Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. خاطرات خواهر برادری
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
تروخدا بیاین
د
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
د
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
د
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
د
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
JaanaJ
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد
خاطرات خواهر برادری
Gharibe GomnamG
خب سلام اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین ترجیحا خنده دار باشه خب دعوت میکنم از @roghayeh-eftekhari @F-seif-0 @Ftm-montazeri @Ariana-Ariana @Infinitie-A @ramses-kabir @Zahra-hamrang @Fargol-Sh @مجتبی-ازاد @Yasin-sheibak @Elham650 @Mehrsa-14 @گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
بحث آزاد
کتابخانه رنگی
_MILAD__
سلام به همه دوستان عزیز در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم چه چیزایی میتونید بذارید : -بریده ای از کتاب ها -معرفی کتاب -گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر @دانش-آموزان-آلاء
بحث آزاد
کمکککک
S AlihoseiniS
سلام من امسال بعد از ده سال تغییر رشته دادم از هنر به تجربی و هیچی نمیدونم الان نمیدونم از کجا شروع کنم؟چجوری پیش برم؟چجوری برنامه ریزی کنم؟نیاز دارم یکی یا چند نفر پایه باشن با هم پیش بریم و بخونیم که اگه سوالی چیزی بود بشه پرسید🥲🥲 میشه کمکم کنین؟!
بحث آزاد

خاطرات خواهر برادری

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
75 دیدگاه‌ها 24 کاربران 7.4k بازدیدها 24 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • Gharibe GomnamG آفلاین
    Gharibe GomnamG آفلاین
    Gharibe Gomnam
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط JuDi انجام شده
    #1

    خب سلام
    اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم
    خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین
    ترجیحا خنده دار باشه😂
    خب دعوت میکنم از
    @roghayeh-eftekhari
    @F-seif-0
    @Ftm-montazeri
    @Ariana-Ariana
    @Infinitie-A
    ramses kabir
    @Zahra-hamrang
    @Fargol-Sh
    مجتبی ازاد
    @Yasin-sheibak
    @Elham650
    Mehrsa 14

    @گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن😂😂
    فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین

    دانش-آموزان-آلاء
    دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا

    نقطه . سرخط

    _Ftemeh__ سارا M 0س Y 3 پاسخ آخرین پاسخ
    19
    • Gharibe GomnamG آفلاین
      Gharibe GomnamG آفلاین
      Gharibe Gomnam
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #2

      فقط یه چیزی
      برادران صباحی
      خاطره میخواین بگین نباید از هم اجازه بگیرید یا هماهنگ بکنید
      فرض کنید یکیتون شرقه یکیتون غربه باید مثل ماها خاطره بگید

      نقطه . سرخط

      Hamed.sH 1 پاسخ آخرین پاسخ
      5
      • Matilda2M آفلاین
        Matilda2M آفلاین
        Matilda2
        فارغ التحصیلان آلاء
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #3

        سلام دوستان
        ممنون بابت دعوتت ریحانه جان
        من و داداشم خیلی با هم بازی های مختلف میکردیم
        یه مدت که گوشی داشتیم(از این دکمه ای داغونا 😂) خیلی برامون جالب بود که یه چیزی هست که به راحتی حمل میشه و فیلم میگیره
        یه بازی میکردیم حالت قائم باشک از راهی کع میرفتیم و همدیگه رو پیدا میکردیم فیلم مبگرفتیم و خیلی برامون جالب بود 😂😂😂
        حیف فیلما از بین رفت وگرنه اگه الان بود خیلی خاطره انگیز بود براتون میذاشتمشون 😂😂
        یه اتفاق دیگه که برامون افتاد این بود که یه بار نمیدونم چرا دنبال هم کرده بودیم من رفتم سریع تو اتاقم داداشم که داشت میومد یه دفع درو بستم در چوبی بود وسطش شیشه هیچی دیگه شیشه خرد شد ریخت روی سرش🙄🙄 الان جای بخیه روی دست و شکمش داره میگم که از این به بعد احتیاط کنید اصنم تقصیر من نبود 🙄😂
        حالا جدی با برادر یا خواهر کوچیکتون بازی میکنید خیلی مراقب باشید
        چیز دیگه یادم اومد میام تعریف میکنم 😁🌱

        SunnivaS 1 پاسخ آخرین پاسخ
        12
        • Gharibe GomnamG Gharibe Gomnam

          فقط یه چیزی
          برادران صباحی
          خاطره میخواین بگین نباید از هم اجازه بگیرید یا هماهنگ بکنید
          فرض کنید یکیتون شرقه یکیتون غربه باید مثل ماها خاطره بگید

          Hamed.sH آفلاین
          Hamed.sH آفلاین
          Hamed.s
          فارغ التحصیلان آلاء
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #4

          Gharibe Gomnam
          چشم آبجی😊🙏🏻

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          5
          • Hhh HhH آفلاین
            Hhh HhH آفلاین
            Hhh Hh
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #5

            سلام
            چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!


            یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
            حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:


            کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
            من سربه‌سرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
            ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
            هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.


            ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربه‌سر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.


            همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.


            وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
            اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...


            ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره😶) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.


            یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.


            ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.


            این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
            امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
            موفق باشید

            أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ✨️

            Gharibe GomnamG SunnivaS 2 پاسخ آخرین پاسخ
            16
            • Hhh HhH Hhh Hh

              سلام
              چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!


              یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
              حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:


              کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
              من سربه‌سرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
              ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
              هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.


              ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربه‌سر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.


              همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.


              وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
              اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...


              ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره😶) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.


              یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.


              ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.


              این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
              امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
              موفق باشید

              Gharibe GomnamG آفلاین
              Gharibe GomnamG آفلاین
              Gharibe Gomnam
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #6

              Hhh Hh
              عااالی بود😂

              نقطه . سرخط

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              4
              • F آفلاین
                F آفلاین
                fateme.shafeie
                فارغ التحصیلان آلاء
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #7

                نکنین این کار رو با من😑
                نزارین دهن باز کنم😏🤣

                زندگی را ارزش غم خوردن نیست آنقدر محکم بخند تا ندانی غم چیست

                Gharibe GomnamG 1 پاسخ آخرین پاسخ
                5
                • F fateme.shafeie

                  نکنین این کار رو با من😑
                  نزارین دهن باز کنم😏🤣

                  Gharibe GomnamG آفلاین
                  Gharibe GomnamG آفلاین
                  Gharibe Gomnam
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #8

                  @Fargol-Sh
                  همین الانم دهنت بازه که🤣

                  نقطه . سرخط

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  5
                  • Matilda2M Matilda2

                    سلام دوستان
                    ممنون بابت دعوتت ریحانه جان
                    من و داداشم خیلی با هم بازی های مختلف میکردیم
                    یه مدت که گوشی داشتیم(از این دکمه ای داغونا 😂) خیلی برامون جالب بود که یه چیزی هست که به راحتی حمل میشه و فیلم میگیره
                    یه بازی میکردیم حالت قائم باشک از راهی کع میرفتیم و همدیگه رو پیدا میکردیم فیلم مبگرفتیم و خیلی برامون جالب بود 😂😂😂
                    حیف فیلما از بین رفت وگرنه اگه الان بود خیلی خاطره انگیز بود براتون میذاشتمشون 😂😂
                    یه اتفاق دیگه که برامون افتاد این بود که یه بار نمیدونم چرا دنبال هم کرده بودیم من رفتم سریع تو اتاقم داداشم که داشت میومد یه دفع درو بستم در چوبی بود وسطش شیشه هیچی دیگه شیشه خرد شد ریخت روی سرش🙄🙄 الان جای بخیه روی دست و شکمش داره میگم که از این به بعد احتیاط کنید اصنم تقصیر من نبود 🙄😂
                    حالا جدی با برادر یا خواهر کوچیکتون بازی میکنید خیلی مراقب باشید
                    چیز دیگه یادم اومد میام تعریف میکنم 😁🌱

                    SunnivaS آفلاین
                    SunnivaS آفلاین
                    Sunniva
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Sunniva انجام شده
                    #9

                    @Ariana-Ariana
                    نایس😂🤣😂

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    6
                    • Hhh HhH Hhh Hh

                      سلام
                      چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!


                      یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
                      حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:


                      کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
                      من سربه‌سرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
                      ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
                      هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.


                      ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربه‌سر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.


                      همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.


                      وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
                      اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...


                      ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره😶) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.


                      یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.


                      ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.


                      این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
                      امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
                      موفق باشید

                      SunnivaS آفلاین
                      SunnivaS آفلاین
                      Sunniva
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #10

                      Hhh Hh در خاطرات خواهر برادری گفته است:

                      سلام
                      چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!


                      یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
                      حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:


                      کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
                      من سربه‌سرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
                      ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
                      هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.


                      ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربه‌سر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.


                      همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.


                      وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
                      اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...


                      ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره😶) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.


                      یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.


                      ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.


                      این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
                      امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
                      موفق باشید

                      خیلی باهال بود🤣😂

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      5
                      • F آفلاین
                        F آفلاین
                        fateme.shafeie
                        فارغ التحصیلان آلاء
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط fateme.shafeie انجام شده
                        #11

                        ما که سلطون محله بودیم و زوربگیرشون😎
                        از چراغ شکوندنای تیر چراغ برق و زدن بچه ها و کارت بازی باهاشون نگم براتون 😁
                        یکی از بدترین خاطره های که دارم :
                        تو محله ما میدونستن که ما خیلی شر و شیطونیم جالبه که تنها دختر تو محله هم من بودم بقیه همه پسر🤣
                        این نامردا هم هر وقت میخواستن‌ یه گند جدید بالا بیارن منو‌میبردن با خودشون😂
                        یه دفه به بهونه اینکه می‌خوان‌ منو ببرن بازی کنم رفتیم کوچه بغلی خونمون 🙄
                        آمار رسیده بود یه کندو زنبور بالای در یکی از خونه هاس😬
                        مثل گروه تجسس هر کدوم یه چوب بلند برداشته بودیم می‌رفتیم عملیات🧐😎
                        من که کوتاه بودم 🤭 اونایی که بلند بودن چوب رو‌میکردن تو لونه زنبورا 😶 چشمتون روز بد نبینه اونا که فرار کردن 🏃 منم مثل اسکولا واسه خودم قدم میزدم و به افق خیره شده بودم🚶به خودم اومدم هر چی زنبور بود ریخته بود روم😟🥺 کاری هم از دستم بر نمیومد ولی یادمه که از بس نیش زده بودن بیمارستان بستریم کردن بخاطر دل درد زیاد😣😂
                        دیگه بعد از اون شده بودم دوردونشون 😂 واسه اینکه دهن باز نکنم بگم چه اتفاقی افتاده😂😂

                        زندگی را ارزش غم خوردن نیست آنقدر محکم بخند تا ندانی غم چیست

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        13
                        • Gharibe GomnamG آفلاین
                          Gharibe GomnamG آفلاین
                          Gharibe Gomnam
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #12

                          سلام😂
                          خب از کجا شروع بکنم؟😂
                          میخوام از خاطرات دوران یک تا ۳ سالگی خواهرم بگم براتون
                          ولی قبلش از ۸ ۹ ماهگیش بگم😂
                          خواهرم هرچییی رو زمین میدید میخورد
                          جارو برقی خونه بود
                          واسه همینم همش به اصطلاح سنگ میاورد ( یعنی اون چیزایی که میخورد تو گلوش گیر میکرد باید میرفتیم پیش دکتر یا پیش یکی از قدیمی ها که اون چیزی که خورده رو یا بده پایین یا بالا)
                          یه بار دیدم مشغوله😂
                          رفتم دیدم میخواد هزار پارو بخوره
                          منم انقدرررر از هزارپا چندشم میشه
                          نمیترسم
                          ولی خیلی بدم میاد ازش
                          هزار پارو گرفت دستش اورد بالا رو به روی چشماش من هییی جیغ و داد میکردم که
                          مــــــــــامــــــــــان
                          مــــــــــامــــــــــان
                          فاطمه داره هزارپا میخوره
                          خواهرم با جیغای من اینجوری داشت منو نگاه میکرد🙄😳
                          من ۹ سالم بود اون موقع
                          بعد مادرم سریع اومد ولی خواهرم به لطف جیغ و دادهای من از خوردنش منصرف شد داشت تیکه تیکه اش میکرد😂😂😂😂

                          نقطه . سرخط

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          14
                          • Gharibe GomnamG آفلاین
                            Gharibe GomnamG آفلاین
                            Gharibe Gomnam
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #13

                            وقتی خواهرم ۳ ۴ سالش بود هرجور فجیع کاری ای که فکرشو بکنید میکرد
                            مشکلشم این بود میخواستم با خودم همراهش بکنم که باهم خرابکاری بکنیم هم نمیشد😐
                            کلا تنها کار میکرد سرمنم میکرد زیر اب😂
                            و همه تقصیر هارو گردن من مینداخت
                            دیدین نی نی ها چطوری میزنن زیر گریه که دل سنگم اب میشه؟ دقیقا خواهرمنم همین بود😂😂
                            من یه بار خواب بودم رو مبل تو خونه مادربزرگم
                            یهو یه حس تیزی خیلی وحشتناک تو بینیم حس کردم
                            چشمامو که باز کردم بوی خون به مشامم رسید
                            دیدم خواهرم داره نگاهم میکنه سریع خودشو کشید عقب با قهقهه رفت سمت مادرم
                            من همینکه بلند شدم خون چکید رو دستم عین سیل😐
                            فکرکنم یکی از رگای بینیمو پاره کرد😂😂
                            مادرمم بهش گفت:
                            این چه کاری بود کردی؟ اصلا کارت درست نبود😐🙄😳

                            یه بارم میخواستم برم از کمد بالایی اتاقم یه چیزی بردارم
                            از این تیغای دکوری هستن که تیزن خواهرم همه اونارو پخش اتاق کرده بود
                            من رفتم بالا کمد
                            میخواستم بیام پایین پای راستم رفت روی دوتا از تیغا
                            سریع پای راستمو از زمین برداشتم پای چپمو گذاشتم زمین یه لنگه پا هی داشتم میپریدم از درد و به خواهرم بد و بیراه میگفتم که پای چپمم رفت رو یکی از تیغا محکم رفتم تو کمد دیواری😂
                            کمر دستم پام کلا فلج شدم😂
                            بعد تو اون وضعیت داشتم قهقهه میزدم🤣🤣🤣

                            نقطه . سرخط

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            13
                            • AnselA آفلاین
                              AnselA آفلاین
                              Ansel
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #14

                              والا ما هر روز یه ثبت خاطره جدید داریم🤦‍♀️
                              همین امروز من تو اتاقم خوابیده بودم
                              بعد یهو در اتاق باز میکنه میاد تو
                              میگه عه خوابیدی
                              بخواب بخواب
                              دو دقیقه بعد دوباره
                              پاشو بریم بیرون
                              و
                              ...

                              و این حرکت تا زمانیکه من کاملا خوابم نپره ادامه داره😕

                              حالا توپ افتاده تو زمین من تا تلافی کنم😂✌

                              حالا جالب تر هاش یادم اومد تعریف میکنم دوباره

                              مَردُمان
                              اهلِ عادت اند...

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              13
                              • محمد فوادم آفلاین
                                محمد فوادم آفلاین
                                محمد فواد
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #15

                                چه تاپیک قشنگی :))
                                یادمه بچه که بودم ( کلاس اول ) میرفتم توی اتاق خواهرم که اون موقع راهنمایی بود بعد یه تخته بزرگ توی اتاقش داشت . من از این سر تخته تا اونطرفش هزارتا جمع مینوشتم بعد میگفتم حلش کن
                                پیش خودم فکرمیکردم الان طراح سوالای سخت و پیچیده جهانم 😂😂
                                خاطره زیاد دارم ... اگه یادم بیاد حتما مینویسم :>>

                                ツ

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                14
                                • pouya hosein pourP آفلاین
                                  pouya hosein pourP آفلاین
                                  pouya hosein pour
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #16

                                  و منی که فاقدم از هر گونه خاطره
                                  خطر بود و خاطره نبود

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  9
                                  • Zahra.HDZ آفلاین
                                    Zahra.HDZ آفلاین
                                    Zahra.HD
                                    فارغ التحصیلان آلاء ⭐
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Zahra.HD انجام شده
                                    #17

                                    داداش من خیلی پر انرژیه و انقد ادا درمیاره و حرف میزنه و میخندونه مارو
                                    یه خاطره که یادم اومد:
                                    تو کاراته یه حرکت هست بهش میگن آراماواشی بعد اینو داداشم عوض کرده بود بهش میگفت "اُرووا ماواشی" تو ترکی اُرووا یعنی به اونجات😂
                                    بعد منم میگفتم محمد به استادت میگی استاد اجازه هست یه اُرووا ماواشی بزنم؟😂😂
                                    اونم میگه خواهش میکنم بفرمایید محمد پرسیدن داره اخه؟😌😎
                                    توهم یه دونه به اونجاش ماواشی میزنی🤣🤣🤣

                                    So
                                    What is the point
                                    of every thing?...

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    14
                                    • Zahra.HDZ آفلاین
                                      Zahra.HDZ آفلاین
                                      Zahra.HD
                                      فارغ التحصیلان آلاء ⭐
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #18

                                      داداشم اول رو میخوند و تازه تازه خوندن یاد گرفته بود
                                      داشت بازی می‌کرد ازم پرسید آبجی به نظرت گروهی بازی کنم یا تِکّه نِفری؟
                                      من:😐🤨تکه نفری؟؟؟
                                      داداشم :آره دیگه کدوم؟
                                      من:😑😑😑😑اون تکه نفری نیس تک نفری نوشته...
                                      داداشم:😐😰
                                      من:🤣🤣🤣🤣😂😂😂😂بی سواد😂😂😂
                                      الانم که الانه هی اونو یادش میارم خجالت میکشه😂

                                      So
                                      What is the point
                                      of every thing?...

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      13
                                      • _Ftemeh__ آفلاین
                                        _Ftemeh__ آفلاین
                                        _Ftemeh_
                                        ریاضی
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط _Ftemeh_ انجام شده
                                        #19

                                        سلااام
                                        منم بگم
                                        حقیقت من خواهر برادر کوچیکتر از خودم که ندارم دوتا داداش دارم
                                        یکیشون 11 سال ازم بزرگتره اون یکی هم 13 سال😂😂😂

                                        ولی خب خدای کرم ریزی😂😂😂

                                        مثلا اونموقع که 25 سالش اینا بود منم کوچیکتر بودم میرفتیم خونه مامانبزرگم خونشون حیاط دار و قدیمیه
                                        یهو میرفت ده تا پلاستیک فریزر آب میریخت توش گره میکرد میرفت پشت بوم
                                        من خاله ام مامانم همه تو حیاط بودیم در یک آن کیسه آب هارو ول میداد تو سرمون😂😂😂


                                        یا مثلا هنوزم که ازدواج نکردن تو خونن صبح ها پامیشه بره سر کار چشم نداره ببینه من خوابم
                                        میاد انقدر اذیت میکنه تا بیدار شم😂😂
                                        اذیت هاش هم شامل مشت زدن، ویشگون و قلقلک😂😂
                                        یعنی اصلا سکته میکنم اون وسط😂
                                        بعدش که خیالش راحت میشه منو بیدار کرد با خیال راحت میره سر کارش

                                        ولی حالا جمعه ها که تعطیله تا 12 ظهر خوابه هرکاریشم بکنی بیدار نمیشه فوقش پاشه چهارتا فوش بده بهت دوباره بخوابه😂😂😂
                                        کلا موجودات عجیب غریبی هستن😂😂

                                        رویای آزادی...
                                        رویای یک رقص بی وقفه از شادی...

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        15
                                        • S آفلاین
                                          S آفلاین
                                          SARA_
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #20

                                          دلم خواهر و برادر خواست😢

                                          ثَبت اَست بَر جَـریدِه‌ی عـآلَم، دَوآمِ مـآ...

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          9
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • 4
                                          • درون آمدن

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع