خاطرات خواهر برادری
-
خب سلام
اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم
خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین
ترجیحا خنده دار باشه
خب دعوت میکنم از
@roghayeh-eftekhari
@F-seif-0
@Ftm-montazeri
@Ariana-Ariana
@Infinitie-A
ramses kabir
@Zahra-hamrang
@Fargol-Sh
مجتبی ازاد
@Yasin-sheibak
@Elham650
Mehrsa 14@گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن
فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین -
فقط یه چیزی
برادران صباحی
خاطره میخواین بگین نباید از هم اجازه بگیرید یا هماهنگ بکنید
فرض کنید یکیتون شرقه یکیتون غربه باید مثل ماها خاطره بگید -
سلام دوستان
ممنون بابت دعوتت ریحانه جان
من و داداشم خیلی با هم بازی های مختلف میکردیم
یه مدت که گوشی داشتیم(از این دکمه ای داغونا) خیلی برامون جالب بود که یه چیزی هست که به راحتی حمل میشه و فیلم میگیره
یه بازی میکردیم حالت قائم باشک از راهی کع میرفتیم و همدیگه رو پیدا میکردیم فیلم مبگرفتیم و خیلی برامون جالب بود
حیف فیلما از بین رفت وگرنه اگه الان بود خیلی خاطره انگیز بود براتون میذاشتمشون
یه اتفاق دیگه که برامون افتاد این بود که یه بار نمیدونم چرا دنبال هم کرده بودیم من رفتم سریع تو اتاقم داداشم که داشت میومد یه دفع درو بستم در چوبی بود وسطش شیشه هیچی دیگه شیشه خرد شد ریخت روی سرشالان جای بخیه روی دست و شکمش داره میگم که از این به بعد احتیاط کنید اصنم تقصیر من نبود
حالا جدی با برادر یا خواهر کوچیکتون بازی میکنید خیلی مراقب باشید
چیز دیگه یادم اومد میام تعریف میکنم -
فقط یه چیزی
برادران صباحی
خاطره میخواین بگین نباید از هم اجازه بگیرید یا هماهنگ بکنید
فرض کنید یکیتون شرقه یکیتون غربه باید مثل ماها خاطره بگیدGharibe Gomnam
چشم آبجی -
سلام
چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!
یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:
کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
من سربهسرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.
ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربهسر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.
همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.
وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...
ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره
) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.
یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.
ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.
این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
موفق باشید -
سلام
چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!
یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:
کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
من سربهسرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.
ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربهسر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.
همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.
وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...
ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره
) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.
یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.
ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.
این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
موفق باشیدHhh Hh
عااالی بود -
نکنین این کار رو با من
نزارین دهن باز کنم -
نکنین این کار رو با من
نزارین دهن باز کنم@Fargol-Sh
همین الانم دهنت بازه که -
سلام دوستان
ممنون بابت دعوتت ریحانه جان
من و داداشم خیلی با هم بازی های مختلف میکردیم
یه مدت که گوشی داشتیم(از این دکمه ای داغونا) خیلی برامون جالب بود که یه چیزی هست که به راحتی حمل میشه و فیلم میگیره
یه بازی میکردیم حالت قائم باشک از راهی کع میرفتیم و همدیگه رو پیدا میکردیم فیلم مبگرفتیم و خیلی برامون جالب بود
حیف فیلما از بین رفت وگرنه اگه الان بود خیلی خاطره انگیز بود براتون میذاشتمشون
یه اتفاق دیگه که برامون افتاد این بود که یه بار نمیدونم چرا دنبال هم کرده بودیم من رفتم سریع تو اتاقم داداشم که داشت میومد یه دفع درو بستم در چوبی بود وسطش شیشه هیچی دیگه شیشه خرد شد ریخت روی سرشالان جای بخیه روی دست و شکمش داره میگم که از این به بعد احتیاط کنید اصنم تقصیر من نبود
حالا جدی با برادر یا خواهر کوچیکتون بازی میکنید خیلی مراقب باشید
چیز دیگه یادم اومد میام تعریف میکنم -
سلام
چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!
یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:
کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
من سربهسرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.
ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربهسر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.
همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.
وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...
ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره
) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.
یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.
ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.
این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
موفق باشیدHhh Hh در خاطرات خواهر برادری گفته است:
سلام
چقدر تاپیکات با موضوع های جالب زیاد شده!!
یکی از خوهرام حدود ۱سال و خوردی از من کوچیک تره. بدلیل فاصله سنی کم همیشه باهم بازی میکردیم. همیشه هر کس میدیدتمون میگفتن دوقلویید؟ یا اشتباه میگرفتنمون. از لحاظ ظاهر شبیه هم نبودیم و فقط از نظر صدا شبیه همیم(اینو تازه فهمیدم). وقتی اون رو میگفتن تعجب میکردیم.
حالا میخوام چند تا از خاطره با خواهرم رو بذارم:
کوچیک که بودم با خواهرم خیلی دعوا میکردم. البته بیشتر تقصیر رفتار اشتباه خودم بود(الان که فکر میکنم اون موقع خیلی تحمل کردنمون سخت بوده ولی بقیه به عنوان خاطرات شیرین ازش یاد میکنن)
من سربهسرش میذاشتم(مثلا میگفتم فاطمه چقدر قشنگه(با لحنه مسخره)و مثال هایی از این قبیل) اونم عصبانی میشد و میومد دنبالم تا بزنتم منم میخندیدم بهش. میدید که نمیذارم با صدای بلند گریه میکرد.
ی روز که همینجور شد دیدم مادرم با نی قیلون داره میاد دنبالم منم از خونه رفتم بیرون . خونه سازمانی بود. حیاطمون جوری بود که میشد دور بخوری و از اون طرف وارد خونه بشی . منم پا برهنه دور حیاط دویدم از حیاط پشتی خواستم وارد بشم دیدم هنوز داره گریه میکنه مامانم هم میگفت عیب نداره ، بالاخره که برمیگرده... آخرش برگشتم و از مادرم چوب خوردم(همراه با خنده البته(نمیدونم چرا گریه نمیکردم) حرص خواهرم بیشتر شد)
هروقت به اون خونه فکر میکنم این دعوا یادم میاد.
ی انباری داشتیم که چراغ نداشت و وقتی واردش میشدی همه جاش تاریک بود. ی بار تو همون دعوا ها و سربهسر گذاشتنا مادرم منو تو انباری کرد. خواهرم هم درحال گریه... یهو صدا گریش بیشتر شد میگفت زهرا رو از انباری دربیار (۳۰ ثانیه نشده میومدم بیرون با همون خنده) خداروشکر زود آشتی میکردیم.
همیشه فکر میکردم آخرش بدست خواهرم میمیرم(چون بعض وقت ها به حدی بود که چاقو هم بدست میگرفت) ولی بزرگتر که شدیم بهتر شد و الان هم خداروشکر به صفر رسیده. شدیم بهترین هم صحبت هم تو خونه.
وقتی میخواستیم بریم خونه عمه. مادرم که بهشون زنگ میزد. میگفت زلزله میخواد بیاد خونتون ، اونا هم که میفهمیدن، میگفتن قدمتون به روی چشم. مادرم تو راه میگفت. بچه ها اونجا رفتید ی گوشه آروم مثل دختر خوب بشینید ما هم میگفتیم باشه. ولی اونجا نمیشد نشست. از بالای پله ها مسابقه پرش یا مسابقه دو میذاشتیم. زمین میلرزید. بقیه میگفتن چیزیت نشد ما هم با شوق و خنده میگفتیم نه و ادامه میدادیم. میرفتیم تو آشپزخونشون میدیدم که شربت و شیرینی آماده کردن. اینجا بود که مثل دختر موأدب میرفتیم مینشستیم کنار مادر و منتظر شربت و شیرینی میشدیم. ی بار بود دیدیم نمیارن. گفتن نداریم. گفتم نه بالای یخچالتون از اون شیرینی ها گذاشته. اون ها هم میگفتن اِ یادمون رفت.... آخرش که از مهمونی میومدیم بیرون و تو راه دوتایی به مادرمون میگفتیم : بچه های خوبی بودیم؟ مادر هم با خنده میگفت: خیلییی .(طئنش رو نمیفهمیدیم) ما هم کیف میکردیم.
اگه میگفت نه میگفتیم چرااا؟ اینقدر تکرار میکردیم که مادر حرفش رو عوض میکرد میگفت نه خیلی بچه های خوبی بودید...
ما خیلی بازی میکردیم. حتی ظهر. ی بار یکی از کسایی که تو همون حیاط زندگی میکردن(مدیر اداره
) اومدن با جدیت بهمون گفتن ی گربه سیاه گنده اون بالاست اگه تو حیاط صدا بدید و اذیت کنید میاد میخوردتون. ما هم بلند قهقه میزدیم و میخندیدیم و میگفتیم آها و به بازیمون ادامه میدادیم. و تلاششون بی ثمر میموند. دیگه بعدش به سر و صدا هامون عادت کردن.
یادم میاد وقتی ی مهمون میدمد خونمون درجا باهم ازش میپرسیدیم کی میرید خونتون(البته به قصد اینکه بفهمیم تا کی میمونن که با بچه هاشون بازی کنیم) ولی بد متوجه میشدن میگفتن نگران نباش زود میریم ما هم بغض میکردیم. بعدش مادرم هر بار توضیح میداد که منظور ما چیز دیگه ایه.
ی زمان بود پدرم تازه تصاف کرده بود و عیادتی زیاد داشت. وقتی هم که میومدن کلی کمپوت با خودشون میووردن. مادربزرگم قبلش آروم بهمون میگفت: بچه ها اگه کمپوت اوردن درجا نخوریدش که به باباتون هم برسه. ما هم میگفتیم باشه. بعد که اومد همون اول کار در حال سلام و علیک کمپوت ها رو ازشون گرفتیم و رفتیم کنار و گوشه دو تایی باهم تقسیمش کردیم. مادر بزرگم ی نگاه کرد و چیزی نگفت و فقط میخندید.
این بود چند تا از خاطره ها که یادم اومد. ببخشید زیاد شد.
امیدوارم خسته نشده باشید از خوندنشون.
موفق باشیدخیلی باهال بود
-
ما که سلطون محله بودیم و زوربگیرشون
از چراغ شکوندنای تیر چراغ برق و زدن بچه ها و کارت بازی باهاشون نگم براتون
یکی از بدترین خاطره های که دارم :
تو محله ما میدونستن که ما خیلی شر و شیطونیم جالبه که تنها دختر تو محله هم من بودم بقیه همه پسر
این نامردا هم هر وقت میخواستن یه گند جدید بالا بیارن منومیبردن با خودشون
یه دفه به بهونه اینکه میخوان منو ببرن بازی کنم رفتیم کوچه بغلی خونمون
آمار رسیده بود یه کندو زنبور بالای در یکی از خونه هاس
مثل گروه تجسس هر کدوم یه چوب بلند برداشته بودیم میرفتیم عملیات
من که کوتاه بودماونایی که بلند بودن چوب رومیکردن تو لونه زنبورا
چشمتون روز بد نبینه اونا که فرار کردن
منم مثل اسکولا واسه خودم قدم میزدم و به افق خیره شده بودم
به خودم اومدم هر چی زنبور بود ریخته بود روم
🥺 کاری هم از دستم بر نمیومد ولی یادمه که از بس نیش زده بودن بیمارستان بستریم کردن بخاطر دل درد زیاد
دیگه بعد از اون شده بودم دوردونشونواسه اینکه دهن باز نکنم بگم چه اتفاقی افتاده
-
سلام
خب از کجا شروع بکنم؟
میخوام از خاطرات دوران یک تا ۳ سالگی خواهرم بگم براتون
ولی قبلش از ۸ ۹ ماهگیش بگم
خواهرم هرچییی رو زمین میدید میخورد
جارو برقی خونه بود
واسه همینم همش به اصطلاح سنگ میاورد ( یعنی اون چیزایی که میخورد تو گلوش گیر میکرد باید میرفتیم پیش دکتر یا پیش یکی از قدیمی ها که اون چیزی که خورده رو یا بده پایین یا بالا)
یه بار دیدم مشغوله
رفتم دیدم میخواد هزار پارو بخوره
منم انقدرررر از هزارپا چندشم میشه
نمیترسم
ولی خیلی بدم میاد ازش
هزار پارو گرفت دستش اورد بالا رو به روی چشماش من هییی جیغ و داد میکردم که
مــــــــــامــــــــــان
مــــــــــامــــــــــان
فاطمه داره هزارپا میخوره
خواهرم با جیغای من اینجوری داشت منو نگاه میکرد
من ۹ سالم بود اون موقع
بعد مادرم سریع اومد ولی خواهرم به لطف جیغ و دادهای من از خوردنش منصرف شد داشت تیکه تیکه اش میکرد -
وقتی خواهرم ۳ ۴ سالش بود هرجور فجیع کاری ای که فکرشو بکنید میکرد
مشکلشم این بود میخواستم با خودم همراهش بکنم که باهم خرابکاری بکنیم هم نمیشد
کلا تنها کار میکرد سرمنم میکرد زیر اب
و همه تقصیر هارو گردن من مینداخت
دیدین نی نی ها چطوری میزنن زیر گریه که دل سنگم اب میشه؟ دقیقا خواهرمنم همین بود
من یه بار خواب بودم رو مبل تو خونه مادربزرگم
یهو یه حس تیزی خیلی وحشتناک تو بینیم حس کردم
چشمامو که باز کردم بوی خون به مشامم رسید
دیدم خواهرم داره نگاهم میکنه سریع خودشو کشید عقب با قهقهه رفت سمت مادرم
من همینکه بلند شدم خون چکید رو دستم عین سیل
فکرکنم یکی از رگای بینیمو پاره کرد
مادرمم بهش گفت:
این چه کاری بود کردی؟ اصلا کارت درست نبودیه بارم میخواستم برم از کمد بالایی اتاقم یه چیزی بردارم
از این تیغای دکوری هستن که تیزن خواهرم همه اونارو پخش اتاق کرده بود
من رفتم بالا کمد
میخواستم بیام پایین پای راستم رفت روی دوتا از تیغا
سریع پای راستمو از زمین برداشتم پای چپمو گذاشتم زمین یه لنگه پا هی داشتم میپریدم از درد و به خواهرم بد و بیراه میگفتم که پای چپمم رفت رو یکی از تیغا محکم رفتم تو کمد دیواری
کمر دستم پام کلا فلج شدم
بعد تو اون وضعیت داشتم قهقهه میزدم -
والا ما هر روز یه ثبت خاطره جدید داریم
️
همین امروز من تو اتاقم خوابیده بودم
بعد یهو در اتاق باز میکنه میاد تو
میگه عه خوابیدی
بخواب بخواب
دو دقیقه بعد دوباره
پاشو بریم بیرون
و
...و این حرکت تا زمانیکه من کاملا خوابم نپره ادامه داره
حالا توپ افتاده تو زمین من تا تلافی کنم
حالا جالب تر هاش یادم اومد تعریف میکنم دوباره
-
چه تاپیک قشنگی :))
یادمه بچه که بودم ( کلاس اول ) میرفتم توی اتاق خواهرم که اون موقع راهنمایی بود بعد یه تخته بزرگ توی اتاقش داشت . من از این سر تخته تا اونطرفش هزارتا جمع مینوشتم بعد میگفتم حلش کن
پیش خودم فکرمیکردم الان طراح سوالای سخت و پیچیده جهانم
خاطره زیاد دارم ... اگه یادم بیاد حتما مینویسم :>> -
و منی که فاقدم از هر گونه خاطره
خطر بود و خاطره نبود -
داداش من خیلی پر انرژیه و انقد ادا درمیاره و حرف میزنه و میخندونه مارو
یه خاطره که یادم اومد:
تو کاراته یه حرکت هست بهش میگن آراماواشی بعد اینو داداشم عوض کرده بود بهش میگفت "اُرووا ماواشی" تو ترکی اُرووا یعنی به اونجات
بعد منم میگفتم محمد به استادت میگی استاد اجازه هست یه اُرووا ماواشی بزنم؟
اونم میگه خواهش میکنم بفرمایید محمد پرسیدن داره اخه؟
توهم یه دونه به اونجاش ماواشی میزنی -
داداشم اول رو میخوند و تازه تازه خوندن یاد گرفته بود
داشت بازی میکرد ازم پرسید آبجی به نظرت گروهی بازی کنم یا تِکّه نِفری؟
من:تکه نفری؟؟؟
داداشم :آره دیگه کدوم؟
من:اون تکه نفری نیس تک نفری نوشته...
داداشم:
من:بی سواد
الانم که الانه هی اونو یادش میارم خجالت میکشه -
سلااام
منم بگم
حقیقت من خواهر برادر کوچیکتر از خودم که ندارم دوتا داداش دارم
یکیشون 11 سال ازم بزرگتره اون یکی هم 13 سالولی خب خدای کرم ریزی
مثلا اونموقع که 25 سالش اینا بود منم کوچیکتر بودم میرفتیم خونه مامانبزرگم خونشون حیاط دار و قدیمیه
یهو میرفت ده تا پلاستیک فریزر آب میریخت توش گره میکرد میرفت پشت بوم
من خاله ام مامانم همه تو حیاط بودیم در یک آن کیسه آب هارو ول میداد تو سرمون
یا مثلا هنوزم که ازدواج نکردن تو خونن صبح ها پامیشه بره سر کار چشم نداره ببینه من خوابم
میاد انقدر اذیت میکنه تا بیدار شم
اذیت هاش هم شامل مشت زدن، ویشگون و قلقلک
یعنی اصلا سکته میکنم اون وسط
بعدش که خیالش راحت میشه منو بیدار کرد با خیال راحت میره سر کارشولی حالا جمعه ها که تعطیله تا 12 ظهر خوابه هرکاریشم بکنی بیدار نمیشه فوقش پاشه چهارتا فوش بده بهت دوباره بخوابه
کلا موجودات عجیب غریبی هستن