هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@Dr-Toxic
نمیدونم به این اعتقاد دارید یا خیر.
ولی کلا موقع ترس بسم الله یا صلوات یادتون نره...
خیلی تاثیر داره و باعث آرامشون میشه (برای من خیلی تاثیر گذار بود)Hhh Hh تو این مورد هیچی جلو دارش نیست
-
@Dr-Toxic
نمیدونم به این اعتقاد دارید یا خیر.
ولی کلا موقع ترس بسم الله یا صلوات یادتون نره...
خیلی تاثیر داره و باعث آرامشون میشه (برای من خیلی تاثیر گذار بود) -
@Catherine
بازی خوبی بود باید با تکنیک سنتر با شما بازی کنم دفعه بعد
این حرکت رو بلد بودین که مهار کردین تو ۶ حرکت کیش و مات شدن؟ -
مهشید حسن زاده 0 ناراحتیم از بی دلیلیه شیرینی
اگه ناراحت یا عصبی یا هر چی بود اوکی
کلا بیخیالش آزمون فردا خیلی مهمه و استرس خوابم نمیبرع@Fateme-goli خیر باشه!براجفتتون
شایدم زمان حل کرد
استرس؟استرس برچی
ببین تودرهرصورت میترکونی
یا آزمونو که اونوقت میگیم خداقوت پهلوان
یا خودتو که خب بازم میگیم خداقوت پهلوان
️
️
فقط لحنش فرق میکنه -
Hhh Hh تو این مورد هیچی جلو دارش نیست
-
@Catherine
بازی خوبی بود باید با تکنیک سنتر با شما بازی کنم دفعه بعد
این حرکت رو بلد بودین که مهار کردین تو ۶ حرکت کیش و مات شدن؟ -
@Catherine
بازی خوبی بود باید با تکنیک سنتر با شما بازی کنم دفعه بعد
این حرکت رو بلد بودین که مهار کردین تو ۶ حرکت کیش و مات شدن؟@Ozan-hs در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@Catherine
بازی خوبی بود باید با تکنیک سنتر با شما بازی کنم دفعه بعد
این حرکت رو بلد بودین که مهار کردین تو ۶ حرکت کیش و مات شدن؟اصلا فک نمیکردم مهار کنین این فن رو
-
مهشید حسن زاده 0
اها اوکی@Catherine نه جدی من نبودم
داشتم اینجا صحبت میکردم
️
️
اونیکه بازی کرده بیاد گردن بگیره
️
️
پ.ن:نمیدونم جدی میگیری یا نه ولی من نبودم -
@Fateme-goli خیر باشه!براجفتتون
شایدم زمان حل کرد
استرس؟استرس برچی
ببین تودرهرصورت میترکونی
یا آزمونو که اونوقت میگیم خداقوت پهلوان
یا خودتو که خب بازم میگیم خداقوت پهلوان
️
️
فقط لحنش فرق میکنهمهشید حسن زاده 0
فک کنم فردا هر دو ترکیده شیم
فردا عصر هم دوتا قرار کاری خیلی مهم دارم
دعا کن واسم هر دوتاش خوب پیش بره -
Hhh Hh ببین زهرا اولین عضوی از بدنت که از کار میوفته زبونته
بعد مغزت
میبینی
میشنوی
یهو انگار حل میشه تو وجودت از حال میری -
روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!!
منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا ... اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن...
یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه ... و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی ... ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش...
خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت... بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ....خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم ... اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم
اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم ... وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. .... بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران -
مهشید حسن زاده 0
فک کنم فردا هر دو ترکیده شیم
فردا عصر هم دوتا قرار کاری خیلی مهم دارم
دعا کن واسم هر دوتاش خوب پیش بره@Fateme-goli الهی همیشه بخیر پیش بره برات🥰🥰
-
@Dr-Toxic
من تا ۶ صبح تنهایی درس میخوانم اینجا جای گفتن این چیزاس
برم بسم الله ببندم ب گردنم
️
-
این داستان کاملا از نت کپی برداری شد بود
تامام
جن برا من حداقل اتفاق نیوفتاده ولی بودن کسایی که خود کشی کردن یا پرت شدن از برجک (این تیکه پیام کاملا بدون شوخی)@Dr-Toxic خیلی جلو خودمو گرفتم نگم آشناس این داستانه
️