هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
وای واقعا فصل ۳ رو هم تموم کرد !!!!
من می خواستم توی عید بخونمش
ولی الان تموم شد
خب فقط می مونه تست زدن ،از فصل ۲ و ۳ -
@Soniaaa
منم واقعا به یکی نیاز دارم بهم روحیه بده... -
@Soniaaa
منم واقعا به یکی نیاز دارم بهم روحیه بده...@AmirReza-Bhb
خب تو خوبه ازین راه روحیه میگیری رو من تاثیری نداره خوشبختانه یا متاسفانه -
من وقتی میرم تو کافه میم
تو خودنویس
حقیقتش دلم میگیره
نه به خاطر خودم
به خاطر دل پردرد بقیه
درست طی تحقیقات فرا گسترده امریکا قوه احساسات خانما خیلی بالاست
اما مطمئنم که بعضی از متن ها انقدری پردرد نوشته شده که میشه حسش کرد
خواستم یه متن با حال خوب بزارم گفتم ولش کن
امروز که من میخوام تودلیارو بزارم که شاید بعدا بزارمشون تو کافه میم
باید بگم
من حالم اصلا بد نیست
من حالم خیلی خوبه الان خیلی -
@ABR_DJ در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
۶ دقیقه انرژیMichael Vey گفتم اینو بفرستم نخواهیم رو ریتم سنتی برقصیم
البته اونم به جای خود به وقت خود@ABR_DJ
-
هعیی خدایا
-
عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهیست که در باغ
پس
پدید آید در بن درخت اول بیخ در زمین سفت کند سر برآرد و خود را در درخت بپیچد و هم چنان می رود تا
جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود...
سلوک دولت ابادی -
گذشت زمان کسی رو عوض نمیکنه... فقط بهت میفهمونه آدما همه ی اون چیزی که
نشون میدن و تو در موردشون فکر میکنی نیستن... -
از حیوونا متنفرم....
چرا؟
چون زود میمیرن... اون روز سوگل و تیمور(جوجه رنگی هاشو میگه) رو میخواستم حموم کنم... انداختمش تو وان... بعد هی دیدم بالا و پایین میپرن... دوباره تو همون آب وان شستمشون... رنگ سوگل رفت... بعدشم مرد... تازه مامانم کلی دعوام کرد
دعوا چرا؟
چون که تو وان وایتکس ریخته بودم تمییز شن
هینی کشیدم و بهت زده نگاهش کردم.
تو... تو جوجه هاتو انداختی تو وایتکس تمییز شن؟ خاله
این چه کاریه... آخی... بیچاره ها ....
خب مامان با وایتکس لباسارو میشوره تمییز میشن منم
میخواستم تمییزشون کنم....
آخه موجود زنده رو که نمیندازن تو وایتکس معلومه میمیره... اصلا چرا به وایتکس دست زدی... خطرناکه
اه... خاله تو چه قد سوسولی... همه چیو میگی خطرناک -
میخوام اینو همینجا ثبتش کنم ک هروقت برمیگردم یادم بیاد...
اره تموم شد
شاید چند ماه پیشم همین اتفاق افتاده بود ولی اینسری فرق میکنه چون میدونم دیگ برگشتی درکار نیست
اونقدر ضعیف بودم ک خریت محض انجام دادم الان ک یادم میاد از خودم بدم میاد ولی میدونی تو حال خودم نبودم...
ولی از امروز بهتر میشم سخت تر از اینا گذروندم این ک چیزی نیست در برابرش(:
ولی میدونی شاید اونم دلیل منطقی داشته باشه نمیدونم ولی خوب شد ک تموم شد
دیگ ضعف این چند روز ادامه پیدا نمیکنه میدونم ک میتونم این مرحلشم بگذرونم... -
کاش اخرش ب یجایی نرسم ک بگم خاک تو سرت ارزش تلف کردن عمرتو نداشت!
-
ی دوستی میگفت تا وقتی کنکور میدیم خیلی وقت داریم فکر کنیم خیلی خیلی زیاد و این خیلی خوبه چون بیشتر با خودمون حرف میزنیم بیشتر خودمونو میفهمیم
اما نگفت ممکنه انقد فکرو خیال کنیم ک دیگه از فکرو خیال روان و اعصابمون خورد بشه و ببُریم
️
-
بنظرم غمگینترین مکالمهی عمر آدم اونیه که
آخر شب توی خلوتِ خودت،
با خودت دعوا میکنی،
خودتو سرزنش میکنی چون
به آدمای بیلیاقت اهمیت دادی،
از خودت بدت میاد چون سر بعضی
از آدما اشک ریختی،
در آخرم خودت اشکاتو پاک میکنی و
میگی کمتر غصه بخور همچی درست میشه...
اره اینجوریاست(:
-
@Soniaaa در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
کاش اخرش ب یجایی نرسم ک بگم خاک تو سرت ارزش تلف کردن عمرتو نداشت!
این تلف کردن وقت نیست
ب اینا فکر نکن مهم اینه داری تلاشت میکنی
آخرش قشنگه(: -
صدای گزارشگر فوتبال توی خانه پیچیده بود و امیر
محو تماشای تلویزیون و آن زمین سبز رنگ...
محض رضای خدا یه امشب دست بکش از این
فوتبال...
امیر بی آنکه نگاهش کند گفت جون تو نمیشه... بازی بارسا و رئاله... دیدن داره این بازی... آخ... تف تو ذاتت نیمار.... گل کن دیگه اون توپو... انگار نون نخورده... حیفه نون
آیلار نوچ نوچی کرد و من فقط نگاه...
از بچگی جزو معدود دخترانی بودم که فوتبال دوست
داشتم...
نگاهم نشست به تخمه هایی که تند تند میشکست و داخل بشقاب میریخت... مثل پسربچههای شیطان و تخس شده بود...انگار نه انگار که چند دقیقه قبل با حرفهایش میخواست آرامم کند.
این مسی کره خرو میبینی؟ دیقه ی نود یه گل زد تو دروازه ی ماها. ... حالا اینجا جونش داره در میاد یه حرکت
بزنه... مردیکه ی...
آیلار جلوی تلویزیون رفت و قبل از اینکه امیر حرکتی از خود
نشان دهد تلویزیون را خاموش کرد.
امیر تند از جا پرید
چته؟ داشتم نیکا میکردما ... ...... برو کنار ببینم...
آیلار اخمی کرد و بی شک این دختر خوب جلوی امیر می
ایستاد...
میخوایم شام بخوریم... مثل بچه آدم که نمیتونی فوتبال ببینی... داد هوارت تاسه تا خیابون اونورترم میره...
خیرسرت مهمون داریما.......
تاحالا ندیده بودم کسی اینطور فوتبال ببینه
علی الخصوص این شخصیتی که تو کتاب خلبان بود و اینهمه مغرور و الانم پیش مهندس پرواز نشسته داره اینجوری اونم با این لحن لاتی حرف میزنه
واسه همینم هست که اصولا ادما یک شخصیت ندارن بنظرم -
ی دوستی میگفت تا وقتی کنکور میدیم خیلی وقت داریم فکر کنیم خیلی خیلی زیاد و این خیلی خوبه چون بیشتر با خودمون حرف میزنیم بیشتر خودمونو میفهمیم
اما نگفت ممکنه انقد فکرو خیال کنیم ک دیگه از فکرو خیال روان و اعصابمون خورد بشه و ببُریم
️
@Soniaaa در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
ی دوستی میگفت تا وقتی کنکور میدیم خیلی وقت داریم فکر کنیم خیلی خیلی زیاد و این خیلی خوبه چون بیشتر با خودمون حرف میزنیم بیشتر خودمونو میفهمیم
اما نگفت ممکنه انقد فکرو خیال کنیم ک دیگه از فکرو خیال روان و اعصابمون خورد بشه و ببُریم
️
کم نیار سونیا
این سختیا هست میفهمم بعضی وقتا آدم کم میاره این برای همه هست ولی کم مونده چند ماه مونده فقط(:مطمئن باش مزدش میگیری(: -
قلب را درون صندوقچه ای میگذارم و درش را سه قفله میکنم ، پشت پنجره چشمانم می نشینم و به منظره ای که عشقمان ایجاد کرده می نگرم ، شبیه خانه ای متروکه به نظر می رسد ، سقف ندارد ... امنیت ندارد ، چراغ هایش کم نورند و فقط جلوی پا را روشن میکنند ، درش باز است هر کسی می آید و می رود ، زنگش خراب است و گوش های ما هم تیز نیست ،
اما امان از وقتی که وارد خانه شوی ، کسی جز من را نخواهی یافت ...
زمانی که عشق تو را انتخاب کردم ، زره آهنی پوشیدم و پا به میدان گذاشتم ، یادم است ... اولین تیر را به اشک های مادرم زدم ، هر قطره از الماس هایش به یخ هایی تبدیل شد که نه تنها وجودم بلکه تمام دنیایم را قطبی کرد ، دومین تیر را بر گلوی پدرم نشاندم که آه های خفیفش برایم حکم نفخ صور را داشت ، دوستانم را از قلمرو حکومتمان بیرون کردم تا دیگر نگاه های نگرانشان را نبینم ، من در کاخ خودم ملکه بودم ولی در کنار تو تبدیل به میوه ی گندیده ای شدم که مگس های مزاحم گرد تا گردم بچرخند و تفکراتشان را ویز ویز کنان بر مغز بیچاره ام دیکته کنند ،
بعد از مدت ها می خواهم با خودم صادق باشم ، اینکه عشق تو چه بلاهایی بر سر من آورده است ، در یخچال را باز کردم ، تعداد قلب هایی که شکستم از دستم در رفته است ، قلب برادرم را بیرون آوردم و نگاهی به آن انداختم ، گویا دست کمی از هند جگر خوار ندارم ، به سمت صندوقچه ام برگشتم ، سیاهی موهایم را از من وعده گرفت تا باز شود ، قلب خودم را دیدم ... خودم را دیدم ... گوشه ای تنها ، شکسته ، غمگین ، بیرون آوردمش و نوازشش کردم ، مغزم درد گرفت ... نگاهی به خرت و پرت های دیگر انداختم ، آرزوهایم بیشتر از همه به چشم می آیند ، غریبانه همدیگر را در آغوش کشیده اند و انگار باور کرده اند که دیگر هیچ وقت قرار نیست جامه عمل بپوشند و همینطور اینجا خواهند ماند تا روزی همراه خودم دفن شوند ، همگی با هم برویم به جایی که تعلق داریم ، پوچی محض ...
کنارشان امید هایم را یافتم ، یخ زده بودند و تکان نمیخوردند ، لمسشان کردم ، اخ ... سنگ نرم تر از اینها است ،
و در کنار همه اینها عشق تو را دیدم ، برش داشتم و خوب نگاهش کردم ، لعنت به تو ، کشیدمش بر روی رگ هایم ، قسمتی از کهکشان بیرون زد ، خیلی وقت بود که ستاره ندیده بودم ، نوری از درون صندوقچه بیرون زد ، تعجب کردم ، در این برزخ چه کسی جان سالم به در برده است ؟ نگاهش کردم ، اشک در چشمانم حلقه زد ، دعاهای مادرم بود ...
به مچ هایم خیره شدم ، رز ها بی وقفه بیرون میزدند ، روحم درد میکرد ، دعاهای مادرم برخواست و بر روی دستانم نشست ، حالم خراب تر از این حرف ها بود ، زورش نرسید ، گرفتمشان و بر روی چشمانم نشاندم ، اشک هایم جاری شد ، بعد از سال ها ... وجودم را گرم کرد ،
برخواستم و به سمت تلفن رفتم و به مادرم زنگ زدم ، بعد از چند بوق برداشت ، صدایش پرواز کرد و به پشتم چسبید ، شد بال هایی سفید رنگ از جنس مادرم ، به سمت آسمان کشاندنم ، بالا و بالاتر رفتم ،
خدا را شکر برای آخرین بار صدای مادرم را شنیدم .