-
بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
ای بهار ژرف
به دیگر روز و دیگر سال
تو می آیی و
باران در رکابت
مژده ی دیدار و بیداری
تو می آیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانه ها
که می رویند از تنواره ی پیران
تو می آیی و در باران رگباران
صدای گام نرما نرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می خندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذر خود
نخواهی دید“شفیعی کدکنی”
-
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزادکوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داداینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یادعاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شادچشم بیهوده به آیینه شدن اندوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد•فاضل نظری•
-
چه می شود
اگر زندگی ، زندگی باشد...
ما آسان باشیم...
آسمان ، وسیع...
آوازها ،عجیب...
اصلا نگران نگفتن نباشیم... -
آه از آن داغ که ابر آیی و باران نکنی...
-
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
-
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشدبرای من مگری و مگو «دریغ دریغ»
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشدجنازهام چو ببینی مگو «فراق فراق»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشدمرا به گور سپاری مگو «وداع وداع»
که گور پردهٔ جمعیت جنان باشدفروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشدکدام دانه فرورفت در زمین که نَرُست؟!
چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟!کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که هایهوی تو در جوّ لامکان باشدمولانایِجان
-
میدونی چی جالبه اینکه یه شاعر در تمام مراحل زندگیش مینویسه و خودش میشه یه داستان ( مثلاً صادق هدایت آدم ها (زن ها)براش معنی نداشتن بیشتر مثل افسانه ها بودن براش تو داستانش و این افسردگی و غم توی متن هاش خیلی قشنگن)
-
هزار سال برآید؛همان نُخستینی..
|سعدی| -
banoo
برای کارت دعوت به شدت هیجان زده بودم گویی هیچ کس از این کارت ها نداشت
عین دیوانه ها به همه نشانش میدادم
هر بار عین مرغ مریض فلج رقصیدم اما
شیشه ای در پایم رفت
بدن سرد است اما جنس این سرما با هر سرمای دیگری متفاوت است
و مغزم همچون برف های بیرون پنجره ام درحال شعله ور شدن هستند
اکنون نشسته و ذقص زیبای بقیه را تماشا میکنم مثل یک احمق چیزی که همیشه بوده ام .
خودم نوشتمش 🫂 -
banoo
همچنان که داشتم فرار میکردم
یه سری پسر رو دیدم داشتند میرقصیدند و میخوندند
و به من لبخند زدند
میدانستم میخواهند مرا تحقیر کنند محکم گوش هایم را گرفتم و شروع به جیغ زدن کردم و ناگهان مثل احمق ها گریه کردم اما هرچه جلوتر میرفتم فایده ای نداشت صدا خیلی بلند بود
ناگهان یکی از آنها مرا بغل کردم
بین بازوهایش گم شدم
خیلی قدم کوتاهست؟
آری همیشه مایه خجالتم
بیشتر گریه کردم
آروم باش...آروم ..اینجا جات امنه
یعنی نیازی نیست یه دانشگاه خوب قبول بشم ؟
یعنی مامان من رو پیدا نمیکنه ؟
اجازه ندادم حرفش را بزند ... میخواستم حرف هایش را باور کنم
لب هایش خیلی شیرین بود
ناگهان محکم به سوی جسمم پرت شدم آری همان جسم رنگ پریده
لباس ضمختی با آستین های بلند بر تنم بود
به سختی میتوانستم چیزی را ببینم چشمانم پر بود از اشک روی دیوار نوشته بود میخواهم زنده بمانم و دیوار بغلی نوشته بود تیمارستان دیوانگان بول انگ درای
بیرون از پنجره مترسک های زشت داشتند درخت گیلاسی را با اره میبریدند اینجا هیچکس حق ندارد صورتی باشد
بعد از موزیک ویدیو تی اکس تی sugar rush ride نوشتم -
@Sally
سلام
این تاپیک مختص شعره،
و خب معمولا متنای این چنینی مثل متن شما،تو این
https://forum.alaatv.com/post/470218 تاپیک گذاشته میشه.. -
تـو،از دِل میگویی!؟
من از "جان" دارمت دوست..!- تخَلص
-
داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ماجنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ماچشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد مانیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد مانقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد مااز نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد مانیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ماتیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ماآه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ماسبزه بیگانه بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ماصبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ماتا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما•صائب•
-
وصال کو،که رساند مرا به آغوشت..!؟
• انوری
-
نـاز مکن،
کـه می کند جان من آرزوی تو ..