بعدش به جنگ باهاش برخیزد. جنگ با مهرههای کوچکِ استخوانی.
• حوصله ندارم. چند روزی میشود که حوصله ندارم. زیاد با بیمارها گرم نمیگیرم و آنجوری که باید - حداقل جوری که خودم انتظار دارم - آنان را برای حضور در اتاق عمل و پذیرفتن داروهای بیهوشی و تیغ جراحی آماده نمیکنم. نمیدانم چه مرگم شده. اتفاق خاصی هم نیفتاده. شاید نوعی جنونِ گذرا باشد.
• عمل جراحی تمام شده. باید آرزو را بیدار کنم، بهش بفهمانم که عملش تمام شده و باید آب دهانش را قورت بدهد و نفس عمیق بکشد؛ تا داروهای بیهوشی از سلولهای خونیاش پاک شوند و هوشیار شود و برود پیِ زندگیاش. این کار را میکنم. نفسِ آرزو بر میگردد و دیگر نیازی به لولهی بیستوچندسانتی که توی حلقومش باشد یا ماسکی که واضحن از صورتِ کوچک و بچگانهاش بزرگتر است؛ نداشته باشد. آرزو بیدار میشود. خودش نفس میکشد. و باید کمکم اتاقعمل را ترک کند. دختر خوبیست. به حرفم گوش میدهد و آب دهانش را قورت میدهد و نفس عمیق میکشد. کاش همه اینجور بودند.
• توی ریکاوری حواسم بهش هست که نکند یکهو نفسش کم بشود و مشکلی پیش بیاید. هنوز اثرِ داروهای بیهوشی به شکل کامل از بین نرفته. دارم به اکسیژنِ خون آرزو نگاه میکنم که یکهو میزند زیرِ گریه. عجیب است. چرا دارد گریه میکند؟ ازش میپرسم. با همان حالِ نیمههوشیار بهم میفهماند که به خاطر برادرش گریه میکند. دوست داشت اینجا بود. دستهایش را میگرفت. و نمیگذاشت گریه کند. به برادرش حسودیام میشود. کاش من هم خواهری داشتم که حتی توی چنین شرایطی هم به یادم میبود. حسادتم را کنار میگذارم. حوصلهی آن را هم ندارم.
• اشکهایش که تمام میشود بهم میگوید که دستش را بگیرم. خیلی معصومانه این را میگوید. دستی که آنژیوکتِ صورتی به آن وصل است را میگذارم روی سینهاش و دست دیگرش را میگیرم. سرد است. با چشمهای درشتِ مشکیاش بهم خیره شده. حس عجیبی پیدا میکنم. دستم را محکمتر میفشارد. دیگر گریه نمیکند و از این بابت خوشحالم. من هم دستش را میفشارم. جوری وانمود میکنم که بقیهی همکارها نفهمند. اگر بفهمند هم مشکلی پیش نمیآید ولی نمیدانم چرا دستهایم را سانسور کردهام. آرزو آرام شده. همچنان بهم خیره نگاه میکند و دستم را میفشارد و میپرسد «فلج شدم؟!». او فلج نشده. دلم برایش میسوزد. باید بهش روحیه بدهم. ولی چجوری؟
• کل ساعتی که توی ریکاوری خوابیده دستهایم را میفشرد. حتی وقتی مادرش آمد و باهاش حرف زد و آرامش کرد. از مادرش هم خجالت نکشید؛ اتفاقن به مادرش میگفت «خیلی مهربون بودن» و من از این تعریفش خوشحال شدم. چرا فکر میکنم که باید از مادرش خجالت میکشید؟ نمیدانم.
• پرستارِ بخش آمده تا او را ببرد. باهاش خداحافظی میکنم. لبخند میزند. چشمک میزنم، چون میدانم لبخندم زیر آن ماسک و کلاهِ مسخره دیده نمیشود. با همان دستی که آنژیوکت ندارد بایبای میکند. باهاش خداحافظی میکنم. حالم بهتر شده. حس میکنم نسبت به صبح انسانِ مفیدتری شدهام. مفید برای جنگ با مهرههای کوچکِ استخوانیِ یک دخترِ بیست سالهی دانشجوی روانشناسی. مفید برایِ یک آرزو. ( آقای رایمون )_ من چِم شد یهو؟
️
@Felli این چ قشنگ بود.. چیه؟
-
ای وای
چه قدر خوب درستش کردم
انقدر برام جالب بود که نور گوشی روانداختم داخل اب که رنگ که می گیره رو ببینم و ازش عکس گرفتمبعد حالا بعد از زمان زیادی یادم اومده که نخوردمش
و کلن فراموشش کرده بودم....چرا اخهه
الان که این گرما اون خنکیش رو گرفت.
عه
چرا -
من اون سرماش رو می خوام
-
سلام...
-
@حامد-صباحی سلام چطوری خوبی ؟
-
-
ــــــــــــ
تو میروی،
که بماند؟
که بر نهالِ بی برگِ ما ترانه بخواند؟!
آری آه از آن رفتگان بی برگشت... -
عجیبه
-
@fazel-zakeri سلام. منشنت کرده بودم اونسری ندیدی؟