-
Ainoor
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیستبر زمستان صبر باید طالب نوروز را....
-
بی تو هر شب منم و گوشه ی تنهایی خویش
پای در دامنِ غم، سَر به گریبانِ ملال ... -
نـسپارم دلِ خود را به کسی غیر از تو
تو شدی حافظِ دل غیر نخواهم دیگر :)) -
این رقص موج زلفِ خروشندهی تو نیست
این سیب سرخِ ساختگی، خندهی تو نیستای حسنت از تکلّف آرایه بینیاز
اغراق صنعتیاست که زیبندهی تو نیستدر فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازندهی تو نیستشبهای مهگرفتهی مردابِ بخت من
ای ماه! جای رقصِ درخشندهی تو نیستگمراهی مرا به حساب تو مینهند
این کسرِشأن چشمِ فریبندهی تو نیستای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آیندهی نیست -
پیوند عمر بسته به موئیست هوش دار
غمخوار خویش باش غمِ روزگار چیست -
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت...... (فریدون مشیری) -
لبریز گفتنم، ولی از دیگران بپرس
از خاطرات گمشدهی نیمه جان بپرسحال مرا که میدوم اما نمیرسم
از اسبهای خستهی نقش جهان بپرستاریخ آشناییمان را سی و سه بار
از چشم خشک بیرمق اصفهان بپرسبارانیام، سراغ مرا از خودم نگیر
احوال ابر را فقط از آسمان بپرسصدبار جای رهگذران دیدهام تو را
باور نمیکنی برو از عابران بپرسما را جواب کرده خدا، جای شکوه نیست
اما تو ای فرشتهی نامهربان! بپرس -
-
گرچه گاهی تندبادی شاخهای را هم شکست
سَرو میماند ولی توفان به پایان میرسد... -
در دل بینوای من عشق تو چنگ میزند!
#. هوشنگ ابتهاج
-
غم مستقبل و ماضیست کان را حال مینامی
نقابی در میان است از غبار پیش و پس اینجا“بیدل دهلوی”
-
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟
غم را نمیشود که به رویم نیاورمحالِ مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم“نجمه زارع”
-
خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید :
- آمدی ؟!
وَه که چه مشتاق و پریشان بودم
- آمدی ؟!
-
%(#ff5b58)[ جز کویِ تو دل را نبود منزل دیگر ]
%(#ff5b58)[ گیرم که بود کوی دگر،کو دلِ دیگر!؟]- %(#ff5b58)[ |ظریف اصفهانی| ]
-
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحونچه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخونزند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگوننهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامونشکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارونچو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچونچه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون#شعر :
مولانای جان =))
-
مرا ز یاد تو برد و
تو را ز دیده ی من
زمانه بیشتر از این ستم، چه خواهد کرد؟ -
برای هر کسی یه اسم تو زندگیش هست
که تا ابد هرجا اونو بشنوه
ناخودآگاه بر میگرده به اون سمت
یا از روی ذوق
یا از روی نفرت
یا از روی حسرت...
-
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
حافظِ عزیز =))
-
نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند -
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهامقیصر امینپور
8169/9233